eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌الزهرا... صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یافاطمه الزهرا... 💔
💚 سلام بر آفتابی که با طلوعش، روشن خواهد کرد تاریکی هایمان را السلام علیک یا بقیَّةَ اللهِ فی ارضه❣ 🌤أللَّھم عجل لولیک الفرج 🌤 @modafehh
از شهدا به شما: 📞📞📞 قرارمون این نبود. بی حجابی نبود. بی غیرتی نبود. قرارشدبعدازماها <راهمان> روادامه بدید اما دارید(راحت) ادامه میدید... چفیه هامون خونی شدتا چادری خاکی نشود عکس ماهارومیبینید عکس ما عمل میکنید ماشهیدنشدیم که مرغ ومیوه ارزان بشه ماشهیدشدیم که بی حیایی ارزان نشود حرف اخر ....این رسمش بود @modafehh
سہ شنبہ: نـاهار :باقـر العلـوم؛ امام مــحمد باقـر ( درود خدا بـر او بـاد ) شـام: شیخ الائمہ؛ امـام صادق ( درود خـدا بـر او بـاد) ═✧❁🌷 @modafehh 🌷❁✧═
﴿ بسم‌اللھ‌الرحمن‌الرحیم ﴾ قرار‌ هرروزھ‌ ، ان‌شاالله قرائت‌دعاۍ "هفتم‌صحیفہ‌سجادیہ" کہ‌امام‌خامنہ‌اۍ خواندن‌آن‌راتوصیہ‌کردند...🌿 @modafehh
خدایا به عقل‌ هامون جهشِ تولید بده که قلب‌ هامون صادرات واردات حَسْنهٍ داشته باشند نه سَّيِّئَه... :)🚶🏻@modafehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _دکتره! شیدا پوزخندی زد.امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها کشیده شد. صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه شیدا؟ شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند. چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن را برداشت و تماس گرفت: _سلام رها! _سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟ _من امروز اومدم تهران. _واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟ آیه صدایش لرزید: _خونه‌ام. لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند: _چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟ _مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد! جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه جان رها بود جان از تنش رفته! _میام پیشت آیه. تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد. _بفرمایید. رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره‌ی وحشتزده رها، صدرا را روی تخت نشاند و نگران پرسید... ⏪ ... نویسنده:سِنیه منصوری 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ازسایه بخواهد کارش را در آنجا ادامه دهد؛ اما بیشتر از نیاز آنها به خود، خودش به بودن آنها نیاز داشت. _رهایی گوش میدی چی میگم؟ _بله آقا گوش میدم. شما به غرغرات ادامه بده! _نمی شه تو بمونی خونه من بیام پیشت؟ _نه عزیزم؛ میرم سرکار، اما بعدازظهرا خواستی بیا! _خب به بابا میگم پول مهدکودک رو بده به تو! باشه؟ رها به کودکانه‌های او لبخند زد: _اگه تونستم بهت میگم، باشه؟ احسان از روی پای رها پایین پرید و به سمت پدرش دوید: _بابا... بابا...بابا... شیدا: آروم باش احسان؛ یه بار خطاب کردن کافیه، الزم نیست تکرار کنی! امیر: حالا چی شده که هیجانزده شدی؟ احسان: به عمو بگو نذاره رهایی بره سرکار تا من بیام پیشش! پول مهدکودک رو هم بدیم به رهایی. شیدا چینی به بینی‌اش انداخت و ابرو در هم کشید: _البته منم هنوز قبول نکردم؛ بچه‌ی من زیر دست بهترین مربیها داره آموزش میبینه؛ در ثانی، پولی که ما برای مهد احسان میدیم چند برابر حقوق اونه! رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد. حرفی نزده بود که اینگونه تحقیر شده بود. صدرا به مادرش نگاه کرد که سکوت کرده و فقط نگاه میکرد. حق رها نبود این تحقیر شدنها، حق رها این رفتار نبود! صدرا: از رها متخصص‌تر؟ بعید میدونم. درضمن پولی که برای یکسال مهد احسان میدی حقوق یک ماه رهاست. امیر: مگه چکارهست؟ صدرا حالت بیتفاوتی به خود گرفت... ⏪ ... نویسنده:سِنیه منصوری 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
بسم‌رب‌الزهرا... صلّـي‌اللّه‌علـیكِ‌یافاطمه الزهرا... 💔
✋🏻 ڪل صباځ أتنفس بحبـ حسين... هر صُبح بہ عشــقِ حسین نَفس میڪشمـ...❤ @modafehh
••• بیایید بـا خدا زندگی‌کنیم نه اینکه گـاهی به او سر بزنیم !! :)🥀 @modafehh
چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد) شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد) ═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. فی‌الواقع خداوند حواسش به همه چیز هست.. حواسمان باشد :) .. @modafehh
☕️دمنوش دارچین؛ ضد سرماخوردگی ✍نوشیدن یک تا دو لیوان دم کرده دارچین در طول روز، سیستم دفاعی بدن را نسبت به ابتلا به سرماخوردگی و زکام مقاوم و ایمن می کند. @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رها گفت میآید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در برنامه‌ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه‌ای برای گریه میخواست، دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار می خواست مردش نبود واینَ نبودنابودش میکرد مردش‌رفته بود و این رفت،رفتن جان ازتن بود؛ کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان‌نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش میخواهد، بیاید تا آیه بگوید زندگی‌اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدرمیخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا آیه بگوید... حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد. َرها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش آمدگویی کرد. مرد همراهش‌خود را معرفی کرد. _صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون! حاج علی تشکر کرد و صدرا را به‌پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای خودشان بود. رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟ حاج علی: تو اتاقشه. قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت. آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند. اشک روی صورتش باریدن گرفت...صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه معصومه بود! ⏪ ... نویسنده:سِنیه منصوری 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _چی شده؟ _من باید برم؛ الان باید برم. صدرا گیج پرسید: _بری؟! کجا بری؟ _پیش آیه، باید برم! صدرا برخاست: _اتفاقی افتاده؟ _شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق میکنه آیه میمیره؛ باید برم پیشش! _آیه همون همکارته که میگفتی؟ _آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه! _باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه. رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی میپوشید. آدرس خانه‌ی آیه را که داد، صدرا گفت: _خب جریان چیه؟ _شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛الان تنهاست،باید کنارش باشم‌اون‌حامله‌ست. این شرایط برای خودش و بچه‌ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود. دیوونه‌وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید کنار آیه باشم.آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت زندگیم اون بود.حالا من باید براش باشم! صدرا خودش را به خاطر آورد...تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال رها... ⏪ ... نویسنده:سِنیه منصوری 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
بسم رب الحسین (علیه السلام) . . .🌸
خواب دیدم که شدم زائر بین الحرمین صبح گفتم به خودم هر چه صلاح است حسین آرزوی حرمت کرد مرا دیوانه انت مولا و انا،هرچه صلاحست، حسین 🌹السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولاد الحسین وعلی اصحاب الحسین خوبم✋ @modafehh