eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
- عاشق‌خدا‌شدن‌سخت‌نيست مقدمه‌ۍآن‌دشوار‌ه مقدمه‌ۍ‌عشق‌بھ‌خدا دل‌بريدن‌ازدنيا‌و‌ديگران‌است مقدمه‌ۍ‌عشق‌بھ‌خدا گذشتن‌از‌خود‌و‌سپردن‌امور‌بھ‌اوست -🖐🏽🌱- +دل‌بسپاریم‌بھش♥️!(: استاد:پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها به نظرتون فعالیت نجومی هم داشته باشیم؟😃 توی ناشناس بگید 😊 اگه بیشترین تعداد گفتن بزار میزارم ☺️ اگر بیشترین تعداد گفتن نزار هم نمیزارم پس نظر هاتون رو بگید 😇😇🙂🙂
سلام شهدا، دعا کنید واسمون🤲🏻 بسم رب الشهدا و الصدیقین☺️ سلام رفقا…. سلام لاله خونینم…. سلام یاور امام زمانم …. سلام شهیدم الان اینجام کنار شما ٬ کنار تربت پاک شما ٬ شما شهدای گمنام …. گمنامید اما از همه مشهورتر …🌹 این روزا دل همه خونه ٬ دل آقام ٬ دل رهبر ٬ دل شما ٬ دل مردم و دل من …😔 آی شهدا …. تا کی این همه نامردمی ها …😔 پس کی آقامون میاد .😔 اون آقایی که این روزا از همه مظلومتره . حتی از جد بزرگوارشون مولا علی (ع).😭 شما دعا کنید ….🙏 دعا کنید برا ظهور آقام …🤲🏻 دعا کنید برا دل آقام برا دل من برا دل ….🤲🏻 برامون دعا کنید… برا همه دعا کنید . دعا کنید که شرمنده نشیم … شرمنده خدا ٬شرمنده آقام ٬ شرمنده رهبر ٬ شرمنده شما و شرمنده دلممون… شهدا التماس دعا …
‌❤️چقدر پر می کشد دلم 🕊به هوای تو... 🌱سلام آقا جان... بیا و حال و هوای دلمان را عوض کن...🌱
رفقا حمایت ✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خلوت بکن اگر حالم نداری مفاتیح باز کنی زیارت بخونی...💚 ༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_استادپناهیان‌‌میفرمودند↯ اگربیقرارِ "امام‌زمان" هستید‌این نشانھ‌یِ‌‌سلامتے‌روحے‌شماست! (:
همسایه میخواییم رفقا ⛅️ اگه خواستید همسایه مون بشید بیایین پیوی بگید 🍫🍬 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
شاید هنوز درد نبودنتان به استخوانمان نرسیده که ملتمس آمدنتان نیستیم ..! ببخش که هنوز کوچکِ غمهای دنیا هستیم ..! مارا بزرگ کن حبیب ..!
همسایه ها فور پلیز 🙏😘✨🌱
✨بســـم‌الله‌الرحــمن‌الرحــیم✨ سلاݦ جاݩ 😍🖐 یڬ ڬاناڸ داریݦ براتــوݩ درسټ از جنس خۅدتۅۅۅۅݩ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘ به رنڱ زیــنبـ ݣمایے♥️ از درخـټ کاڃ🌲 تا درخـت کاڄ🌲🌲🌲 از عمڨ ڋل شــما💜 تا اۅج پریدݩ ۅ پرۅاز🕊🕊🕊🕊🕊 شــــــــاد ۅ پـــر انـرژے💥☄☀️🌈🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀👏👏👏🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 پُر از 👇 نابـــــ از شہیده زینـــب💗، از جنـس شهڋا❤️، از جنـس شمـا❣ متنــوع🌈 زیبا🔮 عالے و مناسبتے💛 ✨ با کانال همراہ شـــۅ✋🤝🏃‍♀ با از بدووو دستتتتت رو بده‌🖐، دلتنگم برااااات😉💕💕💕 💕👇👇👇👇👇👇👇👇💕 https://eitaa.com/joinchat/3601924171C5e2fc5bbe8
🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت16 سکوت من را که دید ادامه داد - نرگس دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدرو مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی می کند. به خودم جرات دادم و پرسیدم - نرگس خانم چند سال دارند؟ با لبخندی دلنشین گفت: - بیست و دو سال دارد عزیزم امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت. زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست موقع امتحان های مدرسه هم هُل می شُد کل درس ها را یادش می رفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده... وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود. صدای رادیوی مسجد محله بلند شد. سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه می کردم. مسجدی که تمام بچگی ام همراه حاج بابا به آنجا می رفتم. در حیاط کلی بازی می کردم. همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم. حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را درجیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت. و بچگانه می گفت: - تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم. دستم را میگرفت و باخود به مسجد می برد همیشه چادر سفیدم را درکیسه ای همراهش می آورد. چادر راروی سرم می انداخت ودست درجیبش می کرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت: -نُقل بابا کنارم بشین تا نمازم تمام شود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت17 امروز نوه ی من میشوی؟ با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت: - عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش. - وای خدایا... الان چی باید بگم! نمی دانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم: - اگر بتوانم حتما حاج خانم - نرگس، بی بی صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی لبخندی زدم و گفتم: رها هستم... رها علوی. - تازه به این محله آمدید؟ - نه حاج خانم از قدیمی های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید. دختر حاج آقا علوی هستم. با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم: - خانه ی ما این بود. چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم. با تعجب گفت: - پس دختر حاج آقا علوی هستی؟ میشناسم پدرت را پدر، خوب هستند؟ سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم: - حاج بابا قلبشون مشکل داشت. مدتی هست پدر فوت کردند. حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم. خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت18 صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت. - بلند شو دخترم به حرفش بی اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم سست شدم ؛ ایستادم! من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ حرمت و احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود. بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من ومتعجب پرسید: - چرا نمی آیی؟ باز هم خِجل لب زدم من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم. بی بی با لبخند گفت: - وضوخانه همین کنار در است من هم می خواهم وضو بگیرم بیا عزیزم. به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد. - دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دخترحاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟ دوست داشتم بپرسم به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم! سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای... -زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم وتشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم. با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم. داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام می گشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت19 هرچه بیشتر اطراف ؛ را نگاه می کردم ردپای خاطراتم برای من پر رنگ تر میشُد. از اینکه بعد از سال ها در چنین موقعیتی بودم حس های متفاوتی راتجربه می کردم، - حس خوشحالی ؛ که بعد از سالها به آغوشی امن ، پناه آورده بودم! - حس خجالت ؛ که چرا دیر به یاد پیدا کردن آرامشم بوده ام! در فکر فرو رفته بودم که صدای بچه ها من را به خود آورد. چه زیبا و سرخوش می خندیدند. بی بی با ملایمت زیر گوشم گفت: - کفش هایت را در کفشداری بگذار. مادرجان، الان نماز را اقامه می کنند. من نیز به حرفش گوش می کردم. کفش ها را در جای خود گذاشتم. وارد مسجد شدیم. خدای من چه آرامشی را احساس می کنم. در صف ؛ کنار بی بی ایستادم و بعد از سالها نمازی را با عشق اقامه کردم. صدای گرم امام جماعت مسجد به این عشق دامن میزد. بعد از اتمام نماز خانم ها خیلی گرم با من برخورد کردند. صداقت و پاکی رفتارشان را دوست داشتم. بی بی نگاهی به پلاستیک ها کرد و گفت: - شرمنده دخترم این نذری ها را پخش کن بین نماز گزاران که الهی عاقبتت بخیر شوی. تنها چنین دعایی از ته دل می توانست لبخندم را پررنگ تر کند. درون کیسه ها ظرف های یک بار مصرفی بود که درآن نون وپنبر ، میوه ، شیرینی و حتی بسته های کوچک نخود و کشمش هم قرار داشت. من با کمک چند نفر دیگر تمام نذری ها را پخش کردیم. عجب کار شیرینی بود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت20 فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صدا در آمد تا گوشی را برداشتم با دیدن شماره ی خانه یادم آمد امشب مهمانی ؛ نه چندان دلچسب انتظارم را می کشید. به گوشه ای از مسجد رفتم تماس را وصل کردم که ملوک با حرص گفت: - هیچ معلوم هست کجایی؟ - سلام جایی کار واجب پی... نگاهی به گوشی انداختم. خاموش بودن گوشی نشان از بی فکری ام می داد. شارژ تمام کرد و گوشی ام خاموشی شد بود. بی بی را کنارم دیدم که با نگرانی پرسید: - دخترم چیزی شده؟ - از خانه تماس داشتم که شارژگوشی ام تمام شد الان هم خاموش شده است. دست در کیف همراهش کرد و گوشیش را جلویم گرفت. - بیا عزیزم زنگ بزن تا خانواده ات نگرانت نشوند. - نیاز نیست... هنوز حرفم تمام نشده بود که گوشی رادر دستم گذاشت و به طرف جمعیت حرکت کرد. تعارف را جایز ندانستم. باید به خانه خبر می دادم که کارم طول کشیده است. شماره ی خانه را گرفتم که ملوک جواب داد. -الو... - سلام، شارژ گوشی ام تمام شد. من کارم بیرون طول کشیده شاید دیرتر به خانه برسم. -رها تویی؟ زود بیا خانه ؛ تا نیم ساعت دیگر مهمان ها می آیند. از لجش گفتم: - مشخص نیست کی کارم تمام شود. من باید برم فعلا... گوشی راقطع کردم پیش بی بی رفتم و نشستم. همان طور که در مفاتیح دنبال دعا می گشت گفت: - الان دعای کمیل شروع میشود دعا را برایم پیدا می کنی؟ مفاتیح را گرفتم و از فهرست دعای کمیل را پیدا کردم. همان طورکه مفاتیح را به دستش می دادم گفت: - خدا خیرت بدهد. گوشی را به طرفش گرفتم وتشکری کردم و گفتم: - شرمنده بی بی جان من باید بروم. همان موقع بود که صدای دلنشین دعای کمیل فضای مسجد را پر کرد. 🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــــ تـقـدیــم نـگـاهــ قـشـنـگـتـونــــ♥️
جوری زندگی کن که خدا لایکت کنه👍🏻 نه بنده خدا😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا