#دلنوشته
همیشه وقتی سرِ مزار یا تشییع شهیدِ گمنامی
میرفتم نگاهم گره میخورد
به سنِ شهید؛
شهدایِ ۱۶ ، ۱۷ ، ۲۰ ساله و ...
دلم آشوب میشد و اشک هایم
میشد گواه حسرتِ در دلم!
اما خودم را
دلــــداری مــــیدادم،
که نترس هنوز وقت هست !
تو هم که به سنِ این #شهید برسی
پرواز میکنی و رها میشوی
از قفسِ این دنیا . . .
روز ها گذشت و بزرگ تر شدم؛
بزرگتر تر از آن شهدای
نوجوانی که آروزیم بود به سنِ
آنها که رسیدم من هم شبیه
آنها رها باشم از این دنیا
اما حالا آن نگاهِ پر از حسرت به سن
شهدا ، شده است نگاهی
پر از ترس و حسرت که نکند جا بمانم ...
+بچه ها ؛ التماس کنید به خدا
که یه وقت نمیریم ! . . .
@modafehh
❤️شَهادَت...
حِکایت عاشِقانه آنانے اَست که
دانِستَند دُنیا جاے ماندَن نیست؛
بایَد پَرواز کرد...!
شب جمعه شهدا را یاد کنید تا آنها،
شمارا نزد سیدالشهدا یاد کنند🥀
@modafehh
پیام مادر..
حضرت زهرا سلام الله علیها؛
امام همچون کعبه است!
که باید بسویش حرکت کنند
نه آنکه ایشان به جانب مردم روند.
جمعه"ندبه
@modafehh
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_نوزدهم
《 هم راز علی 》
🖇حسابی جا خورد و خندهاش کور شد ...😐 زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده❓ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرمها، برگهها رو کشیدم بیرون ...📄
- اینها چیه علی❓ ...
رنگش پرید ...😔
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی❓...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو میپرسی چطور پیداشون کردم⁉️ ...
با ناراحتی اومد سمتم و برگهها رو از دستم گرفت ... 📄
🔻- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
با عصبانیت گفتم 😡... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... میفهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه ... بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم ... 💔
🔸نازدونه علی به شدت ترسیده بود 👧... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشمهای پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...😢
🔹خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ...😘 چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃✨- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب میبرم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارمشون خونه...
🔻زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... 😖
- من رو به یه پیرمرد فروختی❓ ...
خندهاش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندیشون لو میری ... بده من میبندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر میکنه باردارم ...😳😊
🔸- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشمهاش نگاه کردم ... 👀
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...😍🌹✨
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
21063_138.mp3
2.67M
مداحی شهدا❤️
شب های جمعه میگیرم هواتو... 😔
مداح: عباسی
مدت زمان : 7:24
حجم :
شهید زین الدین:
هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردید
آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد میکنند.
شهدارو یاد کنیم با
یک سلام . صلوات
حمد و سه قل هو ا...
@modafehh