eitaa logo
"کنجِ حرم"
264 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
متاسفانه در فضای مجازی پر از گروههایی است که جز آشنا شدن های‌خلاف شرع هدف چیزدیگری نیست..🚶‍♂🚶‍♂
♥️'!
"کنجِ حرم"
♥️'!
• . شـھادت‌ فقط‌جنگ‌نیست..! اگـھ‌بھش‌معتقدباشـے،قطعاشھیدمیشـے :)♥️
🌿 میدونےچیه‌رفیق؛ یکی‌از ترفندهای‌شیطون اینه‌ڪه: […زین‌لَھـم‌اَعمالھـُم…] کارامونو قشنگ جلوه‌میدھ'! خودمونم‌متوجه‌نیستیـما، فلذافڪر‌می‌کنیم‌،بَه‌بَه‌وچَه‌چَه":) چه‌حسـٰا‌بم‌‌صاف‌وپاکھ . . ازپشـت‌پرده‌خبر‌نداریم خدامرتـبادر‌حال‌ِیادآوریه؛ مراقب‌اعمالتون‌باشید رنگ‌شیطون‌به‌خودش‌نگیرھ((: -حواسمون‌هست!؟
گرافی🌻 ✨ |°تویـِ اَشــکـالِ ریــاضی عاشِقِ شِش گوشِـه اَم°|🌱
✨ ✍خواهرم یادٺ باشہ ↯✖️یِــه بَـچہ شیـعہ موقـع خُـدافظی نـمیگہ بــای ↻✖️ مـیـگہ ⇦ یــا عـلـی مدد ⇨ 💞
❗️💥 عـادت‌بھ‌گنـاه‌‌‌ مثل‌خوابیدن‌در‌تختِ‌گرم‌ و‌نرم‌میمونـہ !! خوابیدن‌در‌اون‌راحت ؛ اما‌بلند‌شدن‌بسیار‌سختھ !!! ‌‌‌
💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 "سوگند" مامان نگاهی به مانتو زرشکی رنگم انداخت و متفکرانه گفت: به تنت می شینه ها، ولی یکم گشاده... روسری حریری که روی سرم انداخته بودم را جلو کشیدم و گفتم: این یعنی خوبه یا نه؟ مامان یک بار دیگر از اتاق رو به رو گفت: اره خوبه. بابا از حموم خارج شد و در حالی که حوله ی سبزرنگش را روی سرش می کشید، به سمت آشپزخانه رفت. - محبوب دیر نشه... مامان از اتاق داد زد: فعلا که تو داری لفتش می دی آقا! بار دیگر که روسری گلبهی رنگی که روی سرم انداخته بودم سر خورد، با حرص از روی سرم کشیدم و به اتاقم رفتم... اگر مامان زیاد روی لباس پوشیدنم حساس نبود، با یک مانتو و شلوار ساده و یک چادر عربی آستین داربه مهمانی خانه ی عمو می رفتم.... دوباره جلوی آیینه ایستادم و با مهارت و حوصله روسری ام را لبنانی بستم؛ نگاهم به پایین سر خورد و مانتو ام را برسی کردم. با آرامش چادرم را از کمد بیرون آوردم و باز کرد، کش چادر را دور سرم انداختم و با نیش باز به خودم در آیینه خیره شدم. - سوگند! - بله مامان؟ منتظر ماندم تا حرفش را بگویید، اما وقتی دیدم جوابی نمی دهد، کیف ساده مشکی ام را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشتم و اتاق را ترک کردم. - بله مامان؟ نگاهم به بابا افتاد که داشت در آشپزخانه چای می خورد. - بابا؟ لیوان به دست از آشپزخانه خارج شد و به سمت د ر ورودی رفت، جلوی آیینه قدی ایستاد و در حالی که با دست موهای خیسش را مرتب می کرد، پاسخ داد: هوم؟! تا خواستم چیزی بگویم، مامان غرولندکنان از اتاق خواب بیرون آمد و خطاب به بابا گفت: زود باش؛ تو که هنوز آماده نشدی! بابا با آرامش خاصی برگشت به سمت مامان و گفت: تو چرا این قدر حرص می خوری؟ دو دقیقه صبر کن الان میام. لیوان چای را روی اپن گذاشت و به اتاق رفت. مامان نفسش را بیرون داد و روی مبل رو به روی آشپزخانه نشست. لباس بلند سورمه ای که به تن داشت ابهت خاصی به او داده بود، سر به زیر کنارش نشستم و منتظر بابا شدیم بعد از غر زدن‌های مامان و آماده شدن بابا بالاخره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم؛ توی راه مشغول پیام‌ دادن به غزاله بودم که رسیدیم. مامان زودتر از ما از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون خانه عمو را زد. در حالی که از ماشین پیدا می‌شدم صدای آقا محسن پسر عمو کوروش از پشت آیفون را شنیدم که می‌گفت: خوش اومدید زن عمو، بفرمائید بالا... به قلم: حوریا . .🌸 ... ◍⃟♥️••___________________
💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 روی مبل چرمی گوشه ی سالن کمی جا به جا شدم و دوباره به حرف های زن عمو گوش کردم. - حسینم امروز صبح رفت، بیچاره ها تا دو ماه بهشون مرخصی نمی دن... این قدر دل نگرونشم محبوب... مامان چادرش را جلو کشید و بیشتر به زن عمو نزدیک شد. - دیگه سربازیه دیگه، ان شاالله که برگشت واسش یه عروسی مفصل می گیرین همه ی این دلتنگی ها و غصه ها جبران می شه... زن عمو لبخند دلنشینی زد و تکیه اش را به مبل داد. مامان کمی از قهوه اش را نوشید و خطاب به زن عمو گفت: از عروست چه خبر؟ زن عمو گوشه ی شال فیروزه ای رنگش را گرفت روی پایش انداخت. - دیشب حسین خونه ی پدر زنش بود، دیر وقت اومد، امروز صبح می گفت مامان... با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شدم. میان کلام زن عمو ببخشیدی گفتم و از آنها دور شدم. گوشی ام را از جیب کیفم در آوردم، غزاله بود. کمی آن طرف تر عمو کوروش و بابا و همچنین پسرعمو محسن روی مبل نشسته بودند و بحث فوتبالی می کردند. به سمت راه پله رفتم و بعد از این که مطمئن شدم با خیال راحت می توانم بدون هیچ سر و صدایی صحبت کنم، تماس را وصل کردم. - الو؟ صدایش در گوشم پبچید. - سلام سوگند. با شنیدن صدای بغض آلودش نگرانی به دلم افتاد. - سلام، چی شده غزال؟ با گریه گفت: کجایی؟ بی تاب پاسخ دادم: خودت که می دونی، خونه عموم هستم... چی شده غزاله؟! چرا داری گریه می کنی؟! - سوگند مامانم اینا امروز عصر رفتن قم، یه کار واجب براشون پیش اومد... آب دهانم را به سختی قورت دادم. - خب؟ ادامه داد: راحله رو گذاشتن پیش من... الان تب کرده... نمی دونم چه کار کنم! با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم: غزال جون به لبم کردی، منو بگو فکر کردم چی شده...! داد زد: سوگند من میگم بچه داره تو تب می سوزه! هول کردم. - باشه... باشه... صبر کن. ناگهان صدای گریه اش قطع شد. - الو، الو غزاله؟ گوشی را پایین آوردم، نگاهم به صحفه ی سیاهش افتاد؛ نفسم را پر حرص بیرون فرستادم و زیرلب گفتم: تو هم همین الان باید شارژت تمو بشه؟! مضطرب به سمت سالن رفتم، نگاهم دور تا دور خانه ی بزرگ عمو می چرخید تا حنانه را پیدا کنم؛ کنار برادرش نشسته بود و داشت با بابا بحث می کرد. - عمو جون اصلا تیم شما لیاقت برد نداره، ما همیشه صدرنشین جدول بودیم و هستم و خواهیم بود! حنانه تا خواست چیزی بگویید عمو کوروش از بابا برادرانه دفاع کرد. آرام حنانه را صدا کردم، ولی آن قدر سرش گرم بود که اصلا متوجه نمی شد، به جایش برادرش محسن برگشت و به من نگاه کرد. خجول و با اشاره گفتم با حنانه کار دارم. بالاخره حنانه از جاییش بلند شد و با گفتن "با اجازه" ای به سمت من آمد. - جانم؟ سریع گفتم: حنا من گوشیم شارژش تموم شده، می شه یه شارژر به من بدی؟ سر تکان داد. - آره، بیا. با هم ازپله‌ها بالا رفتیم؛ دستم را به نرده گرفتم و تند و سریع بالا رفتم. حنانه به اتاق خودش اشاره کرد. - صبرکن من برم برات بیارم. سپس یک بلند دندان‌نمایی زد و ادامه داد: ببخشید سوگندجون اتاقم خیلی بهم ریخته است، همین‌جا بمون من الان میام... لبخند پر استرسی زدم. - باشه، برو. فقط زود بیا. حنانه رفت و بعد از چند دقیقه آمد، مکث نکرد و به اتاق سمت چپی رفت. در حالی که درش را باز می‌کرد، گفت: این محسن هم همش شارژر من رو بر‌می‌داره!... با پایم روری زمین ضرب گرفتم و به نرده پله‌ها تکیه دادم. - بیا سوگند، پیدا کردم. دو قدمی در اتاق ایستادم؛ حنانه اشاره کرد بروم داخل... با احتیاط وارد اتاق شدم. شارژر را در پریز برق که بالای میز تحریر بود زد و گفت: بیا همین‌جا شارژش کن. بعد از اینکه علامت یک درصد روی صحفه گوشی نمایان شد، لبخند زدم. - یه تماس فوری باید بگیرم... حنانه روی صندلی کنار من نشست. - اشکال نداره عزیزم. لبخندی به رویش زدم و منتظر شدم تا موبایلم روشن شود. - حنا!... با صدای زن‌عمو که از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسید، حنا رفت. با رفتن حنانه سریع شماره غزاله را گرفتم و روی میز خم شدم تا سیم کوتاه شارژر کنده نشود. بعد از چند ثانیه پاسخ داد: الو سوگند... - سلام غزال، چی شد؟ چه کار کردی؟ بینی‌اش را بالا کشید و گفت: خالم اومده، پاشویه‌ش کنه... سوگند دعا کن حالش خوب بشه. با انگشتم خطوط فرضی روی میز می‌کشیدم. - دختر تو چرا اینقدر دل نازکی؟ من این طرف داشتم فقط به خاطر حال تو سکته می‌کردم. خندید. - ببخشید، تو رو هم نگران کردم. لب‌هایم به لبخند کش امد. - فدای سرت، برو مراقب راحله باش. از همین‌جا ماچ رو لپت. - خداحافظ. بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. موبایلم را روی میز گذاشتم و نفس راحتی کشیدم... تازه به محیط اطرافم توجه کردم. یک اتاق بزرگ که با یک کمد‌چوبی، یک‌ تخت‌خواب، یک میزتحریر و یک چوب لباسی پر شده بود. روی کاغذ دیواری‌‌ قهوه‌ای اتاق پر بود از قاب‌های کوچک و بزرگ خوشنویسی... به سمت یک تابلویی که روی دیوار مقابلم نصب شده
بود، قدم برداشتم. با خط نستعلیق روی آن نوشته شده بود: من از ان روز که در بند توام، ازادم... نزدیکتر شدم. ناخوداگاه لبخند روی لبم نقش بست. - چه زیبا... ناگهان در اتاق باز شد، هول شدم و شانه‌هایم بالا پریدند... اقا محسن در چهارچوب در ظاهر شد، خجول و سر به زیر گفت: دختر عمو شام آماده است... تشریف بیارین... آب دهانم را به سختی قورت دادم و با من و من گفتم: الان میام... به قلم: حوریا . .🌸 ... ◍⃟♥️••___________________