📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_نود_سه
_نخیرم! من تنها نیستم،خیلیام دختر
خوب و حرف گوش کنیام!
_تو همیشه بهترین بودی بانو!
مردش لبخند میزند.
َ
آیه نگاهی به اطراف کرد. زمین تکان
خورد روی کشتی بودانگار.
مهدی به او نزدیک شد.چادرش را از
سرشبرداشت وچادر دیگری روی سرش
کشید.
باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد.
مهدی وارد آب شد خود را روی لنگرگاه
دید... َکشتیِم آزاد شد و از تمام َکشتیهای
اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه
فریاد زد:
َ مهدی!مرِد من؟
َ
از خواب پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس
مردش کردچرا چادرم را عوض میکنی؟
چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان
من است؟ تو که آیه ات را میشناسی!"
از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود.
حداقل این سادهاش را خوبمیفهمید،
عوض کردن چادر، عوض کردن همسر
است و سید مهدی همسری اش را ازسر
آیه برداشت.
ِاز جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی
تخت نشست... صدای زنگ َدرخانه درآمد،
از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید.
صاحبخانه پشت در بود!
-سلام خانم علوی!
_سلام آقای کالنی!
کالنی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون!
_ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا
سر ماه مونده!
_به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش
میخواستم بدونم شما کی بلند میشید!
حالا که همسرتون فوت کردن...
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗