••☄☁️••
#حرفقشنگ
گاهیدرشتابزندگیگوشهایبایست
وآرامزمزمهکن:«خدایادوستتدارم»♥️🌱!
.
•﷽•
آقا قرارِ ما...🌿
ای دلدار و دلبر...🌿
#شھادت_امام_کاظم'ع'🖤
#سید_امیر_حسینے🎙
#محمود_کریمی
#استورے |#story📲
🖇¦
به پایینی حمله بشه، جنگ نیست که، حقشونه، اصلا اینا تو بیابون زندگی میکنن اصلا زودتر بمیرن حالا چه از جنگ چه از گرسنگی
ولی به بالاییها عکس موشک نباید نشون بدی، شاید پوستشون خراب بشه. اگه حمله بشه که هیچی، بدترین جنگه، خیلی بده، انقدر محکوم میکنن که خود اوکراینیها انقدر محکوم نکردن جنگو
یمن ۷سال جنگه، اصلا یه بار محکوم که هیچی، اصلا دربارهش حرف نزده
اکراین دو روز جنگ شده، دهنشو جر داده
#یمن
#اوکراین
•••••••••••••••••••••
🖤 #امام_باقر علیه السلام فرمودند:
🍃 اگر ایمان ابوطالب علیه السلام را در یک کفّه ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفّه دیگر، ایمان ابو طالب بر ایمان همه آنها برتری می یابد.
📖 بحارالانوار، ج۳۵، ص۱۵۶
#ابوطالب
سالروز وفات حضرت ابوطالب تسلیت باد
رمان عشق گمنام
پارت ۴۷
۵دقیقه ای میشد را افتادم .اومدم دستمو ببرم ظبط رو روشن کنم که ویدا گفت : روشن نکن میخوام یچیزی بهت بگم .
من: بگو
ویدا: دیشب نشد بپرسم این مهدی کیه ؟
من: کدوم مهدی؟
ویدا: همینی که عاشقشی خب .
من: من عاشق کسی نیستم
ویدا: با سارا حرف میزدی گفتی.
من؛ اها سارا پرسید عاشق شدی منم گفتم آره اونم گفت اسمش چیه مهدی .
خواستیم ادامه حرفمون رو بزنیم که علی اقا اومد داخل دیگه نشد من به سارا بگم منظورم امام زمانمه 😌😍
ویدا خندش گرفته بود گفت اها .
بعد هم زمزمه کرد : این داداش ما هم خله ها .
شنیدم گفتم : کی خله ؟
ویدا: هی...چی
پیگیرش نشدم ویدا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : آوا یه چیزی بهت میگم ولی از من نشنیده بگیر باشه ؟
من: چی میخواهی بگی؟
ویدا : تو قول بده
من: باشه تو بگو
ویدا: آروم برو که تا میرسیم به دانشگاه بهت بگم .
من: باشه خب بگو
ویدا: آوا داداشم عاشقت شده .
نفهمیدم چی شد پامو زدم رو ترمز گفتم : چی گفتی ؟
ویدا خندید گفت : پس تو هم عاشقشی
من: چیییی میگی واس خودت ؟
ویدا بدون توجه به حرف من گفت : دیشب بخاطر همین کللافه حرفای تورو با سارا شنیده بود وقتی اومدم دیدم کلافه هست ازش پرسیدم ولی هیچی نگفت اینقدر پا پیچش شدم تا گفت .
من: خب .
ویدا: چقدر تو بی احساسی مثل اینکه داداش من عاشقت شده ها .
خودم زدم به نفهمی گفتم : خب که شده باشه .
ویدا حالت چهرش تغییر کردو گفت : یعنی دوسش نداری .
خودم نمیدونستم دوسش دارم یانه از اینکه ویدا گفت داداشش عاشقم شده ناراحت نشدم .یه حسی درونم ایجاد شد 😶😐
جواب ویدا رو ندادم که گفت : پس دوسش داری .
من: نمیدونم .
ویدا: پس دوسش داری .
من: ویدا گفتم که نمیدونم .
ویدا خندید گفت دلم میخواست تلافی اون روز رو سرت در بیارم ولی دلم به حال داداشم سوخت 😬
دیگه حرفی نزدیم طبقه گفته ی آرمان ماشین رو کمی دور تر پارک کردم .
ویدا: چرا اینجا پارک کردی ؟
من: داداشم دسستور دادن .
ویدا: پس اگه آرمان گفته خوب گفته .
من:😑😑
من : ساعت چند تو کلاس داری ؟
ویدا: ده دقیقه دیگه .
من: اها پس پیاده شوکه بریم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۸
برای کلاس رفتن از ویدا شدم .
در زدم وارد کلاس شدم طبق عادتم ردیف اول نشستم .جزومو در اوردم شروع کردم به خوندن ولی اصلا هیچی رو نمیتونستم حفظ کنم حرف ویدا همش تو ذهنم اکو میشد .
استاد هم که اومد هیچی نفهمیدم . همش تقصیر این علی اقاست مبحث به این مهمی رو نفهمیدم .
وجدانم : بدبخت مگه چیکار کرده ،خب تو بهش فکر نکن .
این وجدان هم الکی که نمیگه .
ای خدا
گوشیم رو از جیب مانتوم در اوردم شماره ی ویدا رو گرفتم : بعد از سه تا بوق جواب داد .
ویدا: الو بله؟
من: کجایی ؟ با من میایی؟ دارم میرم خونه .
ویدا : آرمان اومد دنبالم با آرمان میام .
من: به به، به داداش بگو خوب مارو یادت رفته .
ویدا میخندد میگوید : خب تو ماشین داشتی که .
من: بله😑
تماس رو قطع میکنم به سمت در خروجی دانشگاه میرم ،امروز خدارو شکر خبری از شروین خان باقری نبود .
قفل ماشین رو میزنم سوار میشوم .
وبه سمت خونه راه می افتم .
(از زبان علی )
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم از دیشب که فهمیدم آوا خانم کسی رو به نام مهدی دوست داره کلافه ام .نمیدونم چرا. یعنی واقعا دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟
امکان نداره من تا حالا نگاه هم بهش نکردم .😐
چطور ممکنه .اینقدر حساس شده باشم .ویدا هم که گفت معلومه عاشقشی که اینقدر بهم ریختی .
ای خدا ، وضو داشتم تصمیم گرفتم یه دو رکعت نماز به نیت اینکه خدا منو ببخشه بخونم .
نمازمو که خوندم کمی آروم گرفتم .فکر کنم دوسش دارم .ولی خب اون کسی دیگه رو دوست داره پس باید فراموشش کنم ، خب اخه چجوری .
ای علی تو که عاشق نشدی تا حالا .حالا هم که عاشق شدی میبایست درست عاشق میشدی 😂😐
دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره شدم . داشتم تمرکز میکردم که یکدفعه در با فشار زیادی باز شد .یکی اومد داخل .
ویدا بود نشست کنارم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : داداش فهمیدم مهدی کیه که آوا دوسش داره ،
سریع گفتم: کی ؟؟؟
من: امام زمان دیگه موقعی که تو اومدی نتونستن ادامه حرف هارو بزنن .این شد. میبایسد اون چند دقیقه رو همونجا بمونی بشنوی ..
خوشحال شدم یه لبخند زدم که ویدا گفت: به آوا گفتم عاشقشی .
چشمام گرد شد گفتم : تووووووو چی گفتی؟
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۹
ویدا با خون سردی گفت : بهش گفتم عاشقشی
من: چرا گفتی 😩
ویدا: باید میگفتم که ببینم دوست داره یانه ولی فکر کنم دوست داره .
من: از کجا میدونی ؟
ویدا: دیگه ،دگه .
من: خب پاشو برو که حوصله ندارم .
ویدا: ایششششش
ویدا رفت منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از الان دیگه نباید اصلا جلوش ظاهر بشم که از خجالت آب میشم .
اوففففففف
دو رکعت نماز شکر خوندم از خدا تشکر کردم .
بعد هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم تلافی دیشب رو در آوردم که نتو نستم بخوابم ....
*
تق تق
ویدا: بفرما داخل
روبه ویدا گفتم : خواهری میشه با مامان صحبت کنی بریم خواستگاری ؟
ویدا از خوشحالی اومد بغلم گفت: وای بالاخره فهمیدی دوسش داری معلومه که به مامان میگم .
خندیدم گفتم : خدا به داد آرمان برسه که تو شدی زنش .
ویدا اخماشو به حالت خنداری در اورد گفت : از خدا شم باشه دختر به این خوشگلی .داداش میگم تو که آلمان بودی اونجا عاشق نشدی ؟
اخمامو کردم داخل گفتم : ویدا جان من اینجا اینقدر سرم پایین بنظرت اونجا چقدر سرم پایین ؟ منو ندیده عاشق آوا خانم شدم تو فکر کنم اگه دیده بودمش ...
ویدا خندید گفت : راستم میگی ها .
روبه ویدا گفتم : فقط ویدا موقعی که خواستی به مامان بگی من نباشم .
ویدا : باش .
ویدا کمی رفت تو فکر گفت: دلم برا سارا میسوزه .
تعجب کرده بودم گفتم : حالا چرا سارا .
نگاهی به من کرد گفت: هی...چی ..با..با
من: بگو مشکوک میزنی ها .
ویدا اهی کشید گفت : سارا عاشق توعه .
تعجب کرده بودم گفتم : سارا خودمون؟
ویدا: آره حالا تو نگران نباش من یجوری بهش میگم .
من: نمیخوام این وسط دله کسی بشکنه ها .
ویدا لبخند زدو گفت : تو نگران نباش خودم یکاری میکنم .
من: باش ،پس من دیگه برم .
از اتاق ویدا اومدم بیرون رفتم اتاق خودم .
خدایا این وسط دیگه سارا رو چیکار کنم .
خدایا خودت کمکم کن .
ادامه دارد...🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۰
(از زبان آوا)
در حال درس خواندن بودم که تلفن خونه زنگ خورد اومدم از پله ها بروم پایین که مامان زود تر جواب تلفن را داد .
از احوال پرسی هایش فهمیدم که خاله فیروزه است .
بیخیال شدم دوباره رفتم داخل اتاق مشغول درس خوندن شدم .
داشتم با خودم مطالب مهم رو تکرار میکردم که در اتاقم باز شد .
مامان بود روبه من گفت : الهی قربونت بشم چقدر بزرگ شدی .
قیافه ی من :😳
من: مامان آفتاب از کدوم ور در اومده اینجوری قربون صدقه من میری؟
مامان خندید گفت : اماده باش چند شبه دیگه خواستگار قررار بیاد .
من: خواستگارررر
مامان : آره پسر فیروزه علی اقا ،الان فیروزه زنگ زدو گفت منم گفتم باید با بابات صحبت کنم .
نفهمیدم چی شد ؟؟؟؟؟ علی آقا اومد خواستگاری من ؟ یعنی واقعا ویدا راست میگفت که علی اقا ...
نمیدونم خوشحال باشم یانه .ولی میدونم که احساس ناراحتی نمیکنم .
مامان رفت منم رفتم توی فکر .....
دیگه اصلا تمرکز فکر کردن روی درس نداشتم ، ول کردم درس خوندنو رفتم نشستم روی تخت ،یعنی خوابم نمیبینم من تا حالا ندیدم علی اقا یه نگاه به من بکنه نمیدونم چطوری ....
گوشیم رو برداشتم شماره ی ویدا رو گرفتم .
بعد از دو بوق جواب داد مجال صبحت کردن بهش ندادم شروع کردم به حرف زدن .
من: ویدا حرفای اون روزت تو ماشین واقعا راست بود ؟ اصلا یچیزی داداشت که اصلا یه نگاه به من نکرده بعد چطوری میخواد بیاد خواستگاری؟
اصلا به من چه نگاه کرده یانه . از کجا معلوم نخوایی تلافی کنی ؟ هان ؟ از تو که بعید نیست .
دیگه واقعا نففس کم اوردم حرف نزدنم با صدای که از اون ور تلفن اومد نفسم بند اومد .
علی اقا بود .؟؟؟؟؟؟
علی آقا : سلام علیکم وی....دا خانم ، ح....رفای ویدا راست بودن .واینکه خواس....تگاری هم واقع..یه .
گوشی رو قطع کردم انداختمش روی تخت شروع کردم لبم رو جوییدن .باز گند زدم چرا همیشه باید علی آقا بفهمه من گند میزنم .
ای خدا. .
*
در باز شد آرمان اومد داخل گفت : شنیدم قراره علی آقا بیاد خواستگاری؟
نگاهی بهش کردم گفتم : آره درست شنیدی
ارمان: خب تظرت چیع ؟
هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین که آرمان گفت پس تو هم ....
نگاهش نکردم گفتم : برو بیرون آرمان .
آرمان خندید رفت بیرون .
ساعت های ۷ نیم بود که بابا از مطب اومد .
برای شام پایین نرفتم گفتم گرسنم نیست .فقط خجالت می کشیدم برم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۱
هی طول ،عرض اتاق رو طی میکردم واقعا استرس داشتم میخواستم ببینم جواب بابا چیه .
در حال راه رفتن بودم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود .
سریع جوابش رو دادم : الو ویدا تویی؟
ویدا: نه منم آقا گرگه
من: خیلی بی مزه ای
ویدا خندید گفت شنیدم امروز پشت تلفن گند زدی خانم خانما .
من:همش تقصیر توعه که گوشیت رو خودت برنداشتی دیووونه .
ویدا: 😂😂😂😂
خب ولش کن حالا بابات چی گفت این علی ما که اصلا آروم قرار نداره مامان میخواد چند دقیقه زنگ بزنه برای اینکه کی بیاییم .
من: بابا که پایینه نمیدونم مامان بهش گفته یانه .
ویدا: تو استرس نداری ؟
من: چرا خیلی دارم
ویدا: من دیگه برم که اگه علی بفهمه دارم باتو حرف میزنم هی میپرسه بهش بگو باباش چی میگه ،خداحافظ .
بدون اینکه خداحافظی کنم گوشی رو قطع کردم .
اوففففففف
دیگه دراز کشیدم روی تخت وبه دیوار روبه رو نگاه کردم .
بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد تصویر مامان نمایان شد .
نیم خیز شدم نشستم روی تخت مامان هم اومد طرفم گفت : به بابات گفتم بابات که راضیه گفت فردا شب بیان فقط جواب تو چیه ؟
خجالت کشیدم سرم رو انداختم پایین چیزی نگفتم که مامان خندید گفت : پس زنگ زدن میگم فرداشب بیان .
بعد هم از اتاق رفت بیرون .واقعا خوشحال شدم ،نمیدونم چرا .😁😶
این دفعه دیگه استرسم برای فردا شب بود که چی بپوشم .
اوففففففف
باید فردا یه سر بعد از دانشگاه برم پاساژ یه لباس خوب برای خودم بخرم .
بیا خیال راحت سرم رو گذاشتم روی بالشت وبه خواب رفتم .
یه جایی بودم یه جای کویری یه مردی داشت میدویید علی اقا بود .داشت میدیید از چیزی داشت فرار میکرد به من میگفت ؛ بیا اینجا .
سعی کردم برم طرفش که یه نفر اومد یچیزی شبیه لیوان آبی رو ریخت طرف ما واین آب شد
دریا و فاصله ای بین ما ایجاد شد .
یک دفعه از خواب بیدار شدم قلبم تند تند میزد ترسیده بودمبودم
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۲
نگاهی به ساعت کردم که همزمان با نگاه کردن من به ساعت اذان هم شروع کرد به گفت .
خدایا تعبیر خواب چیه ؟؟؟؟
بلند شدم دستگیره ی در رو به پایین فشار دادم در باز شد از اتاق اومدم بیرون .
رفتم پایین وضو گرفتم اومدم بالا .
سجاده مو پهن کردم شروع کردم به نماز خودم سر نماز عادت داشتم که چشمامو ببندم ولی ایندفعه نمیتونستم هی خوابی رو که دیده بودم میومد جلو چشمام .
نمازمو وقتی تموم کردم رفتم طرف کیفم بازش کردم کیف پولم رو برداشتم ۳تا تراول ۱۰ در اوردم انداختم صندوق صدقه .
خدایا : صدقه از طرف امام رضا برای سلامتی آقا امام زمان .خودت نگهدار امام زمانم باش .
همیشه وقتی صدقه میخواستم بدم از طرف یکی از اهل بیت برای سلامتی امام زمان میفرستادم ..
بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمیومد از یه طرف هم میترسیدم بخوابم ...
تصمیم گرفتم اتاقم رو تمیز کنم .خودم رو با اتاقم مشغول بعد از یک ساعت تقریبا تمیز کردنش تموم شد .نگاهی به ساعت کردم ساعت ۶ رو نشون میداد منم یک ساعت دیگه کلاس داشتم .
دیگه رفتم که برای اماده شدن به دانشگاه حاضر بشم .
یه تیپ مشکی زدم چادرم رو سرم کردم از اتاق اومدم بیرون ،کسی داخل هال نبود خودم سویچ ماشین رو برداشتم آروم آروم رفتم بیرون سوار ماشین که شدم به آرمان پیام دادم (داداش من با ماشین خودم رفتم دانشگاه هواسم هست دور پارت کردم بعد از دانشگاه هم میخوام برم جایی )
ماشین رو روشن کردم راه افتادم طرف دانشگاه . پشت چراغ قرمز وایستاده بودم که صدای گوشیم بلند شد نگاه کردم آرمان بود جواب داده بود ( لوس شدی ها فقط یبار بهت اجازه دادم اگه می فهمیدم دفعه های بعدی هم وجود داره نمیگذاشتم )
براش فرستادم (😊😘😉)
خندیدمو گوشی رو گذاشتم روی صندلی .
بالاخره بعد از چند دقیقه رسیدم دانشگاه کارتمو نشون دادمو وارد شدم .خدارو شکر استاد نیومده بود امروز هم با استاد اطلسیان کلاس داشتم .
توی فکر خوابی که دیده بودم ،،بودم که ......
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۳
شروین باقری از در کلاس اومد داخل وقشنگ نشست روی صندلی کناریه من که خالی بود حرصم گرفته خواستم جامو عوض کنم که دیدم هیچ جای خالی نیست .
شروین باقری: خانم زیبا متاسفانه جای خالی نیست بشینی خواهشا امروز رو کنار بنده بشینین .
نشستم یه لبمو میجوییدم ،بعد از چند دقیقه بالاخره استاد امد امروز هی خدا خدا میکردم کلاس زود تموم شه .
****
۲ ساعت کلاس هم بالاخره تموم شد کولم رو برداشتم از پله ها اومدم پایین از در خروجی دانشگاه اومد بیرون . به طرف ماشینم که ۲۰۰متر اون طرف در بود حرکت کردم قفل ماشین رو زدم که یکدفعه با پنچری لاستیک ماشین مواجه شدم آی خدایا الان اخه،؟؟؟؟
یه لاستیک زاپاس داشتم ولی بلند نبود پنچر گیری کنم، کسی هم که این موقع نبود ،بابا هم که مطب بود ،آرمان هم فکر کنم الان باید حوزه باشه .در ماشین رو قفل کردم .تصمیم گرفتم که بدون ماشین برم پاساژ ،.
چند قدم از ماشین فاصله گرفته بودم که یه ماشین جلو پام ترمز کرد نگاهی انداختم ،اااااااااااااااااااااااااااااای خدا این بشر اینجا چیکار میکنه.
رو کردم طرفشو گفتم : آقای شروین باقری خواهشا بفرمایید برید .
بدون اینکه به حرف من توجه کنه از ماشین پیاده شد اومد طرف من در شاگرد رو باز کرد گفت : بفرمایید سوار شید بانوی زیبا .
عصبانی شده بودم کارد میزدی خونم در نمیومد خواستم یه جواب دندون شکنی بدم که یه نفر با صدای بلند عصبانی گفت : چیکار میکنی پسره ی بیشعوررررررر.
شروین باقری که خخیلی تعجب کرده بود. گفت : تو چیکاره ای دقیقا ؟؟؟
چقدر صداش آشنا بود اومد نزدیک تر ووای اینکه علی اقا عه تصمیم گرفتم حرفی نزنم . علی اقا یه نگاه ترسناکی بهم انداخت بعد رو به شروین باقری گفت : من نامزد این خانومم دیگه نبینم دورو برش بپلکی .
شروین باقری انگار که تعجب کرده باز یه خنده عصبانی سر داد گفت : کاری میکنم که این نامزدت بیاد طرف خودم .
علی اقا دیگه نتونست تحمل کنه بهش حمل ور شدو یه سیلی زد به شروین باقری .
شروین سریع خودشو نجات داد سوار ماشین شدو رفت .
علی اقا اومد طرف منو گفت : این ماشین مگه مال شما نیست ؟
میترسیدم حرف بزنم که دوباره پرسید : نشنیدین ؟
من: چرا مال خودمو پنچر شده .
علی اقا دستی کشید به موهاشو گفت : زاپاس دارین ؟
من: بله
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت54
الان نزدیک نیم ساعتی میشه که علی اقا مشغول پنچر گیری ماشینمه .
علی اقا: بفرمایید تموم شد .
من: ممنون .
خداحافظی کردو رفت ،فکر نمیکردم امروز همچین اتفاقی بیوفته تاحالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش .
خودم هم سوار ماشین شدم راه افتادم به سمت پاسااژ تتصمیم گرفتم که اولین مغازه ای رفتم همونجا انتخاب کنم بیایم خونه اصلا حال خرید نداشتم بیشتر استرس اامشب رو دااشتم .
*
من: خانم این لباس حریره قیمتش چقدره ؟
فروشنده نگاهی به من بعد به لباس میکند میگوید :: ۵۶۰ تومن
لباس را برمیدارم میگویم همین را برام حساب کنین .
*
از پاساژ بیرون می آیم وبه طرف پارکینگ راه می افتم پول پارکینگ را حساب میکنم و سوار ماشین میشوم .به سمت خونه حرکت میکنم . درر طول مسیر همش فکر میکنم اون از خواب صبح اینم از دعوا ظهر وحرفای شروین باقری پنچری ماشین .واقعا کلافه گیج شدم .
ذهنم رو خالی از هرچیزه منفی میکنم .
***
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا اومدن بیا بیرون .
چادر رنگی ام را سرم میکنم وبه پایین میروم .برای استقبال اول خاله ،عمو وارد میشوند بعد ویدا ودر اخر علی اقا سبد گلی را طرف میگرد میگوید : خدمت شما .
سبد گل را میگیرم سبد گل پر از گل های رز آبی و قرمز هستن گل رز خیلی دوست دارم .
سبد گل را به آشپز خانه میبرم وروی اپن میگذارم در آشپز خانه می مانم تا مامان
با صدای به جوش امدن کتری از فکر بیرون می آیم
،قاشق غذا خوری رو بر میدارم وسه تا قاشق چای در قوری میریزم. و دوباره به فکر میروم .
با صدای مامان به خود می آیم : آوا جان دخترم بیا .
سینی چای را برمیدارم به سمت جمع میروم وقتی مرا میبینند تعجب میکنند وبعد میخندد .
وا چرا میخندد .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼