eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق گمنام پارت ۶۵ خاله فیروزه مامان با حالت خیلی نگرانی نگاهم میکردن . خاله فیروزه: نگران نباش خاله ان شا الله همه چی درست میشه . آرمان رو دیدم که داره از اون ور میاد طرف ما . رسید به همون گفت: دکتر گفته خاله ،عمو حسین ، آوا برین داخل اتاقش کارتون داره. بعد از اتمام حرفش بهم یه نگاهی کرد ،سرش رو انداخت پایین .... آرمان همیشه توی همچین مواقعی کمکم میکرد ولی الان از دستش کاری برنمیاد . ،،،،،،،،،،،،،،، با خاله ،عمو راه افتادیم طرف اتاق دکتر . عمو در زد . دکتر :بفرمایید داخل . داخل اتاق شدیم ،دکتر با دستش به صندلی هایی که بود اشاره کرد . چون دوتا صندلی بیشتر نبود .مجبور بودم وایستم . عمو حسین : آوا ،دخترم تو بیا بشین حالت خوبب نیست . من:: نه عمو جان من همینجوری راحتم. عمو دیگه هیچی نگفت دکتر هم شروع کرد به حرف زدن : ...............ً..وبیمار شما به سرش ضرب زیادی خورد وباعث فراموشی شد . عمو : دکتر حافظش برمیگرده ؟😔 دکتر :امیدتون به خدا باشه ،معلوم نیست کی برگرده ،شاید دو ساعت دیگه دو ماه دیگه ، دوسال دیگه ..... ویا شایدم برای همیشه . با فکر اینکه برای همیشه منو نشناسه . حالت بدی بهم دست داد . عمو: میشن ببریمش خونه؟ دکتر: البته فقط یه امشب رو بمونه . وفردا میتونید ببرینش ،فقط فردا رو با ویلچر ببرینش ، خودش بعدا کم کم میتونه راه بره و از نظر همچی خوب بشه ،فقط هفته ای یک بار به بیمارستان بیایین تا وضعیتش چک بشه . از گذشته اش بگین شاید کمی چیزی یادش بیاد ،زیاد نگین ،چون ممکنه فشار زیادی بهش بیاد . از اتاق دکتر که اومدیم بیرون . نمیدونستم چه حالی دارم .میترسیدم دیگه حافظش برنگرده . **** من : حضرت زینب بی بی جان یادتونه من علی رو از شما خواستم ؟ گفتم اگه بهوش بیاد خواست بره سوریه خودم همراهیش میکنم ، بی بی جان بهوش اومد ولی کسی رو نمی شناسه خودت یکاری کن حافظش برگرده . باز اشکام سرازیر شدن . یه سجده رفتم ،جانمازمو جمع کردم گذاشتم روی میزم خودم هم رفتم طرف تختم ‌.دیشب به اجبار خانواده مجبور شدم بیام خونه . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۶۶ دراز کشیدم گوشیم رو برداشتم . رفتم داخل مخاطبین ،روی اسم سپاهی خودم کلیک کردم . گوشی رو گذاشتم دم گوشم ، در عین ناباوری دیدم داره بوق میخوره ، منتظر شدم تا کسی جواب بده . وبازم در عین ناباوری کسی جواب داد . & بله ؟ علی بود ،آب دهنمو قورت دادم .ولی هیچی نگفتم علی: نمیدونم کی پشت خطه ولی بدونین من هیچکسو نمیشناسم . من:سلام . علی : شما کی هستین ؟ من: من خانومتونم . سکوت کرد بعد با حالت عصبی گفت: همون خانمی که .... خانم هزار بار گفتم من کسیو نمیشناسم . وبعد صدای بوق ممتدد . من:😢😭 ‌اایندفعه شماره ی ویدا رو گرفتم .بعد از چهار بوق صداش توی گوشی پیچید: الو من:ویدا خواب بودی؟منو ویدا: تازه بیدار شدم میخواستم برم نماز بخونم . بدون مقدمه گفتم : گوشیه علی چرا دست خودشه؟ ویدا : مامان دادتش گفت عکسا رو نگاه کن ببین چیزی یادت میاد . من:اها ویدا:چ....را گوشی رو قطع کردم .گذاشتم روی پا تختی . **** مامان: آوا آقا حسین اومده بیا برو . من:الان میام . چادرم رو از روی صندلی برداشتم ،رفتم پایین روبه مامان گفتم :مامان شما میری خونه خاله ؟ مامان:آره . من:خداحافظ یاعلی چادرم رو توی حیاط سرم کردم از در اومدم بیرون . ماشین عمو حسین کمی جلوتر از در خونمون پارک بود رفتم طرفش در عقب رو باز کردم و سوار شدم : سلام عمو عمو:سلام بابا جان . قرار بود منو عمو بریم علی رو از بیمارستان بیاریم . عمو: بابا جان امیدت رو از دست نده ،ان شا الله همچی درست میشه . به آرامی گفتم :ان شا الله . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۶۷ استرس داشتم از اینکه علی اگه منو ببینه باز چی میگه . انگار عمو هم فهمیده بود هی میگفت : نترس بابا جان . بالاخره رسیدیم بیمارستان عمو پیاده شد گفت: من میرم کمک علی تو همینجا بمون تا بیاییم . من: چشم . عمو رفت منم هی طول ،عرض ماشین رو طی میکردم . توی فکر بودم که یکی صدام زد ،برگشتم عقب عمو بود: آوا در ماشین رو باز کن . نگاهی به علی که روی ویلچر نشسته بود نکرم .گفتم :چشم . درو باز کردم اومدم کنار، عمو هم کمک علی داد که بشینه روی صندلی ،منم رفتم صندلی عقب نشستم .عمو هم رفت که ویلچر رو بزاره داخل بیمارستان . علی :شما باز چه اومدین میشه بپرسم دقیقا برای چی هی چلو چشمای منین . به سختی گفتم : علی تو واقعا منو نمیشناسی؟ علی کلافه گفت: خانم محترم منم خودمم نمیشناسم ،چه برسه به شما . یه قطره ی اشکی از چشمام جاری شد . ...... بالأخره عمو اومد ،راه افتادیم به طرف خونه . ، تقریبا اقوام‌درجه یک اومده بودن خونه ی خاله فیروزه . از در که وارد خانه شدیم . علی طوری که فقط من بشنوم گفت : چند روز بیهوش بودم . نگاهش کردم گفتم :تقریبا دو هفته ‌. دیگه هیچی نگفت خاله اسپند دود کرده بود دور سر علی میچرخوند . * الان نزدیک دو ساعتی میشه که اومدیم . عمه ،دایی،عمو،خاله های علی تقریبا همه اومدن . از موقعی که اومدیم علی رفته اتاقش استراحت کنه .به فکر این که میوفتم که علی من یادش نمیاد بغضم میگیره .خودم رو با کارا مشغول میکنم که گریه ام نگیره . الان که هیچ کاری نیست ، تصمیم میگرم برم اتاق ویدا تا کمی استراحت کنم . در رو که باز میکنم ،با سارا روبه رو میشم . چرا توی این دوساعت ندیدمش ، میرم جلو :سلام سارا خوبی؟ سارا نگاهی به من می اندازد :علیک سلام ، ممنون . من:چرا اینجا نشستی میرفتی کنار بقیه . سارا چیزی نمی گوید بعد روبه من میگوید : ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۶۸ :یادم رفت بهت بگم ان شا الله خوشبخت بشین . اشک در چشمانم جمع میشود ،سارا داشت متلک میگفت . بلند میشود بعد از کنارم رد میشود ،روی تخت ویدا مینشینم . باورم نمیشه که همچین اتفاقی افتاده ، صدا ی موبایلم بلند میشود از جیب مانتو ام برش میدارم ،نگاهی به صفحه می اندازم رئیس پایگاه بسیج مونه طی این چند روز دانشگاه هم نرفتم حتم دارم که این ترم میوفتم . تماس را وصل میکنم ‌. من:سلام خوبین خانم ستوده ؟ خانم ستوده:علیکم سلام ،خانوم شما چرا این چند روز نمیایی دانشگاه ؟ من:ببخشید خانم اینقدر سرم شلوغ بود . خانم ستوده:معلومه سرت شلوغه خب عروس خانمی دیگه مهمون میاد میره . در دلم میگویم ای کاش همینطور بود . باصدای لرزونی میگویم : خانم کاری داشتین ؟ خانم :آره عزیز چند روزه دیگه وفات حضرت زینبه ،دقیقا میشه دو هفته دیگه . میخواستیم حسینه ی بسیج رو سیاه پوش کنیم گفتم اگه میتونی بیا . من: اگه تونستم میام . خانم : اگه میتونی با آقا داماد بیا که ماهم ببینیمش . ابن دفعه بغضم بیشتر میشود میگویم: خانم فکر نکنم بتونن بیان . خانم ستوده انگار متوجه ی بغضم من شده باشه میپرسد:چیزی شده ؟ گریه ام میگیرد میگویم :....... تمام ماجرای این دو هفته را میگویم ،خانم ستوده هم میگوید:نگران نباش توسل کن به حضرت زینب که بی جواب نمیزارتت . بعد صحبتی طولانی تماس را قطع میکنم . دیگر حال خوابیدن را ندارم . از اتاق میروم بیرون . انگار همه رفتن ،ففط ما موندیم . ویدا روی مبل نشسته در حال تلویزیون دیدن است ،آرمان هم کنارش ،مامان هم داخل آشپزخانه خانه با خاله فیروزه ،بابا را نمیبینم احتمالا رفته مطب ،عمو هم ..... نگاهی میکنم او هم نیست بیخیال میشوم ،میخواهم بروم به اتاق علی به سمت اتاقش میروم در میزنم . -تق تق بعد از چند ثانیه میگوید : بله ؟ در را باز میکنم میروم داخل روی تخت دراز کشیده گوشی ام دست سرش را بلند میکند که با من روبه رو میشود . ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۶۹ اخم هایش در هم میشود روی تخت مینشیند میگوید :باز که شما میشه بگین باز چیکار دارین ؟ سرم را پایین میگیرم که نم اشک را در چشمانم نبیند .وچیزی هم نمی گویم . انگار که کلافه است میگوید : واقعا نمیدانم چکار کنم .شما همجا هستین ،حتی در گالری ،عکس های گوشیم . سرم را بلند میکنم یک لحظه به چشم های دیگر نگاه میکنیم .علی سرش را به طرف سمت راست برمیگرداند وگوشی را برمیدارد میگوید : در مورد این عکس بهم بگو . عکس را نگاه میکنم همان عکسی که برای خرید حقله رفته بودیم ، در حال بستنی خوردن بودیم . با دست های یکدیگر یک قلب درست کرده بودیم . با دیدن عکس اشک هایم سرازیر میشوند با گریه میگویم:این عکس موقعی که برای خرید حلقه رفته بودیم .بعد از خرید گفتی بریم جایی بستنی بخوریم . درحال بستنی خوردن بودیم که گفتی بیت یک عکس یادگاری بگیریم . خودت این ایده را دادی یه یک قلب درست کنیم . علی پوفی میکشد میگوید:بسه . میخوام تنها باشم خواهشا برو . اشک هایم را پاک میکنم از اتاق بیرون میروم . ویدا مرا میبیند که از اتاق علی بیرون امدم به طرفم می آید میگوید :چرا گریه کردی؟چیزی گفت؟ من: نه چیزی نگفت ازم خواست در مورد یه عکس بگم منم از مرور خاطرات گریم گرفت . ویدا :اخ بمیرم برات . بعد به یه حالتی میگوید: تا حالا دیده بودی خواهر شوهر قربون صدقه عروسشون بره ؟ خنده ام میگیرد میگویم : از خداشم باشه خواهر شوهرم . ویدا هم میخندد میگوید:آفرین بخنذ ... ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام پارت ۷۰ **** من:آرمان میتونی منو برسونی ؟ آرمان:کجا ؟ من:حسینیه بسیج چند روز پیش خانم ستوده بهم زنگ زد گفت برم . میخوام امروز برم شاید روز های دیگه نتونم برم . آرمان : باشه ،تو برو بیرون منم چند دقیقه دیگه میام . طبق گفته ی آرمان میام بیرون ،در کوچه رو باز میکنم که با علی روبه رو میشم ، علی هم از خونه اومده بیرون به کمک عمو حسین . عمو حسین مرا میبینه ، جلوتر میروم : سلام عمو عمو:سلام باباجان . من:کجا میرین عمو؟ عمو: علی هوس بیرون رفتن کرده . نگاهی به علی می اندازم ، مرا نگاه میکند . آرام سرم را پایین می اندازم به نشانه ی سلام .او هم همین کار را انجام میدهد . صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا بریم . آرمان هم به نزدیک ما می آید . ارمان:به به اقا علی چخبر؟ علی : تو که خودت میبینی خبری نیست . عمو: شما کجا میرین ؟ آرمان : این آوا خانم میخواد بره حسینیه منم باید برسونمش .از اون ورم برم حوزه که امتحان دارم . عمو: ما هم این علی آقا هوس بیرون رفتن کرده ،با اینکه خیلی کار داشتم مجبور شدم ببرمش کمی هوا بخوره . نفهمیدم چی شد که گفتم : اگه شما ها سرتون شلوغه برین من هم میرم حسینه علی هم همرام میبرم ،علی نیره قسمت برادران ،منم میرم قسمت خواهران . این را که گفتم علی یه نگاهی به من کرد ، که از گفتنم پشیمون شدم . عمو: اره فکر خوبیه و....... آرمان : پس آوا خانم ،با ماشین خودت برو . من:باشه . عمو رفت ،آرمان هم رفت من موندم علی وسط کوچه . سرم رو بالا گرفتم گفتم : همینجا وایسا تا من برم سویچ ماشین رو بیارم بریم . بدون اینکه بزارم حرفی بزنم سریع رفتم . داخل خونه سویچ رو از جا سویچی برداشتم اومدم بیرون . ماشین رو از پارکینگ اوردم بیرون رفتم طرف علی . شیشه رو دادم پایین گفتم : علی جان سوار شو . علی اخم ریزی کرد در رو باز کرد سوار شد . **** در طول مسیر همش سکوت بود ،خودم هم خسته شدم خواستم دستمو ببرم طرف ظبط که علی گفت : چرا همچین پیشنهادی دادین ؟؟؟؟؟؟؟؟ دستم رو عقب کشیدم گفتم : کاره بدی کردم ؟ علی پوفی کشید گفت: بله ،مگه من هزار بار به شما نگفتم کاری به من نداشته باشید ، من حتی به شما هم گفتم هیچ حسی بهتون ندارم . گذشته رو هم لطفا فراموش کنین ،من الان چیزی یادم نمیاد . شمرده شمرده گفت : من به شما حسی ،حسی ندارم ،خانم محترم . ادامه دارد .......🥀 نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼
اینم کلی پارت 🥀🙂
شما,, سلام میشه این لینک را بزاری در گروه @booooook من,, بله چرا که نه
شما,, خیلی وقته فعالیتت خوب نیست همش تبلیغ میزاری خیلی کم فعالیت میکنی گروه هایی که هم میزاری خوب نیست من,, درسا خیلی زیاده سه ماه دیگه هم که نوبت دوومه ولی من این دوروزپیش خیلی درگیر بودم به خاطر همین الان فعالیت میکنم
غم دور ے تو این نوکر و آواره کرد همین عکس حرم منو بیچاره کرد 💔:)!
نامـت‌امنیـت‌و لبخ‌ـندتوآرامش‌من مخلصیم‌آقا؎مـن😌🖐🏼! 🌿
💔 أنامـجنون‌الحسیـن:) چه‌ڪنم‌دست‌خودم‌نیست؛ ڪہ یادت‌نڪنم! خواستےدل‌نبرۍتابه‌توعادت‌نڪنم!...♥️🌱
|-اۍهجرمگرنھایتۍنیست‌تورا؟ وۍوعده‌ۍوصل غایتۍنیست‌تورا؟ 🌸 | 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اللہم‌عجـل‌لولیـڪ‌الفـرج🌱
«⧘💭🤎••»
••⸾⸾🚚🍁 شھیدمجیـدپـٰازوکۍبـٰارهآایـن‌جملہ‌رآ میگفـت‌معنۍنـدآردڪسی‌بگویـدمـن‌ گرفتـٰارم‌تـٰاوقتۍامـٰام‌رضـٰا'؏'هسـت...シ!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌️️‌‌‌‌‌️️ ‌‌‌‌‌️️‌
سفره ي موسي بن جعفر(3).mp3
9.29M
●━━━━─🎵─── ⇆ ‌‌‌ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
🖐🏻 اگہ‌میخوای‌همسرت‌پاڪدامن‌باشه هروقت‌چشمت‌بہ‌نامحرم‌خورد، چشماتوببنـد و‌رو‌نفست‌وایسا! باخدا‌معاملہ‌ڪن خودَش گفتـه: مردانِ‌پاڪ‌براے‌زنان‌پاڪ🚶🏿‍♂
اما تو چیز دیگری ... ♥️"
حسِ‌تنھاےِدرونم‌مۍگوید؛ بشڪن‌دیوارےکھ‌درونت‌دارے ! چھ‌سوالۍدارے؟ توخدارا‌دارے وخدا ... اول‌وآخرباتوست(:🌱'!
❨🧡✨❩ غم مخور! خداوند از تاریکۍ هاۍ روزگار برایت روشنایـے مۍآفریند :)! 🌿¦↫
امام جعفر صادق ع میفرمایند: مثل ابوطالب، مثل اصحاب کهف است که ایمان خود را مکتوم مى‏داشتند و خدا به ایشان دو برابر پاداش عطا کرد. ‌ - ‌‌بحار الانوار ، ج۳۵ ، ص‏۱۰۸ ، ح۳۵
به به فردا عید مبعث هستش😍✨ تبریک میگم بهتون انشالله با کمک پیامبر خوبی ها حضرت محمد (ص ) بتونیم زمینه ساز ظهور و سرباز امام زمان(عج )باشیم 🙏🤲
#عید_مبعث #پروفایل