رمان عشق گمنام
پارت ۳۵
بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن.
چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .
مامان :خب چی شد ؟
ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت .
*
قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه .
تق تق
من:بله
آرمان: بیام داخل؟
من:نه
آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم .
با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم .
آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو
من:حالا برو که داری مزاحمم میشی .
دوباره میخندد میرود بیرون .
منم هم روی تخت دراز میکشم ...
الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده .
صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان .
از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم .
الله اکبر ،الله اکبر )
صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم .
کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم .
*
بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد .
روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود .
کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود .
(به به آوا خانم چطوری؟)
جوابش را دادم :شما ؟،
انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری .
تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم .
بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم .
**
آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟
من:بلللللللللللللللله کشتی مارو
چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم .
مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن .
من:باش. .
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم .
پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن .
آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که .......
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۶
آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین .
یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت .
آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم
من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه .
آرمان :ببخش خواهری .
ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو .
یه تاکسی هم از کنار ما در نشد .
ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم .
پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد .
آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا
دوباره در حال کتاب شدم .
سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد .
نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم .
حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من .
چون چاره ای نداشت قبول کردم .
از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام
علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم .
سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود .
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم .
در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون
علی آقا :خواهش میکنم .
من:خدانگهدار یاعلی
علی آقا:یا علی
کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم .
در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر
من:بله استاد ببخشید
استاد :دفعه اخرتون باشه .
وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا .
داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟)
فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین .
بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۷
کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟
شری باقری : اممممممم ،شما رو
این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن .
اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن .
شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن .
من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و....
سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم .
گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم.
تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم
داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن .
من:آقای محترم چند بار بهتونگفتم دست از سرم بردارین .
شروین : نمیشه .
پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون .
آقای راننده :خانم مقصدتون ؟
نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا
**
آقای راننده :خانم رسیدیم .
من:ممنون .
کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم .
وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم .
وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا .
کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن .
بلند شدم که برم خونه ......
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۸
کم کم نم نم باران شروع شد وای که چقدر من نم نم بارون را دوست دارم اونم تو گلزار شهدا حس حال بهتری داری .
ده دقیقه هم موندم بعد رفتم تا یه ماشین بگیرم برم خونه .بارون هم شروع کرد به تند تند باریدن .و برای پیدا کردن ماشین هم سخت بود .
دیگه نا امید شده بودم تصمیم گرفتم تا یه جاهایی پیاده برم .
گوشیم رو از جیب کولم برمیدارم وشماره ی مامان رو میگیرم .
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق ....چهار بوق ....
&دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگونمیباشد
دوباره تماس میگیرم وهمین صدا در گوشی میپیچد .
ایندفعه با آرمان تماس میگیرم .
یک بوق ....دوب ..جواب میدهد .
آرمان :به به آبجی خانم
من:سلام علیکم ،آرمان میتونی بیایی دنبالم ؟
آرمان :نه خواهر جان ماشینمو به دوستم قرض دادم .
من:بله وقتی میگم بزار من با ماشینه خودم برم همین میشه .
آرمان :صبر کن یه لحظه
بعد صداشو شنیدم که گفت :علی ،داداش میتونی بری دنبال خواهرم اخه منو ویدا خانم برای آزمایش نوبت گرفتیم دیرمون میشه .
بعد هم صدای علی اقا اومد : باشه داداش
آرمان :آوا الان علی میاد دنبالت منو ویدا خانم هم میریم برای آزمایش من ماشینتو بردم با خودم علی هم با ماشین ویدا خانم میاد .
من :اووووووف من نزدیکای گلزارم .
بعد هم تماس رو قطع کردم .
بعد از چند دقیقه علی آقا اومد .
سوار ماشین میشوم .
من:سلام
علی اقا :علیکم سلام
گوشیم رو از جیب کولم در می آورم وخودم رو با اون مشغول میکنم .
علی آقا پس از چند دقیقه ظبط ماشین را روشن میکند .
این حرم واسم شده تموم این ...
احساسم ...
باید تا جون دارم ..
به پاش وایستم ....
سرم فدای حرم ...
من هم عباسم رو اسم بی بی
زینب حساسم ...
سرم فدای حرم .....
حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم ویدا که تو ماشینش مداحی نداشت فکر کنم خودت علی آقا زحمت کشیدنو مداحی گذاشتن .
گوشی علی آقا زنگ میخورد
علی آقا :جانم ؟
+..............
علی اقا :خب من چیکار کنم ؟
+.............
علی اقا:خب من نمیتونم جون کسی دیگه به خطر می افته نمیشه اول اونو پیاده کنم ؟
+.............
علی اقا :چشم ،چشم سعی خودمو میکنم .
بعد از پایان تماس .......
ادامه دارد ......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۳۹
علی آقا از آینه نگاهی به من میکند وبعد به سرعت میگیرد .
وا این چرا اینکارو میکنه .ترسیده بودم سعی میکردم جیغ نزنم اونم جلوی یه نامحرم .
من:علی اقا .....چر...را اینقدر تند میرین .
علی اقا نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .
علی اقا کم کم داشت از شهر دور میشد .
همش عقب رو نگاه میکرد برای جالب شده بود که چرا همش عقب رو نگاه میکنه .
منم تصمیم گرفتم که عقب رو نگاه کنم یکم سرم رو به عقب متمایل کردم که با فریاد علی اقا که گفت
:نگااااااااااااااه نکن .
برگشتم به حالت اولم دیگه بغضم گرفته بود به جرعتی با من اینجوری حرف زد پسره ی بی ریخت هرچی خواستم بهش گفتم .
یهو صدای تیر اندازی اومد قلبم اومد تو دهنم .
علی اقا :آوا خانم زود باشین ،عقب یه اسلحه داخل جیب مخفیه ماشین هسته بدین من .
همین کارو کردم بهش دادم .
شروع کرد به تیر اندازی کردن .
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن .
علی آقا متوجه گریه من شد گفت :ترو خدا گریه نکنین من نمیتونم ....تحم.....
نفهمیدم چی شد که گفتم :،
پسره ی بیشعور چرا منو اوردی منو سر راه میرسوندی بعد میرفتی ما موریتت من بمیرم کی جواب خانوادمو میده ؟ها
از ت متنفرم پسره الدنگ .
خودم از رفتار خودم تعجب کردم چه برسه به علی اقا صورتش شده بود این 😮😳
دستمو گذاشتم رو دهنم توی دلم گفتم :خاک تو سرت آوا این چه رفتاری بود .
دیگه هیچ حرفی نزدم .
صدای تیر اندازی دیگه نیومد .
علی اقا:من معذرت میخوام .
خودمو زدم به اون راه گفتم :،راهزن ها چی شدن .
علی اقا :بله 😳؟
من:همونا یی که دنبالمون بودن .
علی اقا شروع کرد به خندیدن :اها اونا راننندشو زدم ماشین هم چپ کرد فکر نکنم اون دوتا سرنشین زنده نمونن بچه ها سپاه خودشون میام اجازشو نو میبرن .
در ضمن راهزن نیستن خلافکارن.
من :اووووووف خدایا شکرت .
بالاخره با جانی سالم به خانه رسیدم .
من:کسی خونه نیست ؟
مامان از توی آشپزخانه خونه گفت:من هستم .
رفتم دااخل آشپز خانه .
من:هنوز آرمان نیومده ؟
مامان :نه آزمایشون خوبه الان هم رفتن حلقه بخرن .
من:اها .
بعد از کمی حرف زدن با مامان سریع از پله ها رفتم بالا .
هنوز نمیتونستم اتفاق چند دقیقه پیش رو حضم کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۰
تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم .
یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه .
اشهد ان علی ولی الله
چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم .
سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه .
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست .
هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟
ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره.
آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم
دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم .
السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو
نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا .
من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو .
آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن .
من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم .
ویدا :بیا دست منن .
من :راستی مامان کو ؟
آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه .
اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم .
در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد .
در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم .
سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم
من:سلام علی اقا
علی اقا :سلام علیکم
من :ببخشید کارم داشتین ؟
علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم .....
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۱
علی اقا : واقعا نمیتونستم شمارو پیاده کنم چون ممکن بود شمارو حدف بگیرن .
بعد به فرمانده هم گفتنم که گفتن نمیشه . ببخشید من شعور دارم پس بیشعور نیستم . الدنگ هم نیستم .
از رفتار امروزم خیلی شرمنده شدم چرا خودم فکر نکردم که شاید منو بزنن .
آب دهنمو قورت دادم گفتم :شما هم ببخشید من واقعا رفتارم بد بود .اون موقع خیلی ترسیده بودم .
علی آقا این دفعه سرش بیشتر گرفت پایین حس کردم میخواد چیزی رو بگه .
گفت :ببخشید شما واقعا از من متنفری ؟
نمیدونستم منظور این حرفش چیه
من:بله ؟
علی اقا :هیچی
وسریع رفت این پسر چرا اینقدر این روزها مشکوکه .
منو دیگه رفتم داخل خونه .
ویدا:رفتی دوتا حلقه بیاری ها .
من : شد یبار منو سوژه قرار ندی ؟
مامان :دخترا بعدش بیایین سالاد درست کنید .
منو ویدا :باشه
حقله های آرمان ویدا رو در اوردم نگاهشون کردم واقعا قشنگ بودن این همشون سلیقه داداش گلمه .
من:وای ویدا خیلی قشنگن .
ویدا :بله 😌
آروم گفتم :راستی پسر رجایی چی شد ؟
ویدا آروم تر از من گفت : نمیدونم فکر نکنم بدونهه نامزد کردم ،علی میگفت فعلا آلمان رفته تا بیاد شما دوتا عقد کردین .
آوا :خدارو شکرررر .
ویدا :حالا پاشو بریم سالاد درست کنیم .
با ویدا دوتایی به طرف آشپز خونه راه افتادیم .
یه سالاد شیرازی مشتی هم درست کردیم .
****
امروز عقد آرمان ویدا بود خیلی خوشحالم که بالاخره داداشم به دختر مورد علاقهاش میرسه .
آرمان ویدا سر سفره ی عقد نشسته بودن . قران هم به دستشون بود علی آقا کنار ویدا وایستاده بود منم کنار آرمان .
عاقد هم با یه صلوات شروع کردم به خواندن خطبه .
- ........عروس خانم ویدا حسینی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرمان محمدی در آورم .
من :عروس خانم دارن قران میخونن
عاقد :...............وکیلم
من :عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد :و.................عروس خانم وکیلم .
ویدا :با اجازی آقا امام زمان و بزرگترها بله .
همه مون صلوات فرستادیم .آرمان انگشتر رو کرد دست ویدا .ویدا هم همینکارو کرد .
قرار بود بعد محضر بریم خونه ویدا که مهمان ها قرار اونجا بیان .
ویدا آرمان رفتن که باهم بگردن بعد بیان ماهم راه افتادیم به سمت خونه خاله فیروزه .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۳
حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن .
آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم .
، بعد هم که باید پذیرایی کنیم .
من:بریم .
سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست .
تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت .
وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟
سارا : چرا اینقدر دمغ بود .
آیناز : آره یکم دمغ بود .
زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم .
سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ...
زهرا السادات :😆
من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم .
سارا :ی دست شور که بیشتر نیست .
پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم .
من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین .
زهرا : اره راست میگه .
**
بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم .
سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم .
سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات .
دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم .
یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی .
خدایا خودت ببخش .
داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم .
حلقه دستش داشت پس ویداست .
من: ویدا تویی؟
ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟
من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی .
چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟
من:هاااااان چی میگی تو ؟
ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی .
بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد .
وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟
من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه .
بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۴
تقریبا همه اومده بودن بخاطر اینکه نماز مغربم رو دوبار خوندم طول کشید .
بچه ها داشت پذیرایی میکرد .
رفتم کنارشون گفتم .
من:خب من چیکار کنم ؟
سارا : تو چایی بیار .
من: باش
آیناز : آوا بیا چایی ریختم ببر برا مهمونا .
سینی چایی رو از دست آیناز گرفتم از آشپز خونه اومدم بیرون به طرف کسانی که تازه اومده بودن رفتم چایی تعارف کردم .
ویدا یه جا نشسته بود رفتم طرفش سینی رو گرفتم جلوش یه چایی برداشت بهش گفتم : خوبه نشستی داره همه جا رو دید میزنی کمکم کنی بد نیست ها .
ویدا با حالتی خاص گفت : مثل اینکه اینایی اینجان همشون بخاطر منه ها .
اومدن به من تبریک بگن .
من: بله .
بعدش رفتم طرف آشپز خونه .
روبه آیناز گفتم : دوتا دیگه چایی بریز که مهم.ن اومد .
آیناز : باشه ،سینی رو بده .
سیتی رو دادم به آیناز رفتم طرف اپن .
داشتیم دوتایی با چشمامون حرف می زدیم (منو ،ویدا) که یدفعه بیرون حیاط رو دیدم علی اقا داره راه میره اون چند قدمی رو که راه میرفت برمیگرده انگار کلافه بود دیگه نمیدونم برای چی کلافه بود .
آیناز : آوا بیا ببر اینارو .
من: اومدم .
سینی چای رو گرفتم دوباره رفتم به طرف اونایی که تازه اومدن .
**
بالاخره امشبم تموم شد .
شالم رو در می آورم رو به آرمان میگویم :باید واسه من جبران کنی ها !
آرمان کتش را درمی آورد میگوید :چسم خواهر گرام .
من: آفرین .
از روی مبل بلند میشوم میروم به سمت اتاقم ،دستگیره ی را پایین میکشم ودر باز میشود وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم وخودم رو روی تخت پرت میکنم .
من: خدایا شکرت .
اوففففففف ،تا سرم را روی بالشت میگذارم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت۴۵
با صدای اذان صبح بلند میشود دورو برم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه گوشیم رو از روی پاتختی برمیدارم چراغ قوه اش رو، روشن میکنم .وبه سمت کلید لامپ اتاق میروم لامپ را روشن میکنم بعد هم در اتاق رو باز میکنم به پایین میروم .
آرمان روی مبل نشسته داره با گوشیش ور میره آروم بهش میگویم : به ویدا بگو با شو برو نمازت رو بخون با این گوریل چت نکن .
آرمان از تعجب نگاه من میکند : از کجا فهمیدی من دارم با ویدا چت میکنم .
من: از اونجایی که معلومه از دیشب تو اتاق نرفتی روی مبل با این لباسا نشستی گوشی دستت گرفتی .
آرمان : خوب چه ربطی به ویدا داره ؟
من: ربطش اینه تا حالا ندیدم که برای شخص دیگه ای از خوابت از تختت بزنی بجز ویدا .
آرمان سرش رو پایین میگیرد میگویم : خجالتی کی بودی تو ؟؟
به سمت دست شور حرکت میکنم وضو میگیرم آرمان را میبینم که در حال نماز خواندن است .
از پله ها بالا میروم .در اتاق رو باز میکنم وارد میشوم .
چادر نمازم رو به همراه سجاده ام از روی میز برمیدارم .
چادرم را میپوشم وسجاده ام را پهن میکنم ،
(الله اکبر )
***
بعد اینکه نماز تموم میشود خوابم نمی آید روی تخت دراز میکشم و به دیوار زل میزنم .هر وقت که خوابم نمی برد این کار را میکنم .
یک چیزی از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینکه چرا دیشب علی آقا اون طوری نگام کرد واینکه چرا کلافه بود .
استغفر الله .چه ربطی به تو داره آوا خانم .
به خاطر اینکه فکر های الکی نکنم گوشیم رو برمیدارم رمزش را باز میکنم .
اول نگاهی به ساعت میکنم ساعت ۵:۵۵ دقیقه .تقریبا یک ساعت دیگه باید آماده بشم برم دانشگاه .
داده همراه گوشی رو روشن میکنم میرم داخل تلگرام .بازم به محض اینکه وارد میشود پیام ها به سمتم هجوم می آورن .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت : چرا ؟
من: خب اینکه تا ساعت ۵ داشتی با دلبر چت میکردی .
ویدا سرخ شد گفت : برو بابا .
من: کجا میری ؟
ویدا: میزم دانشگاه .
من: سوار شو با هم بریم منم دارم میرم .
ویدا هم سوار ماشین شد دوتایی به طرف دانشگاه راه افتادیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان
🌻 روز جمعه روز حضرت صاحب الزمان عليه السلام و به نام آن جناب است و همان روزى است كه در آن روز ظهور خواهد فرمود زيارت آن حضرت :
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلَايَ أَنَا مَوْلَاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ يَا مَوْلَايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ وَ أَنَا يَا مَوْلَايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ يَا مَوْلَايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلَادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره می يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو اى پاك نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام، و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم و از خدا درخواست مى كنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پيروان و ياوران تو در برابر دشمنانت و از شهداى در آستانت در شمار شيفتگانت قرار دهد، اى سرور من، اى صاحب زمان، درودهاى خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست روزى كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد می رود و من اى آقاى من در اين روز ميهمان و پناهنده به توام و تو اى مولاى من بزرگوارى از فرزندان بزرگواران و از سوى خدا به پذيرايى و پناه دهى مأمورى، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاى خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات.
🍃
در ارزوی شهادت:
#تلنگࢪانھ📖
دقتکردیوقتےشارژِگوشیمون؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنییمبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛
توحالتِوضعیتقرمزه‼️
بایدسریعتقوامونوبزنیمبہشارژ...🌱
♨️تلنگرانھ
یهروزلباسِتنگ ...
یهروزلباسِگشـاد ...
یهروزلباسِڪوتـاه ...
یهروزلباسَبلند ...
یهروزلباسِتیره ...
یهروزلباسِشاد ...
یهروزلباسِپاره ...
هیرفتیمدنبالِمدڪهیهوقت
بھموننگنعقبموندھ❗️
رفتیمدنبالسِتڪردنڪه
بشیمشیڪتریــنآدمِدنیا :|
یهوقتبهخودتمیایمیبینی
باشیطونستشدی!!!
« ســـورهاعـــرافآیــھ²
در برخى کتاب ها به نقل از پيامبر اكرم-صلّى اللّه عليه و آله و سلّم-آمده است:
هركس در شب بيست و چهارم ماه رجب چهل ركعت نماز-در هر ركعت سورهى «حمد» یک بار و آيهى آمَنَ اَلرَّسُولُ یک بار و سورهى اخلاص «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» یک باربخواند،
خداوند متعال براى او هزار عمل نيك مىنويسد و هزار گناه او را مىزدايد و هزار درجه او را بالا مىبرد و هزار فرشته از آسمان فرود مىآيند
و دست به سوى آسمان بلند كرده و بر او درود مىفرستند و نيز خداوند متعال، سلامت دنيوى و اخروى را به او عطا مىكند و گويى كه شب قدر را درك كرده است.
آمدم رد شوم از کوچه معشوق فقط...🎑
+آره راست میگه!
یه بار اومدم از باب روضه هایت رد بشم... نمک گیرم کردی🙃🤍
#حسین #اباعبداللّه
#اَللّٰهمَالرْزُقْناٰکَرْبَلاٰ