eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
106 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت27 عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن - ای وای ببخشید( صورت خوشگلشو بوسیدم ) خوشبخت بشی از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود منم رفتن یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا دفترمو برداشتم شروع کردم به فکر کردن اسم چند تا از پسرای دانشگاه و نوشتم از بینشون سه نفرو انتخاب کردم گفتم فردا رفتم دانشگاه با یکیشون صحبت کنم ببینم چی میشه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ، رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم شاهینی داره با چند نفر صحبت میکنه رفتم جلو ،دست و پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم - ببخشید اقای شاهینی ( شاهینی یه نگاهی کرد به من) شاهینی: بله بفرمایید -میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم ( شاهینی اومد سمتم ،میخواستم حرفمو بزنم که دیدم یاسری داره از پشت نرده ورودی دانشگاه داره نگاهمون میکنه ،،از داخل کیفم کاغذ و خوردکار بیرون آوردم شمارمو نوشتم دادم به شاهینی) - ببخشید اینجا نمیتونم صحبت کنم اگه زحمتی نیست بعد کلاساتون بیاین پارک نزدیک دانشگاه اونجا حرفمو بزنم شاهینی : باشه چشم - خیلی ممنون ،دیگه مزاحمتون نمیشم ،فعلن ( از شاهینی که دور شدم رفتم سمت کلاسم، کلاسام که تمام شد ،سوار ماشین شدم رفتم سمت پارک نزدیک دانشگاه ، یه ساعتی منتظر شدم که شاهینی نیومد ، خسته شده بودم میخواستم بلند شم که برم ،گوشیم زنگ خورد ) - بله بفرمایید شاهینی : سلام خانم رضوی من تواومدم تو پارک کدوم قسمت بیام - سلام بیاین سمت غربی پارک من داخل آلاچیق هستم شاهینی: باشه چشم بعد پنج دقیقه بلاخره اقا تشریف اوردن ،سلام و احوالپرسی کردیم و اومد نشست - نمیدونم از کجا باید شروع کنم ،من میخوام از ایران برم ،پدرم یه شرطی گذاشته برام،که اینکه باید ازدواج کنم و من چون اصلا قصد ازدواج ندارم، میخواستم از شما بپرسم با من ازدواج میکنین که از ایران بریم وقتی رسیدیم اونجا از هم جدا شیم ؟(هوووووف نفس کم اوردم ) شاهینی: نمیدونم باید فکرامو بکنم ( هیچی حالا این واسه ما ناز میکنه) - باشه ، منتظر جوابتون میمونم ،فعلن با اجازه ( پسره خود خواه فکر کرده میشینم نازشو میکشم) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت28 از پارک رفتم بیرون ،سوار ماشین شدم رفتم خونه، حوصله هیچ کاری و نداشتم ،ای کاش مطرح نمیکردم ، نمیدونستم اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش از اعتمادش سوءاستفاده کرده چه حالی میشه روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد ،شاهینی بود - بله شاهینی : خانم رضوی من فکرامو کردم - (وا چقدر زودم این بشر فکر کرده). خوب شاهینی:قبول میکنم - خیلی ممنونم ،من ادرس حجره پدرمو براتون میفرستم که باهاش صحبت کنین،،، فقط یه خواهشی داشتم چیزی در باره سفر مون نفهمه هااا، شاهینی : باشه خیالتون راحت ( راحت نیست دیگه)- خیلی ممنونم تماس که قطع شد،دلشورع عجیبی گرفتم میترسیدم شاهینی یه گندی بزنه ،،پسره بی ادبی نبود ،یه کم خل مشنگ میزد خخخ... رفتم تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،که یه کم از استرسم کم شه گوشیم زنگ شده نگاه کردم عاطفه است - سلام عاطفه جون عاطی: سلام به دوست عزیزم - چه خوب شد زنگ زدی داشتم از استرس میمردم عاطی: بازچی شده - هیچی بابا دیدمت بهت میگم ،خوب شما چه خبر شاهزاده تون خوبه عاطی: قربونت شکر سارا میخواستم بگم ما واسه عید میخوایم بریم راهیان نور ،تو هم میای اسمت و بنویسیم؟ - نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما عاطی: عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه - اره،عاطی کی میای ببینمت ،دلم برات تنگ شده عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالن هفته بعد میام - باشه منتظرت میمونم عاطی: سارا جان کاری نداری؟ - نه قربونت برم سلام به شاهزاده برسون عاطی : چشم ،خدا نگهدار ساعت ۹ شب بابا اومد خونه ، - سلام بابا جون خسته نباشین بابا رضا: سلام بابا - برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم بابا رضا: چشم داشتیم شام میخوردیم که یه دفعه بابا گفت : سارا جان شاهینی میشناسی ؟ (خشکم زد ، این پسره دیونست،،صبر نکرد لااقل دو روز بگذره ،واسه من داشت طاقچه بالا میزاشت که باید فک کنم، میگن پسر جنبه هیچی رو ندارند راست گفتن) بابا رضا: چی شدی سارا ،میشناسی؟ - اممممم،اره همکلاسیمه ،چیزی شده؟ بابا رضا : اومده حجره خاستگاری؛ ( قلبم داشت میاومد تو دهنم،نکنه بابا فهمیده باشه) - خوب شما چی گفتین ؟ بابا رضا: ازش خوشم نیومد ،گفتم فعلن قصد ازدواج نداری (گندش بزنند پسره نمیدونم چه دست گلی به آب داده که بابام خوشش نیومد همین اول کاری ) هووممم،کاره خوبی کردین بابا نفهمیدم چی خوردم ،شامو که خوردیم میزو جمع کردم رفتم تو اتاقم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‏‌حاج مهدی رسولی حرف قشنگی می‌زد. می‌گفت؛ شاگردی رو به استادش کرد گفت: چرا ما امام زمان رو نمی‌بینیم؟! استادش گفت: برگرد! شاگرد روشو برگردوند؛ استاد گفت: حالا من رو می‌بینی؟! جواب داد: استاد من رومو برگردوندم؛ آخه چطوری شما رو ببینم؟ استاد گفت: خب روتون رو از امام زمان برگردوندید که نمی‌تونید ببینیدش..
♦️‏نامه به کارگزینی سپاه برای کم کردن حقوقش! 📜 بسمه تعالی اینجانب دارای چهارهكتار زمین زراعتی آبی و خشكه میباشم و حقوق من زیاد میباشد ، لذا درخواست مینمایم كه در اسرع وقت ازحقوق ماهیانه من حدود دو هزارتومان كسر نمائید. خداوند همه ما را خدمتگزار اسلام و امام قرار بدهد. ذبیح الله عالی 💬آخه مگه میشه یه نفر درخواست کنه که حقوقش رو کم کنن!!! 🥀
🚨قال الامام علی علیه‌السلام: فَاحْذَرُوا عِبَادَ اَللَّهِ اَلْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ. 🚷اى بندگان خدا! از مرگ و نزديك بودنش بترسيد، و آمادگى‌هاى لازم را براى مرگ فراهم كنيد. 📜 نهج‌البلاغه، نامه ۲۷ @modafehh
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت29 داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد... یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد فک کنم (درد و قبولم نکرد کوفت فکر کنم،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که به منگول بودن پی برده) منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام شب بخیر دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ، صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟ - قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟ ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟ - هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جوری بود؟ - هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟ - نمیدونم توصیفش یه کم سخته،اصلا توصیفی نداره بگم ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه - خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده ساناز : اره دیگه اینم حرفیه ( یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم) - ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه - خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟( به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم ) یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه - ببخشید من باید برم یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم - فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم ( بلند شدم برم که یه دفعه گفت) : چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه ... - سعید؟ یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی - از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دل وا موندش بمونه اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد یاسری : (خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ) : چرا میخوای بری ؟ - به خودم مربوطه (سریع از کافه رفتم بیرون) متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم (خندیدمو نگاش کردم): چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین ... یاسری : مگه من چمه؟ - هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت30 یه دفعه چشمم به شاهینی افتاد ،رفتم سمتش با چند تا از پسرا داشت وارد دانشگاه میشد منو دید سرخ شد... (دلم میخواست با دستام خفه اش کنم) جور نگاهش کردم هفت جد آبادش اومد جلوی چشم هاش... - آقای شاهینی ممنون بابت رازداریتون هاج و واج مونده بود منو نگاه میکرد. سرم از درد داشت منفجر میشد ،به زور سر کلاس حاضر شدم ،کلاس که تمام شد سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تصمیم گرفتم تا بعد عید کلاس نرم دیگه حوصله دیدن ریخت هیچ کدومشونو نداشتم سعی کردم کردم تو این مدتی که خونم یه کم تمیز کاری انجام بدم ،چمدونمم از کمد بیرون اوردم وسیله هایی که نیاز داشتم واسه سفرو داخلش مرتب چیدم دوسه روز مونده بود به عید من هم خوشحال بودم هم ناراحت،،خوشحال به این خاطر که یه مدت رنگ این شهرو نمیبینم ،ناراحت به این خاطر که عید، مامان بین ما نیست صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم عاطفه بود - یعنی بر هرچی مزاحم بد لعنت عاطی: چیه بابا ،یعنی من آرزوم شد یه بار زنگ بزنم تو خواب نباشی. - واییی عاطی اینقدر تمام تنم درد میکنه که نگو عاطی: عع میگفتی شاهزاده ات می اومد یه مشت و مال بهت میداد دیگه - فعلن که هر چی اجنه و شیطانه نصیب ما شده عاطی: سارا نیم ساعت دیگه میام دنبالت باهم بریم بازار - ول کن بابا ،بازار الان شلوغه حوصله ندارم عاطی: بیا میبرمت یه جایی که خلوت باشه ،نیم ساعت دیگه اونجام ، یا علی هووووف از دست تو زود بلند شدم دست و صورتمو شستم، اماده شدم اشپز خونه یه چیزی خوردم به بابا رضا هم پیام دادم که با عاطفه میرم بازار شاید دیر بیام،، صدای بوق ماشین شنیدم ،تصویر آیفون و زدم دیدم عاطفه است کیفمو برداشتمو رفتم - ،باز ماشینه کدوم بدبختی و به غارت گرفتی عاطی: بی ادب ،واسه شاهزاده جووونه - ععع خدا رو شکر که به دومین آرزوت هم رسیدی. عاطی: دیوونه ،سوار شو بریم دیر میشه توی راه حوصله ام سر رفت ضبط و روشن کردم - عع عاطی اینم که مثل خودت مداحی گوش میکنه که یعنی این همه اشتراکتون منو کشته ... عاطی: انشاءالله یکی واسه تو هم پیدا بشه - فعلن که هر چه بدبختیه داره رو سره بدبخت من هوار میشه ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،رفتیم بازار واییی که چقدر شلوغ بود عاطی: سارا بیا یه جا دیگه بریم تو این شلوغی همه بهم تنه میزنن خوب نیست - باشه بریم رفتیم یه پاساژ که جمعیت یه کم شلوغ بود ولی رفت و امد خوب بود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💜🕊› السلام عليك في تلك اللحظة التي خلقك الله فيها وفهمت الآية فبارك الله فيك أحسن الخالقين سلام بر آن لحظه که خدا تو را خلق کرد و آیه فتبارک الله احسن الخالقین معنا شد ‹💜›¦↫ ‹🕊›¦↫
🥀 ✨جانبازی در آغوش شهید مرحله دوم بود سال ۶۱ ، در این عملیات قرار بود سایت‌های ۴ و ۵ آزاد شود. آن روزها اهواز در تیررس دوربردهای عراقی بود. اتفاقاً شبی که عملیات شروع شد شب جمعه بود ما را بردند . بعد از دعا مسیری را که طی کردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم ، پیاده بردند ، تا دشمن متوجه ما نشود. آن شب از ساعت ۱۱ تا ۳ صبح فردایش پیاده‌روی کردیم. در داخل ما را صف کردند فکر می‌کنم حدود ۵۰ متری با دشمن فاصله داشتیم. ساعت حدود ۴:۳۰ صبح بود که عملیات آغاز شد.دشمن امانمان نداد توپ و خمپاره بود که زمین و زمان را پر از دود و آتش کرده بود آن روز با حمله بچه‌ها دشمن را پی در پی و بدون مقاومت گرفتند. به خاک ریز چهارم که رسیدیم کار کمی سنگین شد. دشمن عجیب شده بود از طرفی هم آنها از زمین و هوا با هر امکاناتی که تصورش را بکنی به میدان آمده بودند ، تا به خیال خود پیروز آن مرحله از جنگ باشند. هوا و ساعت حدود ۶ نیم ، ۷ صبح بود چشمم به افتاد که با سرعت به طرف من می‌آمد. بلافاصله تصمیم گرفتم دراز بکشم. قبل از اینکه تمام بدنم بر روی زمین آرام بگیرد، بخشی از گلوله به من و به پشت افتادم روی زمین. خون بود که توی هوا می‌پیچید و به سر صورتم می‌ریخت بخش‌های زیادی از بدنم داغ شده بود یکی از رزمنده‌ها هم خورده بود و کنارم دراز کشیده بود. من جایی افتاده بودم روی زمین که نمی‌دانستم به درستی وضعیت خودم را ببینم فکر می‌کردم خونی که به هوا پاشیده از رزمنده ی بود که در کنارم افتاده بود. ادامه دارد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت31 صدای پیامک گوشیم و شنیدم نگاه کردم دیدم یه تومن به حسابم اومده! یعنی این کاره کی بود؟ چند دقیقه بعد بابا رضا زنگ زد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام بابا، به حسابت یه تومن زدم ، اگه چیزی دلت خواست بخر... - عاشقتم بابایی بابا رضا: سارا جان اگه پول کم اوردی باز بهم بگو - نه بابا جون ،خرید ندارم بابا رضا: باشه بابا ،مواظب خودتون باشین ،خیابونا خیلی شلوغه - چشم بابا جونم ،، عاطفه به اندازه تمام عمرش خرید کرده بود - عاطی، میخواد قحطی بیاد ،چه خبره این همه لباس عاطی: عع مگه چی خریدم من... - آقا سیدم میدونه اینقدر خوش خریدی عاطی: نه انشاءالله بعد عروسی میفهمه - واااای پس بیچاره حاجی الان باصدای هر پیامک بانکی ،یه سکته ناقص میزنه... عاطی: زبونت لال بشه دختر ،تو الان چیزی نمیخوای - نه بابا ،با این خریدایی که تو کردی دیگه باید خریدای خودمو به دهنم بزارم عاطی: واااا ،،ععع بیا بیا اینجا یه شال بخرم - وااایی تو رو خدا (رفتیم داخل مغازه) عاطی: سارا یه شال خوشگل انتخاب کن - تو میخوای سرت بزاری من انتخاب کنم؟ عاطی: آخه سلیقه تو قشنگ تره - فعلن که با انتخاب آقا سید ،یک ،صفر از تو عقبم ... عاطی: انتخاب کن دیگه (چشمم به یه شال چروک ساده صورتی با دور دوزی مروارید افتاد) - این قشنگه عاطی: آقا لطفن همینو حساب کنین بعد از مغازه خارج شدیم رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیم حرکت کردیم - واااییی عاطی تو روشنی اومدیم بازار الان تو تاریکی داریم میریم خونه عاطی: خونه چیه ،بیریم رستوران - واااییی بیخیال شو بابا، به فکر قلب بابات باش عاطی: نترس این دفعه از کارت تو استفاده میکنیم ... - دیونه... ( گوشی عاطفه زنگ خورد از برق زدن چشمام معلوم بود اقا سیده) عاطی: سلام آقا،، ماتازه خریدمون تمام شد داریم میریم رستوران باشه چشم الان میایم یا علی - چی شده؟ عاطی: اقا سید بود... - اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم... - چه خانم حرف گوش کنی... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت32 رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم .... آقا سید: ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من عاطی: نه این چه حرفیه ! - اتفاقن مسبب کار خیر شدین وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن... اقا سید خندید : مبارکشون باشه - اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه... عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت... عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم به فاتحه ای هم ما بخونیم.... آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ، مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشحال میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم... حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم... - وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای... تو تا اقا سیدو شهید نکنی ول بکن نیستی... عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ( این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه ) عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💛🌼› اللَّهُمَّ أَنتَ عُدَّتِي إِنْ حَزِنت .. خدایا دستانم خالی و قلبم محزون از نافرمانی توست... میشود میانِ این همه نداشتن تو تمام داراییم باشی؟!♥️ ‹💛›¦↫ ‹🌼›¦↫
‹🦋✨› که‌قلبم‌به‌تو‌وصل‌است! چنان‌که‌زمین‌به‌رویش...🌱 ‹›🦋¦↫ ‹✨›¦↫
... ادامه قسمت قبل ... از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی‌شدم او هم که می‌دانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمی‌آمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.) گفت : خودت نگاه کن. دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بی‌حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست. دوست رزمنده‌ام پرسید: چه شده؟ گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟ در همین حال و روز بودم که که در عملیات بعدی شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن. گفت: منو می‌شناسی؟ گفتم:راستش درست نمی‌توانم ببینم. گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش. من دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم در حالی که به سر و صورتم می‌ریخت ، شنیدم که می‌گوید: باش به خدا داداشم ، خوش به ، ای کاش این محبت در حق من می‌شد. گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا نصیبش شد./ : جانباز سعیدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت33 بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه -آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم - همچنین شما،خوش بگذره بهتون (عاطی ،پیاده شد ) : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی (بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم ) خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خسته بودم رفتم خوابیدم صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم ..عکس مامانم گذاشتم روی میز فقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود - واییی بابا جوون دستت درد نکنه بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی... - اره یادم رفته بود برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم بابا رضا: چشم بابا،شامو خوردیم منم آشپز خونه مرتب کردم رفتم اتاقم ساعت۷ صبح سال تحویل بود ،واسه همین بابا گفت سال تحویل بریم بهشت زهرا منم خیلی خوشحال شدم،ساعت ۵ صبح ،با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم اومدم ،موهامو سشوار کشیدم رفتم پایین که دیدم بابا زودتر از من بیدار شده صبحانه اماده کرده یه کادو هم رو میز بود -سلام صبح بخیر بابارضا: سلام به روی ماهت بابا بیا بشین یه چایی بریزم برات - قربون دستتون بابا اومد کنارم نشست ،کادوی کنار میزو گرفت تو دستش... بابا رضا: سارا جان میدونستم که چیزی نخریدی واسه خودت ،واسه همین من رفتم یه چیزی خریدم که روز عید لباس نو بپوشی - واییی بابا جون دستتون درد نکنه... کادو رو گرفتم بازش گردم یه مانتوی آبرنگی خیلی خوشگل - وااااییی بابا چقدر خوشگله (رفتم بغلش کردم بوسیدمش) خیلی دوستتون دارم بابا رضا:ما بیشتر.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت34 رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با شالی که عاطی هدیه داد واقعن خیلی قشنگ بودن به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم وقتی رسیدیم،مادرجون و آقا جون زودتر از ما رسیده بودن سلام و احوالپرسی کردیم نشستم کنار مادر جون، مادرجون داشت قرآن میخوند و گریه میکرد سال که تحویل شد ،با هم روبوسی کردیم ،زیر گوش مادر جون گفتم : من راضی ام هر کاری دوست داشتین انجام بدین مادرجونم به لبخندی زد و پیشونیمو بوسید از لای قرآنش دو تا تراول ۵۰ تومن درآورد داد من... مادر جون : عیدت مبارک مادر - خیلی ممنونم گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - سلاااام بر عروس خانم عیدت مبارک عاطی: سلام بر دوست گرامی ،عید تو هم مبارک - ، خوش میگذره؟ عاطی: وااییی مگه میشه بیای کنار شهدا و خوش نگذره سارا جان بهشت زهرا هستی؟ - اره عزیزم عاطی: بی زحمت میشه بری سر قبر شهید من ،یه فاتحه ای بخونی... - واااییی خدااا از دست تو ،چشم عاطی: چشمت بی بلا به بابا سلام برسون - شما هم به شاهزاده سلام برسون بلند شدمو رفتم سمت گلزار ،کنار شهیدی که عاطفه همیشه باهاش درد و دل میکرد یه فاتحه ای خوندم و داشتم بر میگشتم که چشمم به یه سنگ قبر خورد رفتم جلو تر روش نوشته بود شهید گمنام امام زمان یه لحظه حالم یه جوری شد نشستم کنارش یه فاتحه ای خوندم ،شما هم مثل من تنهایین! نه اسمی ،نه نشانی ،هیچی... یه دفعه با صدای بابا به خودم اومدم... - جانم بابا بابا رضا: سارا جان بیا بریم دیر میشه - چشم ساعت ۱۲ پرواز داشتیم واسه همین همونجا با مادر جون و اقا جون خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه چمدونامونو برداشتیم رفتیم فرودگاه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‹💛🕊› میگفت: تویِ ماه رجب ، سقف آسمون کوتاه میشه . . ‌. یه ذره دستتو دراز کنی سریع دستتو میگیرن 🙂🤍 ‹💛›¦↫ ‹🕊›¦↫
روضه.mp3
9.88M
‹🤍🌷› بابا سلام عشق من ای همه زندگیم!💔 ‹🤍›¦↫ ‹🌷›¦↫
🥀 ✨سه همکلاسی مهربان سال ۶۴ بچه‌ها همه برای اعزام آماده بودند. در پیش بود و حرم امام حسین سر از پا نمی‌شناختند. ، و همکلاسی‌های مهربان بودند که همیشه با هم و در کنار هم بودند. آن روز ما از اعزام شدیم به . آغاز شد و و با کلاس درس و بحث وداع کردند. هم که توان فراق را نداشت در عروج کرد ، درست زمانی که من نیز به دشمن درآمدم و سال‌ها در انتظار دیدار ایران سرافراز بودم. آنها عاشقانی بودند که با سه بال مشترک پر کشیدند تا جاودانه تاریخ بمانند. : آزاده رضا نظرنژاد