eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.4هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
108 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون: @modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨رسم بچه‌ها در مرخصی این یک رسم بود بین همه بچه‌های بسیجی که وقتی از به مرخصی می‌آمدند ، بدون استثنا وعده شب‌هایشان و در کنار دوستان و همسنگرانشان بود. معمولاً هر کس سر مزار دوست خودش می‌رفت و با او خلوت می‌کرد تا از قول و قراره و وعده وعیدهایی که بینشان گذشته بود بگوید. آن شب هم بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد ولی عصر(ع) خواندیم ، رفتیم سراغ رفقا. همان‌هایی که ما را خیلی زود تنها گذاشتند و رفتند. سر مزار نشستیم. از هر دری سخن گفتیم ، گله‌ها که فراوان بود. هر کس چیزی می‌گفت و یک جوری سیم‌ها وصل شده بود. آن شب و خیلی از شب‌های مثل آن گذشتند و ظاهراً سیم زیادی از جمله و زود وصل شد و توی بعدی آرامگاهشان ، محل دیدار جمعی دیگر از یاران شد. : مرتضی زهدی
🥀 ✨پا توی کفش فرمانده این عکس یادگاری سال ۱۳۶۳ و بعد از در گرفته شده است. آن روز سرافراز ۱۷ علی بن ابیطالب شهید_مهدی_زین‌الدین ، سرزده به ما در انرژی اتمی آمد تا ضمن دلجویی از همشهریان که ایشان در لشکر بود ، سری هم به ما زده باشد. از مجموعه آدم‌های عکس , ، و شهید شدند و ، و ، بقیه هم ای... یادم می‌آید که برادر رزمنده ، تعریف می‌کرد: یکی از روزهایی که به انرژی اتمی آمده بود ، بعد از شرکت در مراسم و خواندن نماز جماعت در مسجد باصفای انرژی اتمی ، دیدم را پیدا نکرد و با از مسجد بیرون آمد و به طرف کانکس محل استقرارش رفت. ، فرمانده دل‌ها و دلاوران بود و خیلی‌ها هم دوست داشتند پا توی کفش ایشان کنند. : ابراهیم حمیدی
🥀 ✨پای برهنه در میان عزاداران به خاطر دارم در یکی از روزهای همراه و چند تن از ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. به راننده گفت: پیاده می‌رویم شما بقیه بچه‌ها را برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابان‌های اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می‌رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف بر سرعت قدم‌هایمان افزودیم پرچم‌های عزا از دور پیدا بود ، دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیک‌تر می‌شویم ، چهره عباس برافروخته‌تر می‌شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه‌ای سرم را برگرداندم ، دیدم عباس کنارم نیست! وقتی برگشتم ، دیدم مشغول درآوردن پوتین‌هایش است؛ ایستادم و نگاهش کردم او به آرامی پوتین و جوراب‌هایش را از پا درآورد ، در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک می‌شد. از من فاصله گرفت بی‌اختیار محو تماشای او بودم ، سعی داشت به میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه می‌خواند و جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه می‌رفتند.من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می‌کنند ولی ندیده بودند که با در میان سربازان و پرسنل ، عزاداری و نوحه خوانی کند. : سرهنگ خلبان ، فضل الله جاویدنیا
🥀 ✨اگر بمانید ضرر کرده‌اید این ، ما در است که روی رود خروشان نصب شده است و ارتباط اهواز - آبادان و اهواز-خرمشهر را برقرار می‌کند. نزدیکی‌های عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۳ اعلام شد دشمن بعثی در منطقه شدیدی زده و باید نیروهای جدیدی برای استحکام خط پدافندی به نیروهای خط‌کش در حال هستند ، ملحق شوند. ما چون از آمادگی خوبی برخوردار بود برای انجام این ماموریت انتخاب شد. همگی به سرعت تجهیزات تحویل گرفتیم و سوار اتوبوس‌ها ، عازم منطقه مورد نظر شدیم. در بین راه که از جوان و خوش فکر بود شروع به سخنرانی کرد و داستان را برای ما تعریف کرد. اینکه چگونه ظرف‌های آب مجنون را می‌شکست. ( از اینکه اگر ما اینجا هستیم و می‌خواهیم جانفشانی کنیم،صرفاً اینگونه نیست بلکه به خاطر این است که محبوب به ما نظر کرده و ما رو از میان تمام بندگانش برگزیده است و ما هم باید بر این لطف و کرامت الهی شاکر و سپاسگزار باشیم). حرف‌های سید باقر که تمام شد به نزدیکی منطقه رسیده بودیم ایشان جمله‌ای گفت که هنوز پژواک این جمله مرا متاثر می‌کند: بچه‌ها بدانید که اگر به فعل برسید ، خوش به حالتان و اگر بمانید ضرر کرده‌اید. به راستی که خسران این فیض اعظم هیچگاه و با هیچ چیز قابل قیاس نیست. : علی گلپور
گفت: پدر من می‌خواهم شما را به (ع) بدهم که مانع رفتن من نشوید. این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد. سر و جانم فدای بشود. تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان سال ۶۲ رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم. شب دوازدهم آبان ماه ، بزرگوار آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا می‌آورند قزوین؟ گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: ای یک سری بچه‌های هستند. بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار می‌کنی؟ گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز می‌کند. صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ، گفتند: بین این ۲۱ که آورده‌ام ، هم هست. : صدایتان را بیاورید ، پایین که متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم. اولین که آوردند بود. صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت. نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد. : سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
🥀 آمبولانس متلاشی شد عکس سنگر فرماندهی در را می‌بینید. نوروز سال ۶۲ بود که با دوربین عکاسی‌اش آمده بود تا از ما و اتفاقات منطقه عکس بگیرد. عکس‌های زیادی گرفت . به ما که رسید دوست داشت با جمع ما عکس یادگاری داشته باشد. ایستاد و یکی دیگر از دوستان از ما عکس گرفت. ایشان در همین منطقه بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و برای انتقال به بیمارستان داخل گذاشتنش اما در بین راه مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و به رسید. ضمناً هم در جمع ما است. : جانباز فرج الله فصیحی رامندی
🥀 ✨رفع خستگی در آن سال تازه شکل گرفته بود و برای اجرای عملیات‌های مختلف و آموزش‌های مختلفی را می‌گذراندند. این عکس در سال ۶۴ و هنگام آموزش و رزمندگان گردان در منطقه گرفته شد. بچه‌های گردان آن روز بعد از انجام آموزش‌های مختلف برای رفع خستگی با حضور در شروع به ذکر حضرت امام حسین و عزاداری برای آن شهید کربلا کردند. در عکس علی قاریان‌پور ، حسن الاف صفری ، سید باقر علمی و شاپور عبدی حضور دارند. خسته از آموزش روزانه ایستاده‌اند که بدن‌های خسته و بی‌رقمشان به تصویر کشیده شود تا همچنان راست قامت تاریخ بمانند تا ابد. : حمیدرضا ایزدی
🥀 ✨اگر برگشتم سردار رشید اسلام معاون سردار و جانشین فرمانده لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب بود. برادرش هم توی سپاه فعالیت داشت. آن روز هر دو در حال اعزام بودند. توی حیاط سپاه بودم که بزرگوارشان را دیدم. گفتم: بچه‌هات با هم دارن می‌رون جبهه!! دست تنها نمی‌شوی!؟ کارهاتو کی انجام می‌ده؟ گفت: خدا گفتم: بالاخره ما هستیم ، اگر کاری داشتی رودرباستی نکنی ها؛ گفت: فعلاً که خودم هم دارم اعزام می‌شوم ، اگه برگشتم مزاحمت می‌شم. : همرزم شهید
🥀 ✨شبی که کمتر از شب قدر نبود آن شب هر ثانیه‌اش ۱۰۰۰ شب گذشت. همه از هم شفاعت می‌خواستند. یکی حلالیت می‌گرفت ، دیگری طلب آمرزش می‌کرد ، همه همدیگر را در آغوش گرفته بودند ، با هم خداحافظی کرده و آماده اعزام به منطقه عملیاتی شده بودیم. در آن شب دل کندن از یکدیگر واقعاً سخت بود. تک تک حرکت‌ها و وقایع گذشته از مقابل چشم‌هایمان رژه می‌رفتند و خاطرات روزهای گذشته در ذهن‌ها دوباره تداعی می‌شد. ما شب‌های زیادی را در زیرزمین دعا و نماز خوانده بودیم ، بدون سر و صدا . بچه‌ها گاهی اوقات دعا و نمازشان را هم زیر پتو می‌خواندند تا صدایشان به گوش دشمن نرسد. شاید باورش سخت باشد ولی آن شب حضور در آن محیط روحانی کاملاً محسوس بود. شبی که خیلی از بچه‌ها معتقد بودند کمتر از شب قدر نیست. در پیش بود. عملیاتی که و ما از همه جا بی‌خبر بودیم. در این جمع ۳۳ جفت برادر وجود داشتند که بعد از عملیات هر کدام یک برادر خود را میاد گاه عاشقان فرستاده بود. آنهایی هم که مانده بودند یا بودند یا به نوعی آسیب دیده. بود. از یک طرف آب رودخانه و از طرفی دیگر باتلاق و دشمنی که راه حمله و عقب نشینی را بر روی ما بسته بود. در ، دشمن کاملاً مجهز بود و مدام می‌زد و . الله اکبر : امیر قاریان‌پور
🥀 ✨حجله دامادی‌ام،سنگرم که به جبهه رفت ، نامزدش همکار ما در واحد پاسداران بود.هر روز با چند نفر از خواهرها به خانه شهدا می‌رفتند تا با خانواده‌ها دیدار کنند. ایشان هر وقت عملیات می‌شد به واحد مربوطه مراجعه می‌کردند و اسامی مجروحین را می‌گرفتند که برای عیادت از آنها برود. هر روز در تعاون سپاه خبرهای جدید پخش می‌شد و بچه‌ها پیگیر شناسایی و عملیات بودند. یک روز از قُم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند. لیست را که دریافت کردیم اسم هم جزو بود بلافاصله همه بچه‌های سپاه از شهادت ایشان مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد او هم مرتب وضعیت را از بچه‌ها سوال می‌کرد. هیچکس جرات بروز آن را نداشتند آخر قرار بود بعد از از جبهه یه شان را فراهم کنند. سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد. به سختی این کار را انجام دادم. زمان تشییع جنازه سعید فرا رسید آن روز ماشین پدر بزرگوار را امانت گرفتیم و تزیین کردیم و جلوی تشییع کنندگان پیکر حرکت دادیم. هدف ما از این کار اثبات عشق و علاقه جوانان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب اسلامی و مقاومت در مقابل متجاوزان بعثی بود. آن روز نوشته‌های روی ماشین نصب شده بود که توجه خیلی‌ها را جلب کرد: 🌺مهمان عروسیم مهدی صاحب زمان 🌺نقل عروسیم رگبار گلوله‌ها 🌺اسلحه دسته گل دامادی‌ام 🌺حجله دامادی‌ام سنگر من : رضا رجبعلی
🥀 ✨بی قرار عملیات مهمی در پیش بود. باخبر می‌شوند که به دنیا آمده از او می‌خواهند برود مرخصی تا فرزندش را ببیند. ابتدا قبول نمی‌کند و می‌خواهد این آخرین فرصت‌ها را هم از دست ندهد. او را مجبور می‌کند که برود و فرزندش را ببیند. آن روز که آمد ، را ساعت‌ها در آغوش کشید ولی نمی‌دانم چرا او را ؛ من خیلی اصرار کردم اما شاید به خاطر اینکه مِهر در دلش باعث نشود پایش بلغزد و بی‌خیال جبهه شود ، از این کار امتناع می‌کرد. بالا خره در حد یک بوس کوچک با دوربین شکارش کردم. با هر زحمتی که بود بچه را بوسید. اما مثل آدم‌هایی که انگار چیزی گم کرده‌اند ، یک لحظه آرام و قرار نداشت و بلافاصله حرکت کرد. گفت: عملیات سرنوشت سازی در پیش است و به من نیاز دارند ، باید بروم. آن روز ۱۰ روز داشت و وقتی را آوردند ، تازه ۲۰ روزش تمام شده بود. : همسر شهید حجت الله صنعتکار
🥀 ✨دیدار با عزیزترین دنیا آن روز را دیدم پر از شوق و ذوق بود. صورتش از خوشحالی برافروخته شده بود دلیل خوشحالیاش را پرسیدم. گفت: امروز با عزیزترین کس دنیا دیدار دارم. بعد از دیدار با شور و حال عجیبی پیدا کرده بود طوری که دیدار امام برای تمام عمرش سرمایه‌ای شد و تا آخرین لحظات زندگی از آن لحظه و آن روز بیاد ماندنی به عنوان شیرین‌ترین روز حیات خود نام می‌برد. در طول سال‌های دفاع مقدس با روحیه شهادت طلبی ، تلاش و ایثاری که داشت با بیش از با انواع هواپیماهای جنگی قسمت اعظم عمر خویش را در طول این سال‌ها یا در پروازهای عملیاتی و یا در چهره و هیبت یک بسیجی متواضع در قرارگاه‌ها و جبهه‌های غرب و جنوب کشور گذراند. او چهره آشنای و یار وفادار فرماندهان قرارگاه عملیاتی بود. چهره‌ای که با بردن نامش لرزه بر اندام دشمن می‌افتاد. : صدیقه حکمت همسر شهید بابایی