🔆 #پندانه
✍ به پروردگارت اعتماد کن
🔹ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده میکرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل میگفت:
به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن.
هر دوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت ۵۰۰ سال قبل برای این لحظه مهیاست.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸هنگامی که نوح دعا کرد:
«انی مغلوب فانتصر»
گمان نمیکرد خداوند بشریت را بهخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت؛ همه این گریهها بهخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از ربالعالمین به او و پسرش.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔸ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد:
«لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین»
الله تعالی فرمود:
او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔹زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقهای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را بهسوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد.
پس به پروردگارت اعتماد کن.
🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن
#توکل_بر_خدایت_کن
"کنجِ حرم"
استـادپناهیانمیگفـت:ꜜ
چراخودترورهانمیڪنی'؟'
دادبزنیازامامحسینبخـوای'؟' ✋🏻
برودرخونـهاباعبداللّٰه
منّتشروبڪش،دورشبگـرد
مناجاتڪنباامامحسین . !!🌱
بگوامامحسینممنباتوآغازڪردم،
ولمنڪنی . . .! 🖇
دیگهنمیڪشمادامـهبدم
متوقـفشـدم . . .
امامحسیـنبازمدستـترومیگیـره
فقـطبخـواهازش :)♥️
"کنجِ حرم"
:))
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟
جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت.
یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است.
.
💔😔
.
"کنجِ حرم"
💔🚶🏿♂
مےنویسنمکہشبتاࢪسحࢪمیگردد...
یکنفرماندھازاینقومکہبرمیگردد🥀
☁️⃟🌛
.
.
.
امام باقࢪ میفرمایند:
از جملہ محبوبترین بندگان نزد خداوند،گنہکاࢪ توبہ گراسٺ...🌱
✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭
دنیـٰاروپرکردیمازگنـٰاهـٰامون
بعدشبهخداگِلهمیکنیمچراآسـٰایشو
آرامشوبرکتروازسفرههـٰامونگرفته‼️🚶♂
#قولخودمون
#تلنگرمشتی
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق #تلنگر
🔹 شکستن دل پدرومادر
🔸 حجتالاسلام دارستانی
رمان عشق گمنام
پارت ۷
ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست .
بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش .
بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان .
من:همچین .
حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم .
از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه .
سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟
ویدا:طرف مردا دیگه
سارا:اینطرف نمیان ؟
ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد .
ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد .
خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه .
**
بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم .
همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند .
با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل .
پسره فکر کنم داداش ویدا باشد .
با دیدن ما سرش را پایین انداخت .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸
من:سلام عمو حسین ،وسلام ارومی هم به اون پسره کردم .
همیشه به پدر ویدا عمو حسین میگفتم چون توی این دوسالی که در رفت امد بودیم خیلی صمیمی شدیم .
سارا:سلام دایی ،سلام پسر دای
عمو حسین: سلام دایی جون
برادر ویدا :سلام دختر عمه .
نمیدونم چرا داداش ویدا برام یکم آشناست انگار جایی دیدمش .
توی فکر بودم که ویدا بلند گفت :علی داداش بیا کمکم که ظرفارو ببریم بیرون برای شستن .
الان فهمیدم که اسم داداش ویدا علی هست .
نگاهی به سارا انداختم یه لبخند روی لبش بود به جایی خیره شده بود .
برام جای سوال بود چطور پسری که کانادا درست میخونه این ظاهری باشه .از خودم یه پسر کانادایی ساخته بودم .
از تصورم خنده ام میگیرد .
جارو زدن حال تمام میشود وبعد از جمع کردن جارو به سمت مبل میروم روی آن میشینم میرم توی فکر که کجا داداش ویدا رو دیدم .
با صدای ویدا از فکر خیال بیرون می آیم .
ویدا:آوا میگم چطوره امشب ااینجا بمونی سه تایی .
هیچ وقت نمیتونستم جایی به غیر از خانه واتاق خودم بخوابم .
بخاطر همین روبه ویدا گفتم :نه عزیزم باید برم خونه اگه دیر تر از این موقع شب برم خونه آرمان دیگه ...خودت میدونی مامان که شیفته بابا هم که تا ساعت ۱۲ فکر کنم مطب باشه .
ویدا :ولی میموندی بهتر بود عزیزم .
من :نه دیگه انشا الله فردا هم دیگرو میبینیم .
ویدا :هر جور راحتی .
نگاهی به ساعت مچی دستم می اندازم ساعت ۱۱ را نشان میدهد ،از روی مبل بلند میشوم وبه طرف اتاق ویدا میروم چادرم راا برمیدارم وبا چادر رنگی عوض میکنم بعد از عوض کردن چادر .
میروم بیرون واز عمو حسین ،خاله فیروزه ،ویدا ....خداحافظی میکنم .
به سمت خانه راه می افتم .در را باز میکنم داخل میشوم لامپ های خانه خاموش است فکر کنم آرمان خوابه .ارام در را باز میکنم که مبادا ارمان بیدار شود
ادامه دارد.......🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۹
پاورچین پاورچین از پله ها بالا میروم میخواهم که بروم به اتاقم آرمان از داخل اتاقش صدایم میزد :آوا خانم یلحظه تشریف بیارید .
به عقب برمی گردم ودستیگیره ی در را باز میکنم .
من:سلام داداش
آرمان :سلام میشه بگی تا الان کجا بودی .
یادم می آید که به آرمان دربارهی مهمانی امشب نگفته ام ارام به پیشانی ام میزنم میگویم :وای مامان بهت نگفت؟،خونه ی ویدا اینا مهمونی بود برای برگشتن داداش از کانادا
ارمان که خیالش راحت میشود میگوید :خب برو دیگه که مزاحممی
میخندم میگویم : داداش مطمئنی که میخواهی طلبه بشی ؟
ارمان ژستی به خود میگیرد میگوید :بله خواهر گرام .
ارام زیر لب میگویم :خدایا بی نوبت شفا بده .
میخواهم بروم که ارمان میگوید :شنیدم چی گفتی .
میخندم میروم به سمت اتاقم کیف وچادرم را یه گوشه ی اتاق می اندازم خودم هم روی تخت ولو میشوم واز خستگی خوابم می برد .
****
آرمان :آوا پاشو که من دارم میرم تا ۱۰ دقیقه دیگه نیایی رفتم ها .
زود از خواب بلند میشوم آرمان همیشه وقتی میگه ۱۰دقیقه دیگه میرم یعنی میرم دوسه بار همین کا را با هم کرد رفت منم پیاده مسیر دانشگاه را رفتم . ولی تا نصفه چون ماشین آرمان نمایان میشود شیشه ماشین را پایین می آورد میگوید :حیف که غیرتم اجازه نمیده .
یکبار هم با هاش لج کردم گفتم سوار نمیشم پیاده میرم پیاده رفتم ولی با ماشین پشته سرم میومد .
صبح ها اجازه ندارم با ماشین خودم به دانشگاه بروم آرمان میگوید :شاید کسی نداشته باشد .
بخاطر همین اخلاق هایش هست که عاشقشم .
از همین اتاقم بلند میگویم :باشه الان میام .
لباس هایم را میپوشم و کوله ام را برمیدارم به پایین میروم آرمان یه ساندویچ پنیر میدهد دستم میگوید:اینو تو ماشین بخور صبحونت ،بریم که دیرم شده .
من:باشه .
*
با آرمان سوار ماشین میشویم به سمت دانشگاه راه می افتیم ،ارمان دستش را به سمت ظبط ماشین میبرد یک مداحی میگذارد این مداحی را خیلی دوست دارد .
رفیق شیشی بچگیمی ارباب
والا تموم زندگیمی ارباب
لذت خوبه بندگمی ارباب
حالا تازه می فهمم اقا کی مثه
سایه پشته منه
حالا تازه میفهمه دلم داره واسه حسین میزنه
جونم حسین دوو درمونم حسین .
ادامه دارد......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۱۰
*
وارد کلاس میشوم ودر ردیف اول میشنم ومنتظر استاد .
یکی از پسر های کلاس نگاه به من میکند چشمک میزند اعصابم خورد میشود از کلاس بیرون میرم .
هی زیر لب غر غر میکنم :پسره ی بیشعور و....
همین یه کلاس امروز هم برایم زهر شد .
میخوا هم از در ورودی دانشگاه خارج بشوم که برادر ویدا را میبینم همان موقع یادم می آید که کجا اورا دیدم در ساعت فروشی دیدمش .
از کنارم رد میشود .
من هم از در دانشگاه بیرون میروم ،گوشی ام را در می آورم به آرمان زنگ میزنم بعد از سه تا بوق جوابم را میدهد :بله ابجی
من:داداش کجایی ؟.
دارم میرم حوزه
من:میتونی بیایی دنبالم میخوام برم خونه
داداش انگار که تعجب میکند میگوید:تو که الان رفتی همین زودی تموم شد ؟
جواب میدهم نه :حوصله نداشتم
داداش انگار که قانع نشده میگوید: نمیدونم والا من ۵دقیقه دیگه امتحان دارم فکر نکنم بتونم بیام دنبالت صبر کن به دوستم که مطمئنه میگم بیاد دنبالت .
من:نه داداش ولش کن زشته خودم یه اسنپ میگیرم میرم .
ارمان:باشه سوار اسنپ شدی به من یه پیام بده .
من:باشه خداحافظ
ارمان:یا علی
*
بعد از اینکه سوار اسنپ میشوم به ارمان پیام میدهم .
۲۰دقیقه بعد به خونه میرسم با پیاده شدن من از ماشین ،ماشین ویدا که برادرش سوار ش بود توی کوچه میپیچد .
من هم به داخل خانه میروم .
در هال راباز میکنم سلام میکنم :سلام .
مامان از داخل آشپزخانه جوابم را میدهد .
من هم به داخل اتاقم میروم .
کمی اتاقم را مرتب میکنم واز کتابخانه ی اتاقم کتاب یادت باشد را برمیدارم روی تختم دراز میکشم شروع میکنم به خواندن کتاب .
**
یک ماه بعد
لباس هایم را میپوشم وبرای رفتن به خانه ی ویدا اینا از پله ها پایین می آیم ،یادم می آید که جزوه ام را نیاوردم دوباره به بالا میروم جزوه ام را که داخل کیفم بود را بیرون می آوردم که همراه جزوه جعبه ای می افتد جعبه را برمیدارم درش را باز میکنم :اینکه ساعتیه که برای داداش....خریدم .
یادم رفت که این رو آن شب به برادر ویدا بدهم .
الان هم که نمی شود نمی دانم حکمتش چیه ؟ جعبه ی ساعت را در کشوی میز تحریر میزارم .
وجزوه را دستم میگیرم از پله ها پایین میروم .
ادامه دارد.......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۱۱
من:مامان من میرم خونه خاله فیروزه جزوه ام رو به ویدا بدم بخونه .
مامان :باش ،بیا این سبزی ها رو هم بده فیروزه .
سبزی هارو از دست مامان میگیرم میروم .میخواهم از در خارج بشوم که آرمان هم همزمان با من وارد حیاط میشود نگاهم میکند می گوید :کجا به سلامتی ؟
جواب میدهم :خونه ویدا
یک ابرویش را بالا می اندازد میگوید : اون وقت چیکار ؟
جزوه ام را تکان میدهم میگویم :برای این چند تا برگه .
آرمان :حالا میتونی بری من همینجا وایستادم تا بری
از در خارج میشوم ،زنگ آیفون را میزنم بعد هم نگاهی به پشت سرم می اندازم آرمان هنوز جلوی در خانه یمان منتظر من است که بروم داخل .
در با صدای تیکی باز میشود .
داخل میروم خاله فیروزه در حیاط مشغول گل دادن به گل ها هست .اقا علی هم روی تخت گوشه حیاط مشغول کتاب خواندن است .
سلام میکنم علی اقا متوجه ی حضور من میشود .سلام میکند :سلام علیکم .
خاله فیروزه :سلام آوا جان برو داخل ویدا داخله از صبح هی غر میزنه من هیچی بلد نیستم سر مارو خورد والا این علی هم که هرچی براش توضیح میده میگه تند توضیح میدی .
میخندم ولی آروم میگویم : رگ خوابش دست منه خاله جون .
خاله هم میخندد میگوید :برو خاله ببین میتونی .
با اجازه ای میگویم میروم داخل خانه .
جلوی در اتاق ویدا می ایستم و تقه ی به در میزنم .
ویدا:بیا داخل
داخل میروم سلام میکنم ویدا هم جوابم را میدهد
من:کو بیا ببینم چی رو متوجه نمیشی .
ویدا:بیا آوا نجاتم بده این کاش اون یه ترم رو میومدم وگرنه الان اینجوری نبودم .
من:بله اگه میومدی این نمیشد منم گفتم بیا خودم کمکت میکنم .
منو ویدا تو دانشگاه با هم بودیم ویدا یه ترم رو مرخصی گرفت نتونست بیاد الان هم کلاسامون متفاوت شده .
ویدا:حالا هیچی نگو که اعصابم خورد میشه بیا این جزوه رو بهم بده بخونمش .
جزوه رو به دستش میدهم میگویم :بفرما
****
بالاخره بعد از ۲ ساعت با ویدا درس خوندن .
ویدا همچیو یاد گرفت من همیشه برای هرکدوم از جزوه هام مباحثشون رمز میزارم که زود تر توی ذهنم برن .به ویدا هم اینا رو گفتم که باعث شد زودتر یادشون بگیره .
ادامه دارد.......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۱۲
ویدا:آوا بشین همینجا من برم میوه بیارم بخریم زیاد انرژی از مون رفته .
میخندم میگویم: برو بیار که از تو خیلی رفته .
ویدا میرود که میوه بیارد .من هم میرم توی فکر ساعته که خریده بودم . خدایا واقعا نمیدونم حکمتش چیه ،تا اینجا اوردمش اما یادم رفت بدمش .خدا بهتر میدونه .
در اتاق باز میشود ویدا با یک میوه خوری بزرگ داخل میشود .
روبه ویدا میکنم میگویم :تو واقعا میخواهی اینا رو بخوری ؟
ویدا:آره همیشه اینقدر میوه میارم تو اتاقم، استراحم میخورم کم کم تموم میشه تازه این میوه خوری هم فقط مخصوص منه .
من:بله از تو که بعید نیست
کمی میوه میخوریم که از ویدا میپرسم :راستی داداشت چرا کانادا رو ول مرد اومد ایران ؟میخواد بمونه یا دوباره بره؟
ویدا حالت غمگین به خود میگیرد می گوید ؛:راستش این داداش خل ما کانادا دکتر رو ول کرده اومد اینجا میخواد بره توی سپاه .هرچی هم بهش میگم تو که قرار بود دکتر بشی ،حالا چرا از رشته مورده علاقت زده شدی ؟
میگه هیچی ....
نمیدونم چرا میخواد بره سپاه ولی من تا جایی که میدونم رشته ای که تو کانادا میخوندو خیلی دوست داشت الانو نمیدونم .
من:جدا میخواد بره سپاه مطمئنی ؟
ویدا:آره. بابام هم میگه هرچی خودت میخواهی من مجبورت نمیکنم .
مامان هم میگه همه ی خانواده ما دکتر مهندسن بعد تو میخواهی بری سپاه .
داداش از وقتی که بچه بود آرزو داشت دکتر بشه نمیدونم چی شده که میخواد بره سپاه .
من:نگران نباش انشا الله درست میشه ،این آرمان ما میخواست رشته ریاضی بخونه رفت راهنمایی موقع انتخاب رشته گفت من میخوام برم طلبه ای ،بابام گفت :این چه رشته ای میخواهی بری
مامانم که هیچی نمی گفت ،آخرشم داداش رفت طلبه شد .ولی اصلا پشیمون نیستیم بابا هم الان راضیه .
شاید حکمتی داشته ویدا جان همه چی رو بسپر به خدا .
ویدا با حرف من کمی آروم شد بعد گفت :من مشکلی با انتخابش ندارم ولی میترسم .
من:از چی میترسی ؟
ویدا :از خطرات کارش
من:نگران نباش ویدا جان اگه خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته .
حالا باشو از این حالت غم زدگی بیا بریم پیش خاله فیروزه یه دوتا از خاطرات بچگی بگه یکم بخندیم .
با ویدا دوتایی از اتاق بیرون آمدیم رفتم حیاط خاله روی تخت نشسته بود داشت برنج پاک میکرد .
رفتیم نشستیم کنارش روبه خاله گفتم :خاله دوتا از اون خاطراتت بگو
خاله فیروزه : باز شما کم اوردین اوومدین نشستین کنار من ؟
راست میگه خاله منو ویدا هر وقت یکیمون حالش خوب نیست میاییم پیش خاله میگیم خاطره تعریف کنه .
من:آره خاله این دختر شما از بس درس خونده حالش خراب شده شما دوتا خاطره بگی خوب میشه😂
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
میـــگمقبولدارۍ!
هیچڪسنمیتونـهمثـلخـ،♡،ـدا
اینقـدر زیبا
وآروم آدمـوببخشـه؟😉
تـازهبهروتھمنمیـآره. . .🕊
ڪهگاھـۍکۍبودۍوچـۍشـدۍ!
هیچوقـتاز توبـه نتـرس... 🙂!|