📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_صـد_هجـده
_آره.
سید محمد: از روزی که رفت، خیلی تنها شدم. برام هم پدر بود، هم برادر، هم رفیق... یک هو همه کسم رو از دست دادم.
ارمیا: من تازه فهمیدم کی رو از دست دادم؛ حوصله داری حرف بزنیم؟
سید محمد: هم حوصله دارم هم وقت؛ مادرم که میاد اینجا، دیگه رفتنی نیست، گاهی غروب میشه و هنوز اینجاست؛ یه جورایی خونهمون شده.
بابام اونجا، داداشم اینجا... چی تو رو به اینجا کشونده.
ِارمیا: سال ها بود گمشده بودم سال منه؛ تو پرورشگاه
ها بود که گم شده بودم... گم شدن تو طالع منه ؛ تو پرورشگاه بزرگ شدم، وقتی هجده سالم شد، گفتن برو زندگیتو بساز.
با دوتا از بچه ها تصمیم گرفتیم بریم ارتش. هم جای خواب و غذا، هم حقوق و هم اینکه کسی منتظرمون نبود؛ مرگ و زندگی ما برای کسی مهم نبود...
گفتنش راحت نیست، اما حقیقته و حقیقت گاهی از زهر تلخ تر. کلا معاشرتی نیستیم؛ یادگرفتم کسی ما رو نمیخواد پس خودمون رو به
کسی تحمیل نکنیم. یه عمر تنهایی کشیدیم دیگه، فقط خودم بودم و دوتا رفیقام. با کسی دمخور نبودیم. همه چیزمون کار بود و کار... برای
خودمون یه خونه اجاره کردیم و سه نفری زندگیمون رو ساختیم.
تا اونشب و توی اون برف... زندگیم از مسیرش خارج شد. الان نمیدونم، قبلا روی ریل نبودم یا الان نیستم، اما هرچی که بود برام یه تغییر بود.
یه شب که خیلی داغون بودم، خیلی شکسته بودم، خواب سید مهدی رو دیدم. کلاه شو گذاشت سرم، تفنگشو داد دستم، دست رو شونهم گذاشت و گفت، حرم خالی نمونه داداش!
گفتم: _اهلش نیستم.
گفت: _اهلت میکنن!
گفتم: _دنیام با دنیات فرق داره.
گفت: _نگاهتو عوض کنی فرقی نداره.
گفتم: _بلد نیستم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_صد_هجده
_کدوم حقیقت؟
_ارمیا هیچ حقی نداره!
_انقدر بی ادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیا پدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی
نداره! ایلیا برادر ناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره! نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو
نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازم نداره. تو هنوز هیچ نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! با حرفات عذابش دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم.
_اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه فکری میکنن؟ اون موقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری
نمیاد؟
آیه ابرویی بالا انداخت:
_خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟
محمدصادق حق به جانب شد:
_چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج کردید؟!
_مرگ نه و شهادت!
محمدصادق به تمسخر گفت:
_فرق اینا رو میدونید؟
_چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛ حرفی داری؟
_ازدواج شما به من ربطی نداره!
آیه پیروزمندانه لبخند زد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗