حدود سالهای ۶۱ و ۶۲ زمانیکه شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود یکی از پرسنل نقل کرد:
در شب جمعه ای بطور اتفاقی به مسجد حسین آباد اصفهان رفتم .در تاریکی شب متوجه شدم صدایی که از بلندگو می آید خیلی آشناست.پس از پایان دعا که چراغ ها را روشن کردند دیدم حدسم دست بوده.کسی که دعای کمیل می خواند سرهنگ بابایی است.جلو رفتم وسلام کردم و گفتم: جناب سرهنگ! قبول باشه.اطرافیان با شنیدن کلمه سرهنگ به شهید بابایی نگاه کردند.بعداز اینکه احوالپرسی کردیم از چهره اش دریافتم که ناراحت است.علت را جویا شدم و ایشان گفتند: کاش مرا سرهنگ صدا نمی زدی.
فهمیدم تا آن لحظه کسی از اهالی آن منطقه ایشان را نمی شناخته و ایشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می رفته و دعای کمیل می خوانده.پس از این ماجرا دیگر درآن مسجد دعای کمیل نخواند زیرا همیشه دوست داشت ناشناس بماند.
راوی ستوان موسی صادقی
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
قصد خرید اتومبیل داشت اما پولش کم بود.منتظر بود تا پولش ردیف بشه و اتومبیل مورد علاقش رو بخره.
تو خیابون ماشین مورد علاقشو دید.
گفت:به!عجب ماشینی!بالاخره میخرمت.
نگاهی بهش کردم گفتم: داداش ! شما که میگی مال دنیا به درد نمی خوره!
گفت:چرا به درد نمیخوره؟خدا همه این اسباب رو برای آسایش ما خلق کرده.من میگم دلبسته مال دنیا نباشید وگرنه ماشین داشتن چیز بدی نیست.چقدر روایت داریم در مورد رفاه و وسعت دادن به زندگی.اینکه وابسته و دلبسته به مال دنیا باشیم خوب نیست.
بعد خندید و گفت:من بالاخره این ماشینو میخرم ان شاالله
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
🥀🕊شهید محمود نریمانی🕊🥀
#داستان غیرت و حیا چه شد؟ شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد: «روزی زنی نزد قاض
دست دخترم رو گرفت و گفت:دایی جون!با این لباس اومدی بیرون؟و ی جوری من رو نگاه کرد که یعنی این چه لباسیه تن دخترت کردی؟
گفتم:محمود جان! بچه ست دیگه.تازه سه سالشه.
گفت:از الان اگر اینطور لباسارو بپوشه کم کم عادت میکنه و وقتی مکلف شد دیگه نمیتونی متقاعدش کنی تا با حجاب باشه.بعد رو به ریحانه گفت:دایی جون دیگه این لباس رو نپوش.کم کم روسری هم باید سر کنی.
گفتم:بیخیال شو داداش.از الان اخه؟
گفت:وقتی دختر داری مسئولیتت بیشتر میشه.قراره این دختر مادر فردا بشه.پس تو خوب تربیتش کن تا فردا او هم بتونه بچه های خوبی تربیت کنه.
از دامن زن مرد به معراج می رسد
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
💠 هر چی از پشتِ درِ #آشپزخونه خواهش کردم فایده نداشت. در رو بسته بود و میگفت: «چیزی نیست الآن تموم می شه».
💠 وقتی اومد بیرون دیدم #آشپزخونه رو مرتب کرده، کفِ آشپزخونه رو شسته، ظرفها رو چیده سرِ جاشون، روی اجاق گاز رو تمیز کرده و خلاصه آشپزخونه شده مثل یه دسته گل. گفتم: «با این کارها منو خجالت زده میکنی». میگفت: «فقط خواستم #کمکی کرده باشم».
#سیره_شهدا
#شهید_صیاد_شیرازی
@modafeharamnarimani
💠 اول ازدواج شناخت زیادی از او نداشتم. یک روز، #بشقاب از دستم افتاد و شکست. دست و پایم را گم کردم. تکههای بشقاب را دور ریختم و فکرهای جور واجوری درباره برخورد #ابوالحسن از ذهن گذراندم. این ماجرا را دو ماه پنهان کردم. اما عذاب وجدان داشتم. یک روز با ناراحتی گفتم: "میخوام موضوعی رو بگم اما میترسم ناراحت بشی." دو زانو رو به رویم نشست و گفت: "مگه چی شده؟" گفتم: "فلان روز یک بشقاب از دستم افتاد و شکست." منتظر ادامه حرفم بود، گفت: "خب بعد چی شد؟" با تعجب گفتم: "هیچی دیگه. شکستهها رو ریختم دور که تو نبینی و دعوام کنی." #خندهاش فضای اتاق را پر کرد و گفت: "همين؟! فدای سرت!" نفس راحتی کشیدم. خندهاش را خورد و با #جدیت گفت: "هر وقت از فرمان #خدا سرپیچی کردی ناراحت باش که چه جوری باید جواب خدا رو بدی."
#شهید_ابوالحسن_نظری
#سیره_شهدا
روز عقدشون مصادف بود با تاجگذاری امام زمان عج.
عروس و داماد وارد تالار شدند.همه دورشون جمع شده بودند و کل میکشیدند و دست می زدند.
اما محمود انگار نگران بود. به خواهرم چیزی گفت و خواهرم با عجله دنبال چیزی می گشت.گفتم آبجی چیزی شده؟
گفت محمود میگه اذان تموم شده، می خواد نماز بخونه.
زیراندازی تو اتاق عقد انداخت و محمود سریع وارد اتاق شد و نمازش رو اول وقت خوند.
خواهرم با خنده ای که همراه با تحسین بود گفت تو این شرایط هم حواسش به نماز اول وقت هست.
و این یعنی محمود حرف و عملش یکی بود و رضایت خدا و امام زمانش از همه چیز براش مهمتر بود
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
🍀 یک روز در یکی از قرارگاه ها #شهید_صیاد_شیرازی از من پرسید فلانی، میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت به چه صورت است؟
🌳 من به ایشان گفتم بیشتر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و عصر، و مغرب و عشا شرکت می کنند؛ ولی تعداد شرکتکنندگان در نماز جماعت صبح کم است.
🍃 در این زمان شهید صیاد به من گفت به همه اعلام کن فردا قبل از #اذان صبح در حسینیه حاضر باشند. صبح همه در حسینیه حاضر شدند.
🌿 شهید صیاد بلند شد و گفت: برادران، شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید؛ ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان شما را به #نماز_جماعت می خواند، توجه نمی کنید.
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
بعد از #نماز وقتی به خانه برمیگشت؛ همیشه زیر لب دعایی را زمزمه میکرد.
اوایل برایم سوال بود که چه دعایی میخواند. بعدها که دقت کردم متوجه شدم پایان دعا سه ضربه به پای راستش میزند.
مطمئن شدم هر روز صبح با قرائت دعای عهد با امام زمانش تجدید پیمان میکند.
به روایت: از همسر گرامی شهید
#سیره_شهدا
@modafeharamnarimani
📚کتاب صوتی " قرارگاه محمود"
زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #محمود_نریمانی
نویسنده: خانم #مهدیه_دانایی
گویندگان : آقا و خانم #بهزادی_فر
#قرارگاه_محمود
#مهدیه_دانایی
#سیره_شهدا
#مدافعان_حرم
@modafeharamnarimani