📚 #کاردینال
📖 #قسمت_شصت_و_چهارم
✍ #م_علیپور
*امیر
پیام هُدی مقدم رو که خوندم با عجله از جام پاشدم و گفتم :
- شهریار پاشو که بدبخت شدیم , آقای مقدم و پیکارجو اومدن ...
هنوز جمله م تموم نشده بود که شهریار با عجله از روی کارتن بلند شد ، و یهو خودش و گلدون دستش با هم نقش زمین شدن !!
نگاه دوتامون روی دسته ی گلدون که شکسته بود موند ...!
با وحشت به سر تا پای شهریار که دستاش می لرزید زل زدم و با عصبانیت گفتم :
- دیوونه این چه کاریبود کردی؟!
غیر از اینکه جنس عتیقه رو شکوندی , الان اون دو تا هم میفهمن ما اینجا بودیم ...
شهریار با عجله خودش رو جمع و جور کرد و گلدون و دسته ی شکسته ش رو مرتب توی کارتن جا داد و درش رو بست.
رو به من گفت :
- الان وقت غرزدن نیست ، زودتر باید فلنگ رو ببندیم.
با عجله درها رو بستیم و داشتیم به سمت در خروجی میرفتیم که یهو در خونه باز شد ...
شهریار دست منو کشید و به سمت چپ خونه که باغچه ی کوچیکی داشت و سرویس اونجا بود برد.
دوتایی به حالت نیم نشسته توی دستشویی خودمون رو قایم کردیم!
ماشین وارد حیاط شد.
چند دقیقه بعد صدای ۲ نفر بلند شد ...
پیکارجو رو به آقای مقدم با صدای آرومی که به زحمت شنیده میشد گفت :
- مطمئنی که ننه نبات خونه نیست؟
آقای مقدم که صدای بلندتر و مفهوم تری داشت گفت :
- همین چند دقیقه پیش پیامک خریدش برام اومد.
این یعنی ننه نبات هنوز مشغول خریده.
پیکارجو با تعجب گفت :
- خب شاید سر کوچه خرید کرده باشه و الان برسه؟
آقای مقدم که ظاهراً مشغول باز کردن قفل در بود با نیشخند گفت :
- هنوز داخل بازاره ، توی گوشیش GPS گذاشتم و هر جایی که بره مشخصه.
پیرزن بیچاره جایی رو نداره که بره.
پیکارجو با شیطنت گفت :
- نکنه تو گوشی های ما هم ردیاب گذاشتی؟!
آقای مقدم بالاخره در رو باز کرد و گفت :
- برای اونایی که لازمه حتماً میزارم، اما تو اگه زیرآبی بری خودت خوب میدونی حسابت با کرام الکاتبینه ...
یهو شهریار گوشی منو از دستم قاپید و خاموشش کرد و به سرعت باطری گوشی خودش رو هم درآورد
آقای مقدمو پیکارجو ظاهراً وارد زیر زمین شدن ، چون صدای بسته شدن در اومد.
با عجله از جام پاشدم و در حالی که نفس هام به شماره افتاده بود در رو نیمه باز کردم.
شهریار به علامت تایید کنارم وایساد و آروم آروم از در بیرون اومدیم.
به اطراف نگاه کردم و یه تیکه از آجرهای دیوار رو دیدم که افتاده بود ...
آروم به سمتش رفتم و یواش پام رو روی آجر گذاشتم و از دیوار بالا رفتم.
شهریار هم پاش رو روی آجر اول نذاشته بود که یهو ... صدای افتادن آجر به کف حیاط اومد.
دستم رو با سرم گرفتم و با عجله روی دیوار دراز کشیدم.
شهریار با عجله روی دیوار پرید.
به سمت خودمکشیدمش و مجبورش کردم دراز بکشه.
یهو در زیر زمین باز شد .
پیکارجو سرکی توی حیاط کشید و رو به زیر زمین سرش رو خم کرد و با صدای بلندی گفت :
- گربه بود بابا ... پرنده پر نمیزنه!
زود باش بیارشون دیگه انقدر چک نکنن!
اون شازده دیر برسیم قهر میکنه.
چند دقیقه بعد آقای مقدم با دو تا کارتن که روی هم گذاشته بود و من و شهریار دقیقاً میدونستیم که چی بود وارد حیاط شد.
پیکارجو کارتن بالایی رو که شهریار دسته ش رو شکونده بود به دست گرفت.
هر دو با هم به سمت ماشین حرکت کردن.
من و شهریار نفس مون رو توی سینه حبس کردیم.
اگه فقط چند متر به سمت چپ شون نگاه میکردن حتماً سایه ای از ما که روی دیوار دستشویی و کنار باغچه دراز کشیده بودیم رو می دیدن!
آقای مقدم در جعبه رو باز کرد و کارتن خودش رو به آرومی توی جعبه گذاشت.
پیکارجو خم شد که کارتن خودش رو بزاره ...
یهو صدای چیزی که تکون خورد طنین انداز شد!
دسته گلدون که رها شده بود با گلدون دسته شکسته برخورد کرد و صدای ناهنجاری تولید کرد.
صدای یک خرابکاری ...
از همون فاصله هم به راحتی میتونستیم قیافه ی متعجب شون رو ببینیم!
آقای مقدم به سرعت گفت :
- این صدا چی بود دیگه؟!
نکنه گلدون رو شکستی ...؟
پیکارجو در صدد انکار در اومد و گفت :
- برو بابا من که همین الان از تو گرفتمش ...
اگه بلایی همسرش اومده باشه کار خودته که این پله ها رو بالا اومدی!
بیخودی گردن من ننداز!
آقای مقدم با عصبانیت گفت :
- دعا کنچیزیش نشده باشه ...!
پیکارجو که مشخص بود حسابی ترسیده جواب داد :
- خودت که دیدی من فقط همین چند دقیقه از دم در تا ماشین گرفتمش!
فردا گردن من نندازی؟ میخوای الان بازش کن ببینماین صدا از کجا در اومد؟
مقدم با تردید جواب داد :
- بهتره زودتر برگردیم ، اینجا چک کردن هم دردی رو دوا نمیکنه.
پیکارجو که ول کن نبود گفت :
- مگه نمیگی ردیاب توی گوشی پیرزن بیچاره گذاشتی؟
خب چک کن ببین کجاست؟ شاید دور باشه و گندی زده باشیم.
بهتر نیست همین جا بفهمیم؟
👇