eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _چی شده بابا؟ حاج علی آهی از افسوس کشید: _رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش تو زندگی معلوم نیست. سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت: _داری باهاش بد میکنی. رها ادامه داد: _این حق ارمیا نیست آیه! سید محمد پالستیکهای خرید را روی اپن گذاشت: _اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثال دکترای روانشناسی داری! آیه کلافه گفت: _چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟ حاج علی اخم کرد: _ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش شدی؟ آیه با انگشتان دستش بازی کرد: _منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم. سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم. سید محمد: یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم. آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم. حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی! آیه: اون منِ سید مهدی بود، من بدونِ سید مهدی نمیدونم چطور زندگی کنم. سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟ آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم! سایه: تقصیر ارمیا چیه؟ آیه: زیاده خواهی کرده. رها داد زد: بفهم چی میگی آیه! حاج علی: حق داری! زیاده خواهی کرد و به هیچی نرسید. زینب سادات را به اتاق برد. زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد. آیه: خسته ام... من نمیدونم چیکار کنم. سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه ی اونِ مهدی دارم بهت روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادرمیگم... آیه برادِر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن! آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند و از دهن افتاد. در اتاق پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد: _آیه شکسته... دیگه طاقت نداره! ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید. آیه گفت: چرا؟ رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت بودید. حتی مادرش با پدر تو! رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی. رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟ مهدی با تعجب گفت: _خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟ احسان گفت: _صبر کن، میفهمی. همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت: _دایی دوباره برگشت؟! صدرا سرش داد زد: _دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی! محسن بغض کرد و سر به زیر گفت: _چشم! احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت: _یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟ رها رو به آیه گفت: _مگه کسی خبر داره اینجایی؟ آیه ابرو در هم کشید: _نه. صدرا گفت: _برم ببینم کیه. امشب اینجا خبره؟! ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗