eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
[✨بسم الله الرحمن الرحیم✨] اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸☘. 💓 مولاے مهربان و تو اے عشق من سلام 🌿عجل ولیڪ الفرج آقاے من سلام 💓در ندبہ‌هاے جمعہ تو را جستجو ڪنم 🌿زیباترین بهانہ دنیاے من سلام 🌸☘ @modafehh
جمعه: ناهار : امام حسن عسگری؛ (درود خدا بر او باد) شـام : حضرت ولیعصر ؛ (درود خـدا بر او باد) ═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
سلام بزرگوار🌱 زیارت مزار شھید گمنام به نیابت از داداش حمید و اعضای ڪانال التماس دعا از اعضاء @modafehh
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿🕊 اونـــــجایے ڪہ موقـــــع‌خوندن‌دعـــــآوقـــــرآن‌هـــــےورق‌مـــــےزنیم ببینیـــــم‌چـــــقدرمـــــونده‌بـــــہ ٺهـــــش! یعنــے یـــــہ‌جایے از ایمـــــان‌مـــــون‌مےلـــــنگـه... هـــــمینہ دیگـہ.... @modafehh
گلزار شهدا دعاگویتان هستیم🙏🌹 @modafehh
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ امروز فخرالسادات با قهر از خانه ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرفهای مادرش،همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... سیدمهدی: آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی‌میخوای، بعد درشو باز کن جاَنَکم! بیآنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: _بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت! َ خودش را روی تخت پرت کرد... _خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت دردمیکشی هم اون بچه ی زبون بسته! َ آرام روی تخت دراز کشید و خود را سر جای همیشگِی مردش مچاله کرد: _هوا سرده بانو، یه پتو روت بکش سرما نخوری! تو که سریع سرما میخوری، چرا مواظب نیستی بانو؟! گوشه پتو را روی خود کشید. چشم بست و خواب او را در آغوش کشید... -آیه بانو... بانو! آیه لبخند زد: َ مهدی؟ _برگشتی _جایی نرفته بودم که برگردم بانو! من همیشه پیشتم، تو جدیدا حرف گوش نکن شدی بانو!، واسه همینه که تنها موندی بانو! آیه لب ورچید.... ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ _نخیرم! من تنها نیستم،خیلی‌ام دختر خوب و حرف گوش کنیام! _تو همیشه بهترین بودی بانو! مردش لبخند میزند. َ آیه نگاهی به اطراف کرد. زمین تکان خورد روی کشتی بودانگار. مهدی به او نزدیک شد.چادرش را از سرش‌برداشت وچادر دیگری روی سرش کشید. باز لبخند زد و آیه به عقب کشیده شد. مهدی وارد آب شد خود را روی لنگرگاه دید... َکشتیِم آزاد شد و از تمام َکشتیهای اطراف جدا شد، دور و دورتر شد... آیه فریاد زد: َ مهدی!مرِد من؟ َ از خواب پرید... نفس گرفت؛ رو به عکس مردش کردچرا چادرم را عوض میکنی؟ چرا چیزی را میخواهی که خارج از توان من است؟ تو که آیه ات را میشناسی!" از پدر تعبیر خواب را یاد گرفته بود. حداقل این ساده‌اش را خوب‌میفهمید، عوض کردن چادر، عوض کردن همسر است و سید مهدی همسری اش را ازسر آیه برداشت. ِاز جایش بلند شد، سرش گیج رفت. روی تخت نشست... صدای زنگ َدرخانه درآمد، از جا بلند شد و چادرش را بر سر کشید. صاحبخانه پشت در بود! -سلام خانم علوی! _سلام آقای کالنی! کالنی: تسلیت عرض میکنم خدمتتون! _ممنونم! مشکلی پیش اومده؟ هنوز تا سر ماه مونده! _به خاطر کرایه خونه نیست؛ حقیقتش میخواستم بدونم شما کی بلند میشید! حالا که همسرتون فوت کردن... ⏪ ... 📝 @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
[✨بسم الله الرحمن الرحیم✨] اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم