eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌رب‌المهدی💔
به پایینی حمله بشه، جنگ نیست که، حقشونه، اصلا اینا تو بیابون زندگی میکنن اصلا زودتر بمیرن حالا چه از جنگ چه از گرسنگی ولی به بالایی‌ها عکس موشک نباید نشون بدی، شاید پوستشون خراب بشه. اگه حمله بشه که هیچی، بدترین جنگه، خیلی بده، انقدر محکوم میکنن که خود اوکراینی‌ها انقدر محکوم نکردن جنگو یمن ۷سال جنگه، اصلا یه بار محکوم که هیچی، اصلا درباره‌ش حرف نزده اکراین دو روز جنگ شده، دهنشو جر داده •••••••••••••••••••••
-بی آنکه چیزی گفته باشم غصه ام رفت !'
🖤-!
مامنتظر‌مٌنتَقم‌فاطمه‌هستیم🤲🏽🚶🏿‍♂
🌱•بـھ نـام خـدایِ بُـزرگ و اَحــد•🌱 🌱•تعالی و شافـۍ، قدیر وُ صَمـد•🌱
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 حضرت علیه‌السلام 🎤حجت الاسلام
🖤 علیه السلام فرمودند: 🍃 اگر ایمان ابوطالب علیه السلام را در یک کفّه ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفّه دیگر، ایمان ابو طالب بر ایمان همه آنها برتری می یابد. 📖 بحارالانوار، ج۳۵، ص۱۵۶ سالروز وفات حضرت ابوطالب تسلیت باد
چشم میزارم واقعا ببخشید بابت تاخیر
رمان عشق گمنام پارت ۴۷ ۵دقیقه ای میشد را افتادم .اومدم دستمو ببرم ظبط رو روشن کنم که ویدا گفت : روشن نکن میخوام یچیزی بهت بگم . من: بگو ویدا: دیشب نشد بپرسم این مهدی کیه ؟ من: کدوم مهدی؟ ویدا: همینی که عاشقشی خب . من: من عاشق کسی نیستم ویدا: با سارا حرف میزدی گفتی. من؛ اها سارا پرسید عاشق شدی منم گفتم آره اونم گفت اسمش چیه مهدی . خواستیم ادامه حرفمون رو بزنیم که علی اقا اومد داخل دیگه نشد من به سارا بگم منظورم امام زمانمه 😌😍 ویدا خندش گرفته بود گفت اها . بعد هم زمزمه کرد : این داداش ما هم خله ها . شنیدم گفتم : کی خله ؟ ویدا: هی...چی پیگیرش نشدم ویدا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : آوا یه چیزی بهت میگم ولی از من نشنیده بگیر باشه ؟ من: چی میخواهی بگی؟ ویدا : تو قول بده من: باشه تو بگو ویدا: آروم برو که تا میرسیم به دانشگاه بهت بگم ‌. من: باشه خب بگو ویدا: آوا داداشم عاشقت شده . نفهمیدم چی شد پامو زدم رو ترمز گفتم : چی گفتی ؟ ویدا خندید گفت : پس تو هم عاشقشی من: چیییی میگی واس خودت ؟ ویدا بدون توجه به حرف من گفت : دیشب بخاطر همین کللافه حرفای تورو با سارا شنیده بود وقتی اومدم دیدم کلافه هست ازش پرسیدم ولی هیچی نگفت اینقدر پا پیچش شدم تا گفت . من: خب . ویدا: چقدر تو بی احساسی مثل اینکه داداش من عاشقت شده ها . خودم زدم به نفهمی گفتم : خب که شده باشه . ویدا حالت چهرش تغییر کردو گفت : یعنی دوسش نداری . خودم نمیدونستم دوسش دارم یانه از اینکه ویدا گفت داداشش عاشقم شده ناراحت نشدم .یه حسی درونم ایجاد شد 😶😐 جواب ویدا رو ندادم که گفت : پس دوسش داری . من: نمیدونم . ویدا: پس دوسش داری . من: ویدا گفتم که نمیدونم . ویدا خندید گفت دلم میخواست تلافی اون روز رو سرت در بیارم ولی دلم به حال داداشم سوخت 😬 دیگه حرفی نزدیم طبقه گفته ی آرمان ماشین رو کمی دور تر پارک کردم . ویدا: چرا اینجا پارک کردی ؟ من: داداشم دسستور دادن . ویدا: پس اگه آرمان گفته خوب گفته . من:😑😑 من : ساعت چند تو کلاس داری ؟ ویدا: ده دقیقه دیگه . من: اها پس پیاده شوکه بریم . ادامه دارد.....🥀 نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۴۸ برای کلاس رفتن از ویدا شدم . در زدم وارد کلاس شدم طبق عادتم ردیف اول نشستم .جزومو در اوردم شروع کردم به خوندن ولی اصلا هیچی رو نمیتونستم حفظ کنم حرف ویدا همش تو ذهنم اکو میشد . استاد هم که اومد هیچی نفهمیدم . همش تقصیر این علی اقاست مبحث به این مهمی رو نفهمیدم . وجدانم : بدبخت مگه چیکار کرده ،خب تو بهش فکر نکن . این وجدان هم الکی که نمیگه . ای خدا گوشیم رو از جیب مانتوم در اوردم شماره ی ویدا رو گرفتم : بعد از سه تا بوق جواب داد . ویدا: الو بله؟ من: کجایی ؟ با من میایی؟ دارم میرم خونه . ویدا : آرمان اومد دنبالم با آرمان میام . من: به به، به داداش بگو خوب مارو یادت رفته . ویدا میخندد میگوید : خب تو ماشین داشتی که . من: بله😑 تماس رو قطع میکنم به سمت در خروجی دانشگاه میرم ،امروز خدارو شکر خبری از شروین خان باقری نبود . قفل ماشین رو میزنم سوار میشوم . وبه سمت خونه راه می افتم . (از زبان علی ) اصلا حال خودمو نمیفهمیدم از دیشب که فهمیدم آوا خانم کسی رو به نام مهدی دوست داره کلافه ام .نمیدونم چرا. یعنی واقعا دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟ امکان نداره من تا حالا نگاه هم بهش نکردم .😐 چطور ممکنه .اینقدر حساس شده باشم .ویدا هم که گفت معلومه عاشقشی که اینقدر بهم ریختی . ای خدا ، وضو داشتم تصمیم گرفتم یه دو رکعت نماز به نیت اینکه خدا منو ببخشه بخونم . نمازمو که خوندم کمی آروم گرفتم .فکر کنم دوسش دارم .ولی خب اون کسی دیگه رو دوست داره پس باید فراموشش کنم ، خب اخه چجوری . ای علی تو که عاشق نشدی تا حالا .حالا هم که عاشق شدی میبایست درست عاشق میشدی 😂😐 دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره شدم . داشتم تمرکز میکردم که یکدفعه در با فشار زیادی باز شد .یکی اومد داخل . ویدا بود نشست کنارم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : داداش فهمیدم مهدی کیه که آوا دوسش داره ، سریع گفتم: کی ؟؟؟ من: امام زمان دیگه موقعی که تو اومدی نتونستن ادامه حرف هارو بزنن .این شد. میبایسد اون چند دقیقه رو همونجا بمونی بشنوی .. خوشحال شدم یه لبخند زدم که ویدا گفت: به آوا گفتم عاشقشی . چشمام گرد شد گفتم : تووووووو چی گفتی؟ ادامه دارد ....🥀 نویسنده: فاطمه‌ زینب دهقان🌼