💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part10
روی مبل چرمی گوشه ی سالن کمی جا به جا شدم و دوباره به حرف های زن عمو گوش کردم.
- حسینم امروز صبح رفت، بیچاره ها تا دو ماه بهشون مرخصی نمی دن... این قدر دل نگرونشم محبوب...
مامان چادرش را جلو کشید و بیشتر به زن عمو نزدیک شد.
- دیگه سربازیه دیگه، ان شاالله که برگشت واسش یه عروسی مفصل می گیرین همه ی این دلتنگی ها و غصه ها جبران می شه...
زن عمو لبخند دلنشینی زد و تکیه اش را به مبل داد. مامان کمی از قهوه اش را نوشید و خطاب به زن عمو گفت: از عروست چه خبر؟
زن عمو گوشه ی شال فیروزه ای رنگش را گرفت روی پایش انداخت.
- دیشب حسین خونه ی پدر زنش بود، دیر وقت اومد، امروز صبح می گفت مامان...
با صدای زنگ موبایلم از جا بلند شدم. میان کلام زن عمو ببخشیدی گفتم و از آنها دور شدم. گوشی ام را از جیب کیفم در آوردم، غزاله بود. کمی آن طرف تر عمو کوروش و بابا و همچنین پسرعمو محسن روی مبل نشسته بودند و بحث فوتبالی می کردند. به سمت راه پله رفتم و بعد از این که مطمئن شدم با خیال راحت می توانم بدون هیچ سر و صدایی صحبت کنم، تماس را وصل کردم.
- الو؟
صدایش در گوشم پبچید.
- سلام سوگند.
با شنیدن صدای بغض آلودش نگرانی به دلم افتاد.
- سلام، چی شده غزال؟
با گریه گفت: کجایی؟
بی تاب پاسخ دادم: خودت که می دونی، خونه عموم هستم... چی شده غزاله؟! چرا داری گریه می کنی؟!
- سوگند مامانم اینا امروز عصر رفتن قم، یه کار واجب براشون پیش اومد...
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
- خب؟
ادامه داد: راحله رو گذاشتن پیش من... الان تب کرده... نمی دونم چه کار کنم!
با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم و گفتم: غزال جون به لبم کردی، منو بگو فکر کردم چی شده...!
داد زد: سوگند من میگم بچه داره تو تب می سوزه!
هول کردم.
- باشه... باشه... صبر کن.
ناگهان صدای گریه اش قطع شد.
- الو، الو غزاله؟
گوشی را پایین آوردم، نگاهم به صحفه ی سیاهش افتاد؛ نفسم را پر حرص بیرون فرستادم و زیرلب گفتم: تو هم همین الان باید شارژت تمو بشه؟!
مضطرب به سمت سالن رفتم، نگاهم دور تا دور خانه ی بزرگ عمو می چرخید تا حنانه را پیدا کنم؛ کنار برادرش نشسته بود و داشت با بابا بحث می کرد.
- عمو جون اصلا تیم شما لیاقت برد نداره، ما همیشه صدرنشین جدول بودیم و هستم و خواهیم بود!
حنانه تا خواست چیزی بگویید عمو کوروش از بابا برادرانه دفاع کرد. آرام حنانه را صدا کردم، ولی آن قدر سرش گرم بود که اصلا متوجه نمی شد، به جایش برادرش محسن برگشت و به من نگاه کرد. خجول و با اشاره گفتم با حنانه کار دارم. بالاخره حنانه از جاییش بلند شد و با گفتن "با اجازه" ای به سمت من آمد.
- جانم؟
سریع گفتم: حنا من گوشیم شارژش تموم شده، می شه یه شارژر به من بدی؟
سر تکان داد.
- آره، بیا.
با هم ازپلهها بالا رفتیم؛ دستم را به نرده گرفتم و تند و سریع بالا رفتم. حنانه به اتاق خودش اشاره کرد.
- صبرکن من برم برات بیارم.
سپس یک بلند دنداننمایی زد و ادامه داد: ببخشید سوگندجون اتاقم خیلی بهم ریخته است، همینجا بمون من الان میام...
لبخند پر استرسی زدم.
- باشه، برو. فقط زود بیا.
حنانه رفت و بعد از چند دقیقه آمد، مکث نکرد و به اتاق سمت چپی رفت. در حالی که درش را باز میکرد، گفت: این محسن هم همش شارژر من رو برمیداره!...
با پایم روری زمین ضرب گرفتم و به نرده پلهها تکیه دادم.
- بیا سوگند، پیدا کردم.
دو قدمی در اتاق ایستادم؛ حنانه اشاره کرد بروم داخل... با احتیاط وارد اتاق شدم. شارژر را در پریز برق که بالای میز تحریر بود زد و گفت: بیا همینجا شارژش کن.
بعد از اینکه علامت یک درصد روی صحفه گوشی نمایان شد، لبخند زدم.
- یه تماس فوری باید بگیرم...
حنانه روی صندلی کنار من نشست.
- اشکال نداره عزیزم.
لبخندی به رویش زدم و منتظر شدم تا موبایلم روشن شود.
- حنا!...
با صدای زنعمو که از طبقهی پایین به گوش میرسید، حنا رفت. با رفتن حنانه سریع شماره غزاله را گرفتم و روی میز خم شدم تا سیم کوتاه شارژر کنده نشود. بعد از چند ثانیه پاسخ داد: الو سوگند...
- سلام غزال، چی شد؟ چه کار کردی؟
بینیاش را بالا کشید و گفت: خالم اومده، پاشویهش کنه... سوگند دعا کن حالش خوب بشه.
با انگشتم خطوط فرضی روی میز میکشیدم.
- دختر تو چرا اینقدر دل نازکی؟ من این طرف داشتم فقط به خاطر حال تو سکته میکردم.
خندید.
- ببخشید، تو رو هم نگران کردم.
لبهایم به لبخند کش امد.
- فدای سرت، برو مراقب راحله باش. از همینجا ماچ رو لپت.
- خداحافظ.
بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم. موبایلم را روی میز گذاشتم و نفس راحتی کشیدم... تازه به محیط اطرافم توجه کردم. یک اتاق بزرگ که با یک کمدچوبی، یک تختخواب، یک میزتحریر و یک چوب لباسی پر شده بود. روی کاغذ دیواری قهوهای اتاق پر بود از قابهای کوچک و بزرگ خوشنویسی...
به سمت یک تابلویی که روی دیوار مقابلم نصب شده