eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 ۲۹ 👈این داستان⇦ ‌《 هادی های خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ◀️- خداوند می فرمایند : بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... ✨اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...😳 🔸فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ...☄ پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ... 🌼حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...😏 تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی ... 🌸آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... 🌷اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...✨ لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...💫 واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین رو رفت بالای منبر ... خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...😔 اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...⚡️ - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای و بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ... اسم شون رو گذاشتم ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🍁 دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم6 بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت 😊و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ... ـ ـ ✨🍃✨ @modafehh
🥀 ✨دعا و ترکش محتوای جیب چپ بسیجی‌اش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛ ترکش‌های خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛ ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک می‌شدند و چه زیبا از میان کلام (ع) در عبور کرد و قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد. بخشی از دعا را نیافتیم ؛ شاید درون قلبش با ترکش‌های همراه ، هر شب جمعه (ع) را زمزمه می‌کنند. : حسن شکیب‌زاده
🥀 ✨جانبازی در آغوش شهید مرحله دوم بود سال ۶۱ ، در این عملیات قرار بود سایت‌های ۴ و ۵ آزاد شود. آن روزها اهواز در تیررس دوربردهای عراقی بود. اتفاقاً شبی که عملیات شروع شد شب جمعه بود ما را بردند . بعد از دعا مسیری را که طی کردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم ، پیاده بردند ، تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت ۱۱ تا ۳ صبح فردایش پیاده‌روی کردیم. در داخل ما را صف کردند فکر می‌کنم حدود ۵۰ متری با دشمن فاصله داشتیم. ساعت حدود ۴:۳۰ صبح بود که عملیات آغاز شد.دشمن امانمان نداد توپ و خمپاره بود که زمین و زمان را پر از دود و آتش کرده بود آن روز با حمله بچه‌ها دشمن را پی در پی و بدون مقاومت گرفتند. به خاک ریز چهارم که رسیدیم کار کمی سنگین شد. دشمن عجیب شده بود از طرفی هم آنها از زمین و هوا با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند ، تا به خیال خود پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا و ساعت حدود ۶ نیم ، ۷ صبح بود چشمم به افتاد که با سرعت به طرف من می‌آمد. بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بکشم. قبل از اینکه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از گلوله به من و به پشت افتادم روی زمین. خون بود که توی هوا می‌پیچید و به سر صورتم می‌ریخت بخش‌های زیادی از بدنم داغ شده بود یکی از رزمنده‌ها هم خورده بود و کنارم دراز کشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین که نمی‌دانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم فکر می‌کردم خونی که به هوا پاشیده از رزمنده ی بود که در کنارم افتاده بود. ادامه دارد ...