#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧٢
با اشک طول راهرو بیمارستان رو طی کردم تا به اتاق مامان رسیدم.
بابا روی صندلی نشسته بود و با دست سرشو گرفته بود.
فاطمه به دیوار تکیه داده بود و داشت قرآن میخوند.
_چیشده؟ مامانم کجاست؟ 😭
فاطی: آروم باش فائزه حالش بهتره... دکتر گفت خطر رفع شده... تازه منتقلش کردن بخش... به سمت در رفتم که فاطمه گفت: صبرکن الان دکتر داره معاینه میکنه نمیتونیم بریم داخل صبر کن...😔
کنار بابا نشستم و با بغض گفتم: مامان چیشده بابا؟
بابا: امروز فاطمه زود تعطیل کرده مدرسه شون رفته در خونه تا در خونه رو باز کرده دیده مامانت بیهوش افتاده وسط آشپزخونه... خیلی نگران شده بود فاطمه... بدجورم به من خبرداد چی شده...
_بابا...😔
بابا: بله
_مامان چرا اینجوری شد...؟
بابا از جاش بلند شد و با حرص گفت: بخاطر همه غصه هایی که از دست تو یه دختر میخوره😡
بابا رفت و من اشکام دوباره جاری شد😭
فاطمه اومد کنارم نشست و گفت: فائزه...
_جانم...😭
فاطی: دکتر میگفت حال مامان اصلا خوب نیست... میگفت... میگفت اگه یه بار دیگه فشار عصبی بهش وارد شه معلوم نیست چه اتفاقی میوقته... 😔
سکوت کرد... منتظر نگاهش کردم...
ادامه داد: میدونی این فشار عصبی ناشی از چیه...؟ از دعواهای هر روزه تو و بابات...😔
_اینا رو داری به من میگی؟؟؟ چرا به خودش نمیگی که این قدر زور نگه؟؟؟ بزار اومد جلو خودش بگو...
فاطی نفس عمیقی کشید و گفت: السادات...
_جانم...
فاطی: بیا و بخاطر مامانتم که شده تو کوتاه بیا...
_چی؟؟؟ چی داری میگی فاطی؟؟؟
فاطی: فائزه... بخاطر عشقت از عشقت گذشتی... کارت کوچیک نبود فائزه... چهره خودتو جلو همه خراب کردی تا اون خراب نشه... ولی... ولی بیا بازم گذشت کن... با بغض گفتم: از چی بگذرم فاطمه... از چی... قلبی برای من نمونده که بخواد گذشت کنه...😭
فاطی: آبجی گلی... الهی فدات شم... بیا و به وصلت با مهدی رضایت بده... _چی داری میگی فاطمه؟؟؟ من از اون متنفرم... من محمدو... 😔
سکوت کردم تا بغضم نشکنه...
فاطی: محمدت تموم شد... برای همیشه... فائزه خودت اینجوری خواستی... خودت خواستی بره... محمد دیگه برای تو نیست... چرا خودتو زدی بخواب... فائزه... بیا و بخاطر آرامش پدر و مادرتم که شده دل بده به مردی که دوسش نداری... شاید تو طول زندگیم علاقه ایجاد شد... ولی حداقل اینکه دل خانوادت ازت راضی میشه...😔
حرفای فاطمه مثل پتک میخورد تو سرم... بغض کردم و دوییدم و از بیمارستان اومدم بیرون...
روی نیمکت توی محوطه بیمارستان نشستم و با دستام صورتمو پوشوندم... باید فکر میکردم.... باید تصمیم میگرفتم...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧٣
الان تقریبا دو ساعته توی نماز خونه بیمارستان نشستم و دارم گریه میکنم و با خدا درد و دل میکنم.
چندنفر فکر کردن مریض بدحال دارم که اینجوری بی تابم.
اشتباهم فکر نکردن... دلم مریض بدحال بود...
تسبیح رو از دستم در آوردم و گذاشتم روی جانمازم و قیام کردم تا دو رکعت نماز بخونم برای آرامشم..
بعد نماز بین یه سجده طولانی کلی با خدا حرف زدم و ازش کمک خواستم...
و ازش خواستم که توی این راه سخت کمکم کنه....
سر از سجده برداشتم و چشمامو بستم و نیت کردم و قرآن رو باز کردم. (صفحه ۵۶۲ صوره شرح)
شروع کردم به خوندن که به آیه پنج و رسیدم.
*فان مع العسر یسرا* *پس با هر سختی آسانی هست*
گرمی اشک رو روی گونه هام احساس کردم 😭
آیه ششم رو هم زمزمه کردم😢
*ان مع العسر یسرا*
*با هر سختی آسانی هست*
قران رو بوسیدم و بستم و تسبیح آبی روهم بوسیدم و انداختم دور دستم😭
چادر نماز خونه رو از سرم برداشتم و آویزون کردم.
چادر مشکی خودمو پوشیدم و از نمازخونه بیرون رفتم.
توی سرویس بهداشتی به صورتم آب سرد پاشیدم تا تورم چشمام تموم شه.
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون و رفتم توی اتاق مامان... مامان: فائزه مامان اومدی😢
_سلام مامان قشنگم. حالت چطوره عزیزدلم😍
مامان: تو که خوب باشی منم خوبه مادر😢
_خب فاطمه و بابا کجان؟😳
مامان: رفتن پذیرش بیمارستان درباره ترخیصم سوال کنن😔
بین گفتن و نگفتن مونده بودم... تردید تو کل بدنم رخنه کرده بود...
یاعلی زیرلب گفتم و سعی کردم لبخند بزنم 🙂
_مامانی...
مامان: جان مامان؟
_فکر کنم باید زنگ بزنی خاله ناهید اینا رو یه شب دعوت کنی خونه😊
مامان با تردید نگاهم کرد و گفت: منظورت چیه؟😳
گفتن اون جمله برام مثل نمک ریختن روی زخمی بود که تازه سرباز کرده بود... _من میخوام به با مهدی ازدواج کنم.
مامان یه لبخند از ته دل زد و گفت: خداروشکر که سر عقل اومدی... خداروشکر دخترم😍
پیشونیمو روی پیشونی مامان گذاشتم و یه قطره اشک ریختم... ولی لبخند میزدم بهش... خدایا توکل به خودت😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧۴
روز ها به سرعت برق و باد گذشت و مراسم خراستگاری و نامزدی خیلی سریع انجام شد.😔
نمیدونستم به چه گناه ناکرده ای اینجوری دارم مجازات میشم😣
گردشم شده بود فقط دانشگاه رفتن و وقتیم توی خونه بود فقط آهنگ های حامد رو گوش میکردم و با خدا خلوت میکردم😢
هی... هر روز به بهانه های مختلف مهدی میومد خونمون و میخواست منو ببینه و باهم بریم بیرون... شاید حق داشت... بحساب الان نامزدشم... ولی من دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم... دل و دماغ عاشقی کردن نداشتم...😢
هرچی بود و نبود محمد با خودش برد😭
از همون شب خواستگاری تا همین لحظه هربار که بنا به شرایطی کنار مهدی قرار میگیرم هربار با یاد و خاطره محمد بودم😔
من مهدی رو هیچ وقت حس نکردم... هیچ وقت خودشو ندیدم... در واقع نمیخواستم ببینم...
من بودم و چشم و دل و قلبی و فکری که پر بود از محمد...❤️
مهدی هیچ وقت نمیتونه قلب منو تسخیر کنه... حتی اگه از اول محمدی نبود...
هی... خیلی سخته کنار کسی باشی که ازش متنفری...😔
امروز بیست و دوم بهمنه و روز پیروزی انقلاب... از بچگی عاشق دهه فجر بودم... کوچه و خیابونا پر از شربت و شیرینی و پرچم های سرخ و سفید و سبز میشد... از همه جا صدای آهنگای خاطره انگیز انقلابی میومد و از همه مهم تر آهنگ های مناسبتی حامد همه جا پخش میشد😍
تصمیم گرفتم بعد مدت ها امروز به هیچ کدوم از بدبختیام فکر نکنم و کمی شاد باشم😶
من و فاطمه و مهدیه سه تامون چفیه عربی پوشیده بودیم و سربند زرد لبیک یا خامنه ای سر کرده بودیم یه پرچمم روی دستمون کشیده بودیم😊
مهدیه و فاطمه با ژست های خاص وایسادن و چندتا عکس هنری توپ ازشون گرفتم✌️
یه پسر کوچوله ناز اون روی شونه باباش نشسته بود و یه پرچم دستش بود.
دستم بردم بالا و سعی کردم عکس ازش بگیرم😊
دوربین به دست مشغول پیدا کردن یه سوژه توپ و ارزشی برای عکاسی بودم که یه یکی اسممو صدا کرد.
*فائزه...
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧۵
به سمت صدا بر میگردم.
از تعجب نزویک بود شاخام در بیارم😳خدایا...😢
این آخه اینجا چیکار میکنه😭
چرا نباید یه لحظه از شر این بشر راحت باشم... چرا با دیدن قیافه نحس این زامبی کل روزم خراب شد...😡
آخه این جنگلی اصلا گروه خونیش به این حرفا میخوره که پاشده اومده راهپیمایی😡
مهدی با یه لبخند دندون نمای مسخره: سلام بانو
با حرص گفتم: سلام.
سریع از کنارش رفتم یه گوشه دیگه و دوباره مشغول عکاسی شدم📷
عمرا بزارم روزمو با وجود نحسش خراب کنه😏
پشت سرم اومد و گفت: فائزه خانوم😁
_بله امرتون؟😒
مهدی: بحساب من الان نامزدتم ها😁 این چه طرز حرف زدنه عزیزم😏
_هه... ببخشید من بلدم نیستم عاشقانه و خوب حرف بزنم.😡
با پوزخند بهم گفت: نه بابا😏 چطور واسه اون آقا محمدجوادتون بلد بودین😏
سعی کردم مثل همیشه سرد و محکم باهاش حرف بزنم: بخاطر اینکه من اون آقا رو دوس داشتم. ولی من به شما علاقه ای ندارم.
مهدی: آخی غصه نخور عزیزدلم. کم کم علاقه مند میشی بهم😉
با حرص بهش گفتم: ببین آقامهدی من عزیز شما نیستم😡
مهدی با خونسردی همونجور که لذت میبرد از حرص خوردنم گفت: اتفاقا هم عزیز مایی هم خانوم مایی😆
_این آرزو رو به گور ببری که من...
حرفمو ادامه ندادم... هه... واقعا داشت به آرزوش میرسید... و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم...😔
مهدی: هه... خانم خبرنگار تا عید نوروز عقدتم میکنم تا خیالت راحت شه که زن من شدی و شکست خوردی لجباز خانم😏
بغض کردم و سعی کردم از بین جمعیت عبور کنم تا به مهدیه و فاطمه برسم.
دیگه یک لحظه هم نمیتونستم وجود آدم پستی مثل مهدی رو تحمل کنم😡
آدمی که خودش همه جور کثافط کاری کرده و دنبال دخترای اهل دوستی بوده همیشه و الان میخواد زن آیندش پاک و چادری باشه... 😡
خدایا خودت میدونی ازدواج با این پسره عوضی برام عین مرگ تدریجی با درد همراهه...😢
کاشکی منو میکشتی تا راحت شم از این زندگیه لعنتی...😭
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧۶
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم🔑
مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن🎎
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام😔
مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر😳
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری نیکنی؟
_خسته شدم بخدا..😢
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟😢
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...😔
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟😏
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اسلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی😒
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...😞
_بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟
بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان😏 ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم😊
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه😳بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت😳
اینجا چه خبره😳
یکی الان باید به من توضیح بده😐
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه😑
_باباااااااااا😖
بابا: بله😁 چرا جیغ میزنی؟
_منظورت از این حرفا چی بود؟؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم😊 وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی😏
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق_14💗
کم کم بابامحمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم! خدای من در این یک هفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود. موهای جو گندمیش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم. آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم!
کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند. بدون تعارف پیش دستی ام را پر
بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم! و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم!
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی همه اش برای خودت.
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم: داداشم نگفتی ترازت تو آخرین آزمون چند شد؟
به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد! نگاهی به چهره پریناز انداختم! نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد! میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید: راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند: به نظرم الآن بهترین وقته. ابوذر که اوضاع را درک کرده بود رو به پریناز گفت: مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه.
با لحن تقریبا تندی پرسید: یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیر آورده بود... آن هم چه وقتی.
دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم: نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت: از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش را سر می کشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی
صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد.
ابوذر و بابا با صدای بلند خندیدند! و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم: خب چرا اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت: پسره دکتره بدبخت! تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات! با معرفت !! خوش تیپ! خوش لباس و پولدار! دیگه چی میخوای؟
خنده ام گرفته بود: خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بدبخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل باباجونم هم معلم هستن.
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت: من چی؟ من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به
کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردم و با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که مالک انسانیت و برتری آدمها نیست!!
ابوذر و بابا شانه هایشان می لرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود.
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد: آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق_15💗
خم شدم و همانجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم: غصه نخور مامانی!
خندید. میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما ....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر کوچک راه آمد.
چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم. نگاهش کردم. نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش این روزها. کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم.
اعتراضی نکرد. معلوم بود نگاه می کند ولی نمیبیند. چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. صدای تلویزیون را بلند تر کردم و گفتم: نمیخوای بگی؟ الآن خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد. لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم: یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی! حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم.
چشمهایش را میبندد و گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید: نه چیزی نیست.
میگویم: دروغ گناه کبیره است حاجی جون!
تلخندی میزند: خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم: بزار من حدس بزنم! عاشق شدی نه؟
ناگهانی چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم میگیرم و معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی که میدانم.
عشق میکنند با صدای قهقه ام! ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس می برد.
هر بار که نگاهش را به یاد می آورم خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد و عصبانی میگوید: زعفران!!! بسه دیگه!! نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکند! با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده
میگویم: خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند
و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه. تو انجمن باهاش آشنا شدم. ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده بود. آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود.
دستم را دور گردنش می اندازم و میگویم: باریک الله! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی! ولی خوشم اومد
میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم و میگویم: راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظره لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه! دختره یه پدر تاجر داره! از این بازاری های به نام! صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی! منم نمیتونم.
دستم را از دور گردنش بر میدارم و رو به رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم: ابوذر تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیر لب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید: تا حالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم: نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید: همین کاری که تو پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود: چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_16
سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید: هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت هم متاسفم من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم
لبخند میزنم! راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو! اما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم. آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟
هیجان زده نگاهم میکند و میگوید: آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد! حق دلالیمو میگیرم!
میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرمت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم: بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس !!!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و در حالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند! ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود! من و ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالآخره سکوت را میشکند و میگوید: یاالله هر سر و سری که دارید رو همین الآن میگید یا پریناز و میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من رو به ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست! راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟
ابوذر قیافه ای به خود می گیرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد! آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین با ناله میگوید: اینقدر تابلو!!
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید: بازم مثل همیشه گرفت!! زود تند سریع تعریف کن! قضیه چیه!
کجا آشنا شدی! دختره کیه !چیکاره است و هر مشخصاتی که داره رو همین الآن رد کن بیاد!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند. اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد. بابا روی شانه ابوذر زد و گفت: خوب دور و برت آدم جمع میکنیا
عمه که حس کنکاویش امانش نمی داد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بود قرار بود بدی! اونو بیا بهم بده لازمش دارم و ابوذر کلافه به همراهش رفت. خدایش بیامرزد!
بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد. بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد. بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید: چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم. از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان. از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال. از درد و دل کردن با نرجس جان. از خواهر بودن برای هنگامه. از جای مریم شیفت ایستادن از نگرانی برای پوست نسرین زیر آن همه آرایش از... من راضی بودم...
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت: آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟
بابا هم میزند به لودگی و میگوید: پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه!
پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره ۲۱ سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی. فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الآن خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!....
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_18_17
قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد. خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید. به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالای سرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد. هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعد نسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد. آیه
نگران نگاهش میکند و میپرسد: چی شده؟
نسرین نفسی تازه میکند و میگوید: دکتر والا داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ...
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید: کاش همیشه یه از فرنگ برگشته داشتیم بلکه بعضی یکم به فکر وظایفشون بیوفتن.
دقایقی بعد دکتر والا و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند. آیه آرام سلامی به تیم رو به رویش میکند و با چشم دنبال دکتر والا میگردد. به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر والا همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند: خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید.
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در خصوص
وضعیت عمومی بیمار میدهد. چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر والا پرونده را به
دست آیه میدهد. خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد! خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانش بیش از حدمعمول باز نشود! در دل میگوید: او یک
نابغه است ! یک نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلال های دکتر والا مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند. تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد و مدام خدا را شکر میکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش
سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سلامش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنار نسرین و مریم و آزاده نشست. تعجبشان را که دید پرسید: چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید: کبکت حسابی خروس میخونه !! واسه همین تعجب کردیم! لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید: بالآخره بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر والا نابغه است با چندتا علائم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد.
مریم هم خوشحال میگوید: خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگوید: بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه اسمی پیش اومده بود!!
مریم هم خنده کنان میگوید: اون روز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...
آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید: به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین!
خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی که
قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و رو به مریم گفت: قربون دستت جای من وایسا تا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم.
مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا.
صورت مریم را محکم میبوسد در حالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه با خنده و بدو از آنها دور میشود. نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد: مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم. میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه.
مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید: از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین!!! منتها دوز آیه از همه بالا تره!
به یه ادمین فعالیت نیاز دارم 🙂💛
#شرایط👇
¹بانو باشه
²روزی حداقل ۵ پست بزاره
³با اعضا کاملا خوش برخورد باشه👌✅
شرایطو داشتی پیوی👇🌸
https://eitaa.com/mmaahhyyaa
هدایت شده از تبادلات رامیس🌿💜
از فرده شروع میکنم به تب زدن قشنگام🌸
@Ad_RaMiS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام💔😭
#حسین_آقام
میدانم قرارمان بود
باری از دوشِ تو بردارم
اما چه کنم که حالا خودم شدهام
باری بر دوشِ تو..🍃
+استغفار میکنی برای من؟!
تو بخواه از خدا آمرزش گناهانم را!
#شهیدگمنام
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧٧
چند روزیه مهدی رفته نیشابور و من آرامش گرفتم.
اصلا وقتی اون نیست من حس خوبی دارم.
چقدر همه چیزش برام برعکس محمده...
راستی گفتم محمد... هی... یعنی الان کجاست...؟ داره چیکار میکنه...؟ یعنی الان با فاطمه نامزد کردن...؟😢
با فکر کردن به اینکه محمده من بشه مال یه دختر دیگه دیوونه میشدم😭
کاشکی حداقل یه خبری چیزی دورا دور ازش داشتم..
توی افکار خودم بودم که گوشی خونه زنگ خورد☎️
_الو بفرمایید.
علی: علیک سلام تپلی خودم😊
_سلام داداشی باهوش و سیاست دان و سیاست مدار خودم😍خسته نباشی😊
علی: وقتی آبجی کوچیکه اینجوری برام نمک میریزه توقع داری خسته باشم؟😳
_عزیزمی داداشی😘
علی: فائزه میدونی زنگ زدم چی بهت بگم؟
_چی؟؟؟
علی: یه خبری که اگه بشنوی تا لوزالمعدت آتیش میگیره از حسادت😜
_چیشده؟؟؟؟؟ چه خبری؟؟؟؟
علی: دلتتتتت بسوزهههه😝
_اه بگو دیگه😡
علی: خیله خب بابا میگم😆 حامد جونت هفته دیگه دانشگاه ما اجرا داره☺️
_چییییی؟؟؟؟؟ بگو بخداااا😳
علی: بخدا😊
_وای الهی بمیری کوفتت بشه😢
علی: اوه تازه قراره جوادم بیاد دانشگاهمون باهم بریم اجراش توی سالن😝
خدای من محمد... علی اسم محمدمو برد... ولی من و محمد که....
صدای الو گفتن علی مانع از ادامه فکرم شد😣
_خوش بگذره... منم یاد کنی حتما...😔
علی: برات عکس میفرستم حسود خانوم😄
_ممنون... کاری باری؟
علی: نه فدات. سلام برسون. یاحق
_یاعلی😔
تلفن رو گذاشتم سرجاش و برگشتم توی اتاقم.
اول با سیستم آهنگ رسم همسفری حامد رو پلی کردم و بعد از پشت پنجره اتاقم به بیرون خیره شدم...
آهنگ که شروع به خوندن کردن بغضم ترکید و صدای هق هق گریم سر به آسمون کشید...😭
محمده نامرد... مگه قول نداده بودی بی معرفت... مگه نگفتی برای اولین بار با من میری اجرای حامد... مگه قرار نبود برا اولین بار باهم ببینیمش... 😭
بی معرفت اصلا من مردم... من نیستم... تو حداقل سر قولت بمون...😭
صدای حامد باعث میشد هر لحظه شدت گریه ام بیشتر شه😢
*یه نگاهتو نمیدم به عالمی
خودت میدونی همه حس و حالمی
اینه خواهشم ای همه قرار من
اینکه خواهشم تو بمون کنار من
اینه رسم همسفری
بری منو همرات نبری
قسمتمه در به دری
آره میدونم...*
خیلی سخته اولین عشق زندگیت بزنه زیر اولین قرار عاشقانه ای باهم گذاشتین...😔
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_٧٨
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...😔
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...😢
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم... 😔
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...😭
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.😢
_فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...😢
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...😭
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...😭
فاطی: السادات...
_جانم😢
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم...؟😳
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه😣 من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...😫
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...😔
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...😢
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن😣
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°