📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_هفدهم
بلــه
اجازه نگرفت از پدری که رها را بهای
رهایی پسرش کرد.صدای ِکل نیامد...
کسی نقل نپاشید... تبریک نگفتند...
عسل نبود... حلقه نبود... هیچ نبود!
فقط گریه بود و گریه... صدای مادرش
را میشنید؛ سر بلند نکرد. سر به زیر بلند
شد از جایش. قصد خروج از در را داشت
که کسی گفت:
_هنوز امضا نکردی که! کجا میری؟
صدا را نمیشناخت؛ حتما یکی از
خانواده ی مقتول بودند، یکی از
خانواده ی شوهرش!
به سمت میز رفت و خودکار را برداشت
و تمام جاهایی را که مرد نشان میداد
امضا کرد. خودکار را که زمین گذاشت،
دست مردانه ای جلو آمدوآن را برداشت؛
حتما دست شوهرش بود.
افکارش را پس زد. صدای پدر را
شنید که دربارهی آزادی دردانه اش
حرف میزد. پوزخندی زد و باز قصد
بیرون رفتن از آن هوای خفه را داشت
که صدایی مانع شد:
_کجا خانم؟ کجا سرتو انداختی پایین
و داری میری؟ دیگه خونه ی بابا نیستی
کهخودسرباشی مثل اون داداشعوضیت!
دنبال من بیا!و مرد جلوتر رفت! صدایش
جوان بود. عموی مقتول بود؟ این صدا
صدای همسرش بود؟چشمش به کفشهای
سیاه مرد بود و می رفت.
مردی با لباسهای سیاه که از نویی برق
میزد. لباسهای خودش را در ذهنش
مرور کرد... عجب زن و شوهری بودند!
لباسهای مستعمل شده ی خودش کجا و
لباسهای این مرد کجا!
مرد مقابل ماشینی ایستاد و خطاب به
رها گفت:
_سوار شو!
و رها رسوار شد. رام بودن را بلد بود!
از کودکی به او آموخته بودند اینگونه
باشد؛ فقط آیه بود که به او شخصیت
میداد؛ فقط آیه بود که دردها را درمان
بود.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗