eitaa logo
مدافعان ظهور
384 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
4.6هزار ویدیو
75 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
نامه‌ها برنامه‌ها حضرت مسلم علیه‌السلام ۱ ترجمه‌ی حضرت علامه شعرانی، علیه‌الرحمه که از کتاب قَیِّمه‌ی "دمع السجون" (ترجمه و یک مقدار شرح است بر کتاب شریف نفس‌المهموم جناب مرحوم آشیخ عباس قمی علیه‌الرحمه. راجع به حضرت مسلم که حضرت‌شان تقریبا در نهم ذی‌الحجه که روز عرفه هست، حضرت مسلم در کوفه به شهادت رسید. حالا دارم مقداری عبارات را از این کتاب در مورد حضرت مسلم می‌خوانم. فرمایشاتی را نقل فرمودند، نگاه می‌فرمایید، تا این‌که می‌فرماید: و مردم پراکنده شدند، تا مسلم رضی‌الله عنه در مسجد با سی نفر بماند. و چون چنین دید، بیرون آمد، ( این نقل یک روایت است، من الان این روایت را از تاریخ طبری گویا نقل شده، حالا این روایت را می‌خوانیم، روایت‌ها مختلف است.) چون چنین دید بیرون آمد و روی به ابواب کَنده آورد (جناب شیخ مفید در ارشاد می‌نویسد که، پس به ابواب کِنِده رسید؛ همین طایفه‌ی کِنِده، یک طایفه‌ی است) و با او ده تن بود (سی تن در مسجد بودند، از مسجد که درآمد، شده ده تن) و از آن باب بیرون آمد، کس نماند (همه رفتند). و به این سوی و آن سوی نظر انداخت، کسی ندید که وی را راهنمایی کند و خانه‌اش را نشان دهد و اگر به دشمنی دچار گردد، وی را در دفع او اعانت کند. پس سرگردان در کوچه‌های کوفه می‌رفت. @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
حضرت مسلم‌ علیه‌السلام ها_برنامه ها نمی‌دانست کجا می‌رود تا از خانه‌های بنی‌جبله از کِنِده بیرون شد و باز رفت تا به در سرای زنی که او را طوعه می‌گفتند رسید. و این زن ام ولدی بود اشعث بن قیس را و او را آزاد کرده بود و اثید هزرمی به نکاح خود درآورد و پسری زاده بود نامش بلال. و این پسر از خانه بیرون رفته بود تا مردم و زن ایستاده چشم به‌ راه او داشت. مسلم بر زن سلام کرد، او جواب سلام داد. گفت: یا اَمَةالله ، مرا آب بده. زن او را آب داد. مسلم آب نوشید و بنشست. زن به درون رفت و ظرف آب ببرد، باز بیرون آمد و گفت: ای بنده‌ی خدا آب ننوشیدی؟ گفت: چرا گفت: پس نزد اهل خود رو. مسلم خاموش شد. زن سخن اعاده کرد. باز مسلم خاموش شد. @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
حضرت مسلم علیه‌السلام زن بار سیم گفت: سبحان الله. ای بنده خد برخیز خدا تو را عافیت دهد، نزد اهل خود رو که شایسته نیست تو را بر در سرای من نشینی و این کار را بر تو حلال نمی‌کنم. مسلم برخاست و گفت: یا امة الله! مرا در این شهر خانه و عشیرتی نیست! آیا می توانی کار نیکی کنی و اجری ببری؟ شاید من تو را بعد از این پاداشی دهم. گفت: ای بنده‌ی خدا چه کنم؟ گفت: من مسلم بن عقیل‌ام، این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و از مأمن خود بیرون آوردند. زن گفت: تو مسلم بن عقیلی!؟ گفت: آری آری. گفت: درآی! پس مسلم به سرایی درآمد در خانه؛ یعنی اتاقی غیر اتاق آن زن [سفره] گسترد و خوراک شام بر او عرضه کرد. مسلم، طعام نخواست. اما پسر زن زود بیامد، مادر را دید بسیار در آن خانه رفت و آمد می‌کند. او را گفت: در این اتاق چه کار داری؟ و هرچه پرسید، زن او را خبر نداد. پسر الحاح کرد. زن خبر بگفت؛ گفت: این راز را پوشیده دار و او را سوگندها داد. پسر خاموش شد. و در حبیبُ السیر گوید: با ابن اشعث سیصد مرد فرستاد و سوی آن خانه آمدند که مسلم‌بن عقیل بدانجا بود. @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
حضرت مسلم‌ علیه‌السلام شماره ۴ با ابن اشعث سیصد مرد فرستاد. و سوی آن خانه آمدند که مسلم بن عقیل بدانجا بود. و در کامل بهایی است؛ چون مسلم شیهه‌ی اسبان بشنید، آن دعا که می‌خواند: بشتاب، تمام کرد. آن‌گاه زره پوشید و طوعه را گفت نیکی و احسان خود را به جای آوردی و بهره‌ی خویش از شفاعت رسول خدا سید انس و جان (صلی الله علیه وآله و سلّم) دریافتی. آنگاه گفت دوش ( دیشب ) عمّ خود؛امیرالمؤمنین را در خواب دیدم، گفت: تو فردا با مایی. و در بعضی کتب مقاتل است که چون فجر طالع شد، طوعه برای مسلم آب آورد تا وضو بسازد. گفت: ای مولای من دیشب نخفتی. گفت: بدان که اندکی خفتم، در خواب عمّ خود امیرالمؤمنین را دیدم. می‌گفت: الوَحا الوَحا العجل العجل زود زود بشتاب بشتاب. وگمان دارم امروز روز آخر من باشد. و در کامل بهایی است که در این وقت لشکر دشمن به در سرای طوعه رسیدند و مسلم ترسید خانه را بسوزانند، بیرون آمد و ۴۲ تن از آنها را بکُشت (لا‌اله‌الا‌الله، لا‌اله‌الا‌الله). @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
حضرت مسلم علیه‌السلام یک تاریخ دیگر؛ مسعودی در "مروج الذهب" صریحا گفته است که مسلم پیش از ورود به خانه‌ی طُوعه سوار بود و اسب با او بود. گوید: از اسب پیاده‌ شد، سرگردان در کوچه‌های کوفه راه می‌رفت و نمی‌دانست روی به‌کدام جانب آورد،. تا به خانه‌ی زنی از موالی یعنی بستگان اشعث قیس رسید و از او آب خواست. او را آب داد واز حال او پرسید. مسلم سرگذشت خویش بگفت. پس زن رقّت کرد و او را منزل داد و ابو فرج گفت: چون آواز سمّ اسبان و صدای مردان بشنید، دانست برای او آمده‌اند. پس دست به شمشیر بیرون آمد و آنها به خانه درآمدند. بر آنها حمله کرد چون این‌چنین دیدند بربام‌ها برآمدند و سنگ باریدن گرفتند و آتش در دسته‌های نی زدند و از بام‌ها بر او انداختند. چون مسلم چنین دید گفت: ای همه، این همه شورش برای کشتن پسر عقیل است؟ ای نفس! سِوای مرگ که چاره‌ای از آن نیست بیرون رو. پس باشمشیر آخته به کوچه آمد و با آن‌ها کارزار کرد. مسعودی گفت: میان او و بُکَیربن حمران احمری دو ضربت ردوبدل شد. بُکَیر دهان مسلم را به شمشیر زد و لب بالای او را ببُرید و به لب زیرین رسید. و مسلم ضربتی بر سر او زد و ضربتی دیگر بر شانه که آن را بشکافت، نزدیک بود به اندرون شکم او رسد. پس، از آن‌ها چهل ویک نفر را بکشت. @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
حضرت مسلم علیه‌السلام چون مسلم از ایشان گروه بسیار به قتل رسانید، خبر به عبیدالله رسید. کسی نزد محمد فرستاد، پیغام داد که ما تو را سوی یک تن فرستادیم تا او را بیاوری، چنان در یاران تو رخنه‌ی بزرگ پدید آورد پس اگر تو را سوی غیر او فرستیم چه خواهد شد؟ ابن اشعث پاسخ داد: ای امیر پنداری مرا سوی بقالی از بقالان کوفه یا یکی از جرامقه‌ی حَیَره فرستاده‌ای؟ ندانی که مرا سوی شیری سهم‌گین و شمشیری بُرنده در دست، دلاوری بزرگ فرستاده‌ای؟ از خاندان بهترین مردم؟ لااله الاالله. و سید در ملهوف گفته است: مسلم صدای سم اسبان شنید، زره بپوشید و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبیدالله جنگیدن گرفت تا گروهی بکشت. پس محمد اشعث بانگ زد و گفت: ای مسلم! تو را امان است، گفت به امان؟ به امان خیانت‌کاران فاسق جه اعتبار؟ و روی بدان‌ها آورده، کارزار می‌کرد و رجز حمران بن مالک خزعمی را در روز قبل می‌خواند. با تیر و سنگ چندان بر پیکر او زدند که مانده و کوفته شد و بر دیواری تکیه داد و گفت: چون است که بر من سنگ می‌افکنید مانند کفار، با این‌که من از اهل بیت پیامبران ابرارم. چرا مراعات حق رسول خدا را درباره‌ی ذریة او نمی‌کنید؟ ابن اشعث گفت: خویشتن را به کشتن مده تو در زنهار منی. مسلم گفت: آیا با این‌که توانایی دارم، اسیر گردم، لا والله (چنین نخواهد شد). و بر ابن اشعث حمله کرد، او بگریخت. مسلم گفت: بارخدایا تشنگی مرا می‌کشد. پس از هر سوی بر وی حمله کردند، و بُکیربن حمران احمری لب بالای او را با شمشیر بخست. و مسلم بر او شمشیری زد که در اندرون او برفت و او بکشت و کسی از پشت نیزه‌ای بر مسلم فرو برد، که از اسب بیفتاد و دستگیر شد. مسلم، خسته‌ی زخم‌ها شده. و از قتال فروماند پس به کناری جست و پشت به خانه‌ی هم‌سایه داد. آوردند بالای دارالاماره. قبل از او دیدند، حضرت مسلم سلام‌الله علیه، گریه می‌کند.گریه چرا می‌کنی؟ مسلم گفت: به خدا سوگند که من برای خود گریه نمی‌کنم و از کشتن خود جزع ندارم. اگرچه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته‌ام. ولکن برای خویشان و خاندان خود که روی به این‌جانب دارند، و برای حسین علیه‌السلام و آل او گریه می‌کنند...(گریه‌ی استاد) لا حول و لا قوة الا بالله @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
طفلان مسلم اجازه بفرمایید از جناب طفلان مسلم، محمد و ابراهیم عزیز و نازنین حرفی به میان بیاوریم. از علامه‌ی شعرانی رحمت الله علیه: شیخ صدوق رحمه الله در "امالی" روایت کرده است از پدرش از علی‌بن ابراهیم از پدرش از ابراهیم‌بن رجاء از علی‌بن جابر از عثمان‌بن داوود هاشمی از محمد‌بن مسلم از حمران‌بن اعین‌ از ابی محمد نام که از مشایخ اهل کوفه بود، گفت: چون حسین‌بن علی علیهم السلام شهید گردید، دو پسر خردسال از اردوی او اسیر شدند و آن‌ها را نزد عبید‌الله آوردند. ( این طبق این نقل؛ بعضی روایات دارد که این دو طفل فرار کردند از کربلا عصر عاشورا. فرار کردند چون‌که خیمه‌ها را به آتش کشیدند و جناب زینب به امر امام زین العابدین چاره را فقط در فرار به بيابان‌ها دیدند، این دو عزیز از کربلا فراری شدند، مثل این‌که دو دختر نازنین ابی عبدالله فرار کرده بودند و به شهادت رسیدند، این دو عزیز هم از صحنه‌ی عصر عاشورا از کربلا فرار کردند. ) اما این نقل می‌فرماید که وقتی که به خیمه‌های حضرت حمله شده، دو پسر خردسال از اردوی او اسیر شدند و آنها را نزد عبیدالله آوردند. (حالا یا این دو را از خود کربلا بردند برای کوفه نزد عبیدالله، یا این‌که اسرا را از کربلا که به کوفه بردند و این دو عزیز جزو اسیران کربلا بودند، در کوفه آن‌ها را به نزد عبیدالله بردند. به هر حال ظاهر حدیث شاید با هر دو وجه‌اش بسازد.) عبیدالله زندان‌بان را بخواست و گفت: این دو پسر را بگیر و نگاه‌دار و از خوراک خوب و آب سرد به آن‌ها نخوران و ننوشان و در زندان بر آنها تنگ گیر. دو پسر روزه داشتند و چون شب می‌شد دو قرص نان جو و کوزه‌ی آب برای آن‌ها می‌آورد. ادامه دارد.... @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
طفلان مسلم و چون شب می‌شد دو قرص نان جو و کوزه‌ی آب برای آن‌ها می‌آورد، و چون بسیار ماندند چنان‌که سالی برآمد، یکی از آن‌ها به برادر خود گفت: در زندان بسیار ماندیم و نزدیک است عمر ما به‌سر آید و بدن ما بپوسد، وقتی این پیرمرد بیاید با او بگوییم ما کیستیم. قرابت ما را با محمد صلی‌الله علیه و آله و سلم باز نمای، باشد که ما را در طعام گشایشی دهد و آشامیدنی ما را بیش‌تر کند. چون شب شد، پیر مرد آن دو گرده‌ی نان جو و کوزه‌ی آب را بیاورد. پسر کوچک‌تر گفت: ای شیخ محمد صلی الله را می‌شناسی؟ گفت: چگونه نشناسم که او پیغمبر من است. گفت: جعفربن ابی‌طالب را می‌شناسی؟ گفت: چگونه او را نشناسم که خداوند او را دو بال داد تا با فرشتگان پرواز کند، چنان‌که خواهد. گفت: علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام را می‌شناسی؟ گفت: چگونه نشناسم علي را که پسر عم و برادر پیغمبر من است؟ گفت: ای شیخ! ما از خانواده‌ی پیغمبر تو محمد و فرزندان مسلم‌بن عقیل‌بن ابی‌طالبیم و در دست تو اسیر مانده‌ایم، اگر از تو خوراکی نیکو خواهیم به ما نمی‌دهی؟ و آب سرد نمی‌نوشانی؟ و در زندان بر ما تنگ گرفته‌ای؟ زندان‌بان بر پای آن‌ها افتاد و می‌گفت: جان من فدای شما! و من سپر بلای شما! ای عترت رسول برگزیده‌ی حق! این در زندان به روی شما باز است، به هر راهی که خواهید، بروید. و چون شب شد همان دو گرده‌ی نان و کوزه‌ی آب را بیاورد و راه را به آن‌ها نشان داد، و گفت: ای دوستان! من‌ شب راه روید و روز آرام گیرید تا خداوند شما را فرج دهد. آن دو طفل بیرون رفتند، شبانه بر در خانه‌ی پیر زالی رسیدند، او را گفتند: ای عجوز! ما دو طفل خرد و غریب هستیم. ادامه دارد.... @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
نامه ها بر نامه ها ۲ طفلان مسلم ای عجوز ما دوطفل خرد و غریب هستیم. راه را نمی‌‌شناسم.تاریکی شب مارا فرو گرفته است، امشب ما را به مهمانی بپذیر.چون صبح شود، روانه شویم. زن گفت: شما کیستید ای حبیبان من؟ که من بوی خوش بسیار شنیده ام، اما بویی خوش‌تر از بوی شما استشمام نکرده‌ام. گفتند: ای پیرزن! ما از عترت پیغمبر تو محمّدیم. از زندان عبیدالله گریخته‌ایم. عجوز گفت: ای دوستان من! مرا دامادی فاسق است، در واقعه‌ی کربلا حاضر بوده است. می‌ترسم شما را در این‌جا بیابد و به قتل رساند. گفتند: همین امشب تا هوا تاریک است، می‌مانیم و چون روشن شود به راه می‌افتیم. گفت: برای شما طعامی آورم. آورد بخوردند و آب بنوشیدند. به رختخواب رفتند. برادر کوچک، بزرگتر را گفت: ای برادر! امیدواریم امشب ایمن باشیم. نزدیک من آی تا تو را در آغوش بگیرم و تو مرا در آغوش گیری. ومن تو را ببویم و تو مرا ببویی. پیش از این که مرگ میان ما جدایی افکند. هم‌چنین یک‌دیگر را در آغوش گرفتند و خفتند. چون از شب پاسی بگذشت، داماد آن پیرزال آمد و در را آهسته بکوفت. عجوز گفت: کیست؟ گفت: من فلانم . گفت: در این ساعت شب چرا آمدی؟ که وقت آمدن تو نیست. گفت: وای بر تو در بگشای پیش از اینکه عقل از سر من پرواز کند. زن گفت: وای بر تو. تو را چه بلایی افتاده؟ گفت: دو طفل خرد از زندان عبیدالله گریخته‌اند. ادامه دارد.... 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
مدافعان ظهور
نامه ها بر نامه ها ۲ طفلان مسلم #پست_شماره_۹ ای عجوز ما دوطفل خرد و غریب هستیم. راه را نمی‌‌شناسم.ت
نامه ها برنامه‌ها ۲ طفلان مسلم و منادی ندا کرده است هرکس سر یک تن آن‌ها بَرَد هزار درهم جایزه بستاند، هرکس سر هر دو تن آورد دو هزار درهم. من در پی آن‌ها تاخته و مانده و کوفته شده‌ام اسبم را مانده کردم چیزی به چنگ نیاوردم. عجوز گفت: ای داماد! بترس از این‌که محمد روز قیامت دشمن تو باشد. گفت:وای بر تو که دنیا خواستنی است و حرص مردم برای آن است. زن گفت:دنیا را چه می‌کنی اگر آخرت با آن نباشد؟ گفت سعد: حمایت می‌کنی از آن دو ،حال آن‌که مطلوب امیر نزد توست؟ برخیز که امیر تو را می‌خواند. زن گفت: امیر را با من چه‌کار که پیرزنی هستم در این بیابان! گفت: من طلب می‌کنم در را بگشای تا شب را بیاسایم چون صبح شود، بیندیشم در طلب آنان به کدام راه باید رفت؟ پس در را گشود و طعام و آب آور بیاشامید و بخورد. نیمه شب صدای آن دوطفل را بشنید و برخاست. به‌سوی آن‌ها آمد مانند شتر مست برآشفته و بانگی چون گاو برآورد و دست به دیوار می‌کشید تا دستش به‌پهلوی پسر کوچک‌تر رسید. پسر گفت:کیستی؟ او گفت: من صاحب خانه‌ام، شما کیستید؟ پس آن طفل برادربزرگتر را بجنبانید و گفت: ای دوست برخیز قسم به خدا آن‌چه می‌ترسیدیم در آن واقع شدیم. مرد به آن‌ها گفت: شما کیستید؟ گفتند: ای مرد اگر راست گوییم ما را امان میدهی؟ گفت: آری. گفت امان از طرف خدا و رسول و پناه خدا و رسول؟ گفت:آری گفتند: محمدبن عبدالله گواه باشد؟ گفت: آری گفتند:خدای را بر آن‌چه گوییم وکیل و شاهد باشد؟ گفت:آری. گفتند: ما از عترت پیغمبر تو محمدیم، از زندان عبیداله گریخته‌ایم، از کشته شدن. ادامه دارد.... @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢
نامه‌ها برنامه‌ها ۲ طفلان مسلم از زندان عبیدالله گریخته‌ایم، از کشته شدن. گفت: از مرگ گریخته‌اید و در مرگ واقع شده‌اید. الحمدالله که بر شما دست یافتم. پس برخاست و بازوهای آنها را ببست. هم‌چنان دست‌بسته بودند تا صبح. و چون فجر، طالع شد بنده‌ی سیاه را که نامش فلیح بود بخواند و بگفت: این دو پسر را بردار و کنار فرات برو گردن زن، سر آنها را برای من بیاور تا نزد عبیدالله برم، دو هزار درهم جایزه بستانم. آن غلام شمشیر برداشت و دو طفل را روانه کرد و پیشاپیش می‌رفت، چیزی دور نشده بود که یکی از آن دو گفت: ای سیاه ، سیاهی تو شبیه به سیاهی بلال موذن رسول خدا است. سیاه گفت: مولای من، مرا به کشتن شما امر کرده است، شما چه کسی هستید؟ گفتند: ای سیاه! ما عترت پیغمبر تو هستیم. محمد از عترت پیغمبر تو هستیم ، محمد، ما از زندان عبیدالله از کشته شدن گریخته‌ایم، این پیر زال ما را مهمان کرد و مولای تو کشتن ما را می‌خواهد. (ای قربان این غلام سیاه! خدایا دیگر خجالت می‌کشیم‌ به طفلان مسلم پناه ببریم . ما به همین غلام سیاه پناه می‌بریم.) سیاه بر پای آنها افتاد و می‌بوسید و می‌گفت: جان من فدای جان شما، روی من سپر بلای شما. ای عترت پیعمبر برگزیده‌ی حق! قسم به خدا نباید کاری کنم که محمد روز قیامت خصم من باشد. ادامه دارد.... @modafeanzuhur 🏴 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🏴 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢