eitaa logo
"کنجِ حرم"
256 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با خلوت بکن اگر حالم نداری مفاتیح باز کنی زیارت بخونی...💚 ༺⃟‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_استادپناهیان‌‌میفرمودند↯ اگربیقرارِ "امام‌زمان" هستید‌این نشانھ‌یِ‌‌سلامتے‌روحے‌شماست! (:
همسایه میخواییم رفقا ⛅️ اگه خواستید همسایه مون بشید بیایین پیوی بگید 🍫🍬 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
شاید هنوز درد نبودنتان به استخوانمان نرسیده که ملتمس آمدنتان نیستیم ..! ببخش که هنوز کوچکِ غمهای دنیا هستیم ..! مارا بزرگ کن حبیب ..!
همسایه ها فور پلیز 🙏😘✨🌱
✨بســـم‌الله‌الرحــمن‌الرحــیم✨ سلاݦ جاݩ 😍🖐 یڬ ڬاناڸ داریݦ براتــوݩ درسټ از جنس خۅدتۅۅۅۅݩ☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘ به رنڱ زیــنبـ ݣمایے♥️ از درخـټ کاڃ🌲 تا درخـت کاڄ🌲🌲🌲 از عمڨ ڋل شــما💜 تا اۅج پریدݩ ۅ پرۅاز🕊🕊🕊🕊🕊 شــــــــاد ۅ پـــر انـرژے💥☄☀️🌈🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀👏👏👏🎉🎊🎉🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 پُر از 👇 نابـــــ از شہیده زینـــب💗، از جنـس شهڋا❤️، از جنـس شمـا❣ متنــوع🌈 زیبا🔮 عالے و مناسبتے💛 ✨ با کانال همراہ شـــۅ✋🤝🏃‍♀ با از بدووو دستتتتت رو بده‌🖐، دلتنگم برااااات😉💕💕💕 💕👇👇👇👇👇👇👇👇💕 https://eitaa.com/joinchat/3601924171C5e2fc5bbe8
🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁رمان زهرابانو🍁 قسمت16 سکوت من را که دید ادامه داد - نرگس دخترم تنها یادگار پسر بزرگم هست. چند سالی می شود پدرو مادرش را از دست داده پیش من و عمویش زندگی می کند. به خودم جرات دادم و پرسیدم - نرگس خانم چند سال دارند؟ با لبخندی دلنشین گفت: - بیست و دو سال دارد عزیزم امروز هم مسابقه ی حفظ قرآن داشت. زیاد تمرین کرده ولی می دانم هُل می شود. همیشه همین جور هست موقع امتحان های مدرسه هم هُل می شُد کل درس ها را یادش می رفت با اینکه قبلش عمویش همه را ازاو پرسیده بود ولی چه فایده... وااای که چقدر این پیرزن آرام و دوست داشتنی بود. صدای رادیوی مسجد محله بلند شد. سر چرخاندم و با چه حسرتی به مسجد نگاه می کردم. مسجدی که تمام بچگی ام همراه حاج بابا به آنجا می رفتم. در حیاط کلی بازی می کردم. همیشه یک قایق کوچک باخود می آوردم تا در حوض بزرگی که وسط مسجد بود رها کنم کلی ذوق می کردم. حاج بابا هم از خوشحالی من، خوشحال بود یک وقت هایی هم خودش قایقی را درجیبش داشت و همراه من در حوض می انداخت. و بچگانه می گفت: - تا ناخدا قایق ها را هدایت کند ما برویم نماز بخوانیم. دستم را میگرفت و باخود به مسجد می برد همیشه چادر سفیدم را درکیسه ای همراهش می آورد. چادر راروی سرم می انداخت ودست درجیبش می کرد و نُقل درشتی را به من می داد و ملایم می گفت: -نُقل بابا کنارم بشین تا نمازم تمام شود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت17 امروز نوه ی من میشوی؟ با تعجب سرم را چرخاندم که پیرزن با لبخند گفت: - عزیزم اگر مزاحمت نیستم عصری کمکم باش. - وای خدایا... الان چی باید بگم! نمی دانم به اجبار بود و یا چون حس خوبی داشتم که آرام گفتم: - اگر بتوانم حتما حاج خانم - نرگس، بی بی صدایم می کند تو هم مثل دخترم هستی لبخندی زدم و گفتم: رها هستم... رها علوی. - تازه به این محله آمدید؟ - نه حاج خانم از قدیمی های محله هستیم. چند سالی هست از این محله رفتیم. شاید پدرم رابشناسید. دختر حاج آقا علوی هستم. با دست اشاره ای به خانه ی قدیمی جلوی رویم کردم وگفتم: - خانه ی ما این بود. چند سال پیش اینجا زندگی می کردیم. با تعجب گفت: - پس دختر حاج آقا علوی هستی؟ میشناسم پدرت را پدر، خوب هستند؟ سر را پایین انداختم و باغمی سنگین گفتم: - حاج بابا قلبشون مشکل داشت. مدتی هست پدر فوت کردند. حال زارم باعث شد پیرزن جوری مرا درآغوش بکشد که تمام غم دنیا را از یاد ببرم. خودم را در بغلش حل کردم. جوری که عطر مهر ومحبت، بوی خوش زندگی را در خود ذخیره کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت18 صدای اذان مسجد نسیم دلنشینی را سمتم نشانه گرفت. - بلند شو دخترم به حرفش بی اختیار گوش کردم. کیسه هارا برداشتم و پشت سرش شروع به حرکت کردم نزدیک مسجد که رسیدم سست شدم ؛ ایستادم! من با این آرایش و مانتو چه طور وارد مسجد شوم؟ حرمت و احترام مسجد را حاج بابا خوب یادم داده بود. بی بی که دید ایستاده ام رو کرد به من ومتعجب پرسید: - چرا نمی آیی؟ باز هم خِجل لب زدم من وضو نگرفتم، چادر هم نیاوردم. بی بی با لبخند گفت: - وضوخانه همین کنار در است من هم می خواهم وضو بگیرم بیا عزیزم. به وضوخانه که رسیدم سریع آرایشم را پاک کردم و وضو گرفتم. در آینه ی روبه رو دیدم که بی بی با خنده ای شیرین و محبتی مادرانه، چیزی که سالها در حصرتش بودم به طرفم می آمد. - دخترم این چادر را از مکًه آوردم. مسجد النبی را با این چادر طواف کردم. دخترحاج آقا علوی این هدیه را از من قبول می کنی؟ دوست داشتم بپرسم به خاطر پدرم چنین مهربان محبت می کنید؟ یا من زیادی مورد عنایت خدا هستم که شما را دیدم! سکوتم را که دید. چادر را باز کرد و روی سرم انداخت چادری با گلهای فیروزه ای... -زیبا بودی زیباتر شدی عزیزم خوشحال از حسی که داشتم لبخندی زدم وتشکری کردم که به سمت مسجد راه افتادیم. با چه حسرتی اطراف رانگاه می کردم. داخل حوض دنبال قایق های بچگی ام می گشتم. انگار دنبال رد پایی از زندگی بودم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸