#خداجون✨
گفتم که خدایا
مرادی بفرست
طوفان زده ام
"راه نجاتی" بفرست...
فرمود که با زمزمه ی
""یا مهدی""
نذر گل نرگس
"صلواتی" بفرست...
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد و آل مُحَمَّد
♡💫
چقدرشنیدیمڪه
#حاجحسینآقایڪتا
میگفترفقا " #باوضو" بشينيد پشت ڪامپيوتر
بچههااا عصرِهالیووده ؛ عصرِاینترنته ؛ عصردهڪدهجهانیه!!
چجورۍ؛ میخواےفَتحِشڪنی؟
باڪدوم "نفسِمُطمَئِنّه"؟
⚠️وتوجهنڪرديموبهدوستانمنتقلنڪرديم
ڪهامروز وضعمون توشبڪههاۍرسانه ایومجازۍاینجورآشفتهوبلاتڪلیف هستـــ ...
https://harfeto.timefriend.net/16367335104381
ناشناس جدیدمون هست رفقا .
از این به بعد هر حرفی ،سخنی توی ناشناس داشتید میتونید اینجا بگید .
من دیگه اون لینک رو ندارم پس دیگه توی لینک قبلی پیام ندید 🙏🙂
البته توی اطلاعات کانال هم همین لینک هست .
میتونید از توی اطلاعات کانال هم پیام بدید ❄️🌱
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟!3
✨استاد پناهیان:
بعضیا میگن: خب حاج آقا به ما بگید چطور به رفیقای بی نمازمون بگیم که نمازبخونن؟
😒چطور قانعشون کنیم؟!
عزیز من، شما اصلا لازم نیست به اونها بگی بیان نماز بخونن!
اول ببین خودت با نماز خوندنت چه گُلی به سر خودت زدی!!!
خود نمازخونت رونشون بده،
لذتی که از نماز خوندن بردی رو نشون بده به اهل عالم؛
" اونوقت همه نمازخون میشن.."
بزار حرف آخر رو بزنم
اصلا " هرچی بی نماز تو عالم هست تقصیر نمازخوناست "
اینکه بی نمازا نماز نمیخونن مال اینه که:
به ما نمازخونا نگاه میکنن میگن: تو مثلا نماز خوندی چیکار کردی؟!
😤
چه فایده ای برات داشته؟
مثلا صورتت گل انداخته از مناجات باخدا؟
که بگی چه کِیفی کردی که دیگری هم بیاد؟
😒
خب اینجوری میگن دیگه!
اگه نگن هم اینجوری می بینن!!!
پیش خودشون میگن: بندگان خدا دارن خودشون رو اذیت میکنن!
😏
تازه نمازنمیخونه کسی, کِيف هم میکنه.
و وقتی ما میریم نماز میخونیم برای ما تاسف میخوره! میگه نگاه کن چه خودشو گرفتارکرده،
اینم جزو نمازخوناست...
😑
درحالی که واقعا وقتی ما رو میبینه باید احساس حقارت کنه!
اگه نماز وجودتو آباد کرده باشه، "بقیه جذب میشن"
یه قاعده ی عمومی هست اونم این که:
"تا خوبها خوبتر نشوند، بدها خوب نمی شوند"
چیکار کنیم همه نمازخون بشن؟
یه کاری کنید اونایی که نمازخون هستند بهتر بشن."
همین!
اونوقت میان بهت میگن:
تو چرا اینقدر با نشاطی؟
توچرا کینه به دل نمی گیری؟
توچرا حسرت نمیخوری؟
تو چرا عصبی نمیشی؟
تو چرا انقدر منظم و دقیق و عاطفی هستی؟!
شما هم میگی:
والا فکرکنم مال نمازه...
#تلنگرانـہ❗️
یهبندهخداییمیگفت
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن...
تصورکناگراینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتیمیشن...
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم...
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهیددادیم!
بدون ٺعارف
#تلنگرانه⚠️🖇
ــــ ـــ ــــ ـــ ــــ ـــ
بعضےوقتاخداروفراموشمیکنے
میرےسمتبندھخدا🚶🏿♂..
بعدفکرمیکنےاینبندھخداچقدر
خوبہچقدرفکرمیکنےهمیشہهست
گاهےازنمازخدامیزنےمیرسےبہبندھ
#خدا )))'!
بعدیهوهمونبندهخداتنهاتمیزاره...
الاننہخدارودارےنہبندھخدا
ولےنہرفیقخداخیلےمهربونترازاین
حرفاستهست
حالادیدےرفت!؟دیدےبندھ
خدامثلخدانیستازخداتزدےرفتے
سراغبندھفکرکردےهمیشہهست!!
دیدےکهرفتولےخداهمیشههست🦋
حواسمونباشه!!💔
#شهیدانہ🕊❛📻٬
میگفت نمے توانم بدون وضو باشم
حتے پیش از خوردن غذا هم
وضو میگرفت،آسایش را با
خـدا بودن مے دانست...
شهیدعبدالمهدےمغفورے
ازشهدابیاموزیم✨
#شهیدانہ •『🌱』•
همیشه میگفت:
زیباترین شھادت را مےخواهم!
یڪ بار پرسیدم:
شهادت خودش زیباست؛
زیباترین شهادت چگونه است؟!
در جواب گفت:
زیباترین شهادت این است ڪه
جنازهاے هم از انسان باقے نماند :)
🌿⃟💛 شہیـدابراهیمهادی
انگیزه برای درس خوندن ‹🍔💕:!›
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡
- برگه های رنگی کوچولو بیارید و روش متن های انگیزشی بنویسید و روی دیوار اتاقتون یا جایی که چشمتون میخوره بزنید هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشید سراغ این کاغذ ها برید .:🍓❤️🌪
- وقتی که یه نقاش ماهر اثری خلق میکنه همه اون رو یه اثر با ارزش میدونن به این فکر کنین که شما اثر دست یه هنرمند بی همتایین .🥣💕!
- هر روز از خدا تشکر کنید که شما رو افریده تو کل دنیا از شما فقط یکی وجود داره .☁️🌸. !
- هرروز به خودت بگو اگه امروز نه پس کِی اگه من نه پس کی یا پاشو و براش تلاش کن یا بخواب و خوابشو ببین 🌸🌿
♡- - - - - - - - - - - - - - - -♡
#خداحون✨
بعضےوقتهاهیچڪسمثلِخـــــدا
بہفڪرآدمنیست...!
حاجآقاسعادتفرمےگفت:↓🙂قبلازاینڪہشماازخـــــدایادڪنید...^^
خـــــداازشمایادڪردھ،ڪہبہیادِخـداافتادید…🙂
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت36
با نرگس هماهنگ کرده بودم که ساعت چهار عصر بروم دنبالش تا باهم برای خرید لوازم التحریر برویم. تا قبل از نماز در مسجد کیسه های هدیه را آماده کنیم.
بعد از چند روز یعنی دقیقا بعد از شب خواستگاری درست با ملوک هم صحبت نشده بودم ولی الان دیگر مجبور بودم چون باید کلید ماشین را می گرفتم.
ملوک مشغول نهار درست کردن بود.
به بهانه ی چای ریختن وارد آشپزخانه شدم. همان طور که برای خودم پولکی برمی داشتم تا با چای نوش جان کنم آرام گفتم:
امروز عصر خرید دارم اگر می شود ماشین را ببرم.
لحظه ای سکوت کرد مشخص بود دلخور است با همان دلخوری گفت:
- کلید به جاکلیدی است.
احساس کردم اگر گاهی نرم تر باشم هم مشکلی پیش نمی آید.
در جوابش گفتم:
- ممنون
درضمن بابت شب خواستگاری شرمنده اگر ناراحت شدید ولی واقعا تفاهمی بین ما وجود نداشت می دانم شما هم راضی نیستید من به اجبار ازدواج کنم.
دیگر نماندم که چیزی بشنوم به اتاقم رفتم تا برای عصر کارهایم راچک کنم. اول زنگ زدم و آدرس خانه ی بی بی را از نرگس گرفتم.
بعد هم سراغ کمدم رفتم فکر می کردم هیچ چیز برای پوشیدن ندارم .
در حالی که وقتی با سوگل و مینو بیرون می رفتم چندان لباسم اهمیتی نداشت ولی الان پوششم برای من مهم شده بود.
باید برای خودم چند دست لباس پوشیده تر و عاقل تر می خریدم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت37
درست داخل کوچه ی اصلی که آدرس داده بود رسیدم عینک آفتابی ام را بالازدم و به اطراف نگاه کردم
- پس کوچه ی لاله کجاست ؟؟
از ماشین پیاده شدم تا از کسی سئوال کنم ولی ساعت چهار عصر کوچه خلوت بود.
سرگردان دنبال آدرس بودم که همان موقع جوانی از آخر کوچه سر به زیر داشت می آمد. خوشحال به طرفش رفتم .
- سلام آقا
- سلام بفرمایید
ببخشید دنبال کوچه ی لاله هستم ولی نمی توانم پیدا کنم.
جوان همان طور که سرش پایین بود به صحبت های من گوش می کرد.
وقتی حرفهایم تمام شد گفت:
تابلوی این کوچه کنده شده سمت راست فرعی دوم کوچه ی لاله هست.
هنوز تشکرم کامل نشده بود که خواهش می کنمی را گفت و رفت.
پیش خودم گفتم:
- حالا اگر نگاه می کرد بعد آدرس را
می گفت چه می شد؟
سوار ماشین شدم به طرف کوچه ی فرعی حرکت کردم که نرگس را سرکوچه دیدم.
- سلام نرگس جان ببخشید اگر دیرشد آدرس را پیدا نمی کردم.
نرگس سوار شد و بعد از بستن کمر بندش گفت:
- سلام خانم راننده
آره متوجه شدم آدرس را پیدا نکردی برای همین آمده ام سر کوچه که ببینمت.
چون وقت نیست ان شاالله یک روز دیگر به خانه دعوتت می کنم الان برویم که وقت کم نکنیم.
راستی بگو بدانم رانندگی خوبی داری؟
خودم هیچ، بی بی تنها آرزویش این هست که من را در لباس عروسی ببیند.
حواست به آرزوی بی بی باشد.
خندیدم وگفتم:
- چشم خیالت راحت
نرگس زیر لب زمزمه کرد
- خدایا خودم رابه تو سپرده ام.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو 💗
قسمت38
بعد از خرید ؛ با کلی لوازم التحریر شیک و قشنگ راهی مسجد شدیم.
بچه ها داخل مسجد منتظر بودند به محض ورود ما شروع کردن به آماده سازی کیسه های هدیه...
کار دخترها که تمام شد نزدیک اذان مغرب بود برای وضو با نرگس به وضوخانه رفتیم.
نگاه دقیقم به اطراف مسجد باعث شد نرگس بپرسد
- دنبال چیزی میگردم؟
-آره، دنبال خاطرات بچگی ام
- حتما کلی در این مسجد بازی کردی و خاطره داری و دوستان خوب داشتی آره؟؟
- بازی کردم خاطره ام دارم ولی دوست زیادی تو این مسجد نداشتم یعنی بیشتر هم سن های من پسر بودن حاج بابا اجازه نمی داد من با آنها بازی کنم.
- می دانم...
- از کجا؟
-از آنجایی که یکی از آن پسرها عموی خودم بوده همیشه تعریف می کند که چه بازی هایی و چه آتیش هایی توی حیاط مسجد به پا می کردند.
باید بپرسم ببینم تو را یادش هست!؟
ولی فکر نکنم!
- چرا؟؟
- آخر عموی من از همان بچگی گل پسر آقایی بوده فکر نکنم به مونث جماعت بها داده باشد .
با خنده گفتم:
- اتفاقا حتما بپرس چون تنها دختر شاه پریون آن زمان من بودم تازه کلی هم پسرها پیشنهاد می کردند تا بازی کنم ولی من رد می کردم به قول بابام
دُردانه ی حاج بابا با هر کسی هم صحبت نمی شود.
نرگس به شوخی گفت:
- جالب شد پس باید تحقیقی در این زمینه داشته باشم.
الان بهتر است برای نماز آماده شویم بعد هم که دعای کمیل هست.
با اسم دعای کمیل یاد هفته ی قبل افتادم.
یعنی دوباره آرامش، دوباره سبک شدن،
دنبال همین بودم.
خدایا..
حال خوش امروزم بهترین نعمت برای من است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت39
بعد از تمام شدن نماز و دعا قرار شد من هم، همراه نرگس چند کیسه ی هدیه را به درب منزل بچه ها برسانیم.
هر کیسه قیمت زیادی نداشت اما با چشم دیدم که وقتی این هدیه های کوچک را به بچه ها می دادیم چقدر خوشحال می شدند. تمام خوشی دنیا را می توانستی آن لحظه در چهره یشان ببینی.
لبخند شیرینشان چقدر واقعی و دلچسب بود.
حقیقت باور نمی کردم این قطره قطره ها چنین موج های شگفت انگیزی داشته باشد.
بعد از اتمام کار نرگس را به خانه رساندم.
زیاد تعارف کرد که پیش بی بی بیایم ولی هم خسته بودم همه دیروقت شده بود. باید هرچه زودتر برمی گشتم.
موقع باز شدن درب منزلشان دیدم سایه ی مردی را که کنار در ایستاده بود.
خداحافظی کردم و حرکت کردم
یک لحظه در آینه ی ماشین دیدم مردی از خانه بیرون آمد و با نرگس دست داد و باهم به داخل خانه رفتند .
لحظه ای دلم برای حاج بابایم تنگ شد.
برای حمایتش برای سایه سر بودنش برای امنیتی که کنارش داشتم
دلتنگ شدم برای پدرم، برای حامی ام...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے 📲
خُداڪُنهقِسمَتبِشهبِبینیبِینُالْحَرَمینُ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 فقط کافیه راست بگی!
🔻بقیهاش رو امام زمان(عج) درست میکنن ...
#استوری
✧امامخامنهاےفرمودند⇩
حجاب به معناے
چادر نیست؛ حجاب
بہ معناے پوشیدن سالماست
نہ پوشیدگی ڪہ
از نپوشیدن بهتر است ...!
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
-
-
-🖤🌚- #چادرانه دخترانه
🍂ازآیتاللهبھجتپرسیدند↓
برایزیادشدنمحبت،نسبتبه
امامزمان"؏ـج"چهکنیم؟!🧐
.
🍃🌸ایشونفرمودند :
﴿گناهنکنیدونمازاولوقتبخوانید﴾ :)✋🏼
#سخن_بزرگان
.