eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 وقتےپلیس به شما میگہ 🚔 گواھینامہ! شما‌ اگه پاسپورٺ، شناسنامه و ڪارت‌ملے رو هم نشوݩ بدے بازم میگہ‌ گواھینامـہ🔖 اون دنیا هم وقتـے گفتن نماز... تو ھر چے دم از معرفٺ و انسانیٺ و ... بزنے ، بهٺ می‌گݩ همہ ے اینا خوبہ‌✨ اما شما‌ اصل ڪارےرو نشوݩ بده😎 حاج آقا قرائتی✨ 🌱
هرگز نمازت را ترڪ نڪن... میلیون ها نفر زیر خاڪ... تمام آرزویشان این است..‌. یڪ لحظه به دنیا بازگردند.. براے یڪ سجدھ 🕊 🌱✨🌱✨
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... خداروشکر فقط ما دخترا تو اتوبوس بودیم دو تا دختر هم روبروی ما نشسته بودن که یکیشون سرش توی گوشی و اون یکی هم سرش تو کتاب بود . مژده برگشت طرفشون و گفت : +دخترا دخترا هم سکوت کردند ... +دخملا و باز هم سکوت کردند... مژده صداشو کلفت کرد و گفت : +خانوم ها ، عباسی و امیری لطفا برید پایین ، خانم امیری نامزدتون اومدن ... با این حرف مژده دوتاشون سرشونو با ضرب آوردن بالا و با تعجب اطراف رو نگاه کردن مژده اخمی کرد و گفت : +مگه با شما ها نیستم برید پایین کلاغ پر بازی کنید نه یعنی بشین پاشو کنید. دخترا که تازه دوزاریشون افتاد خواستن به طرف مژده حمله ور بشن که من ریش سفیدی کردم و جداشون کردم +خب دخترا خودتونو به هم دیگه معرفی کنید من حال ندارم _خب مژده جان غذاتو بخور جون بگیری +ممنون ، سیرم اونی که سرش تو گوشی بود گفت : ×نه دروغ میگه... با تعجب نگاهش کردم که با کمی مکث گفت : ×پیازه اون یکی گفت : =رفیق من رو اذیت نکنید ، روزه هست . مژده چشم غره ای بهش رفت و گفت : +منو ول کنید ، خودتونو معرفی کنید... =اِهم اِهم ، بنده بهار عباسی هستم ۲۱ سالمه ×منم راحیل امیری هستم یک ماه دیگه میشم ۲۲ ساله ، دست چپشو آورد بالا و گفت من نامزدکردم ... با خنده گفتم : -منم مروا فرهم... برگشتم سمت مژده و باتعجب گفتم: _این چشم عسلیه من رو از کجا میشناخت ؟ ! ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... مژده همانطور که نگاهش رو بین من و راحیل چرخوند با لحن خیلی آرومی که کسی متوجه نشه کنار گوشم زمزمه کرد : _احتمالا موقع ثبت نام از روی مدارکت متوجه شده ... +آره شاید ... خواستم که یکم بحث رو عوض کرده باشم به خاطر همین گفتم : _مژده ؟! به نظرت چشمای عسلیش خوشگله ، نه ؟ چشمای تو که اصلا اینجوری نیست ... خندیدم و ادامه دادم اصلا به تو نرفته ... خواهر و برادر اصلا هیچ وجه مشترکی با هم ندارن خوش به حال زنش وبعد چشمکی زدم و ریز خندیدم ... با این حرفم راحیل سرشو به طرف من چرخوند انگاری که متوجه صحبت هام با مژده شده بود کمی با خودم فکر کردم من که حرف بدی نزدم پس دلیل این نگاه های پر بُهت راحیل چی میتونه باشه ؟!! چند دقیقه رو تو همون حالت سپری کرد و بعد با لکنت شروع کرد به حرف زدن : ×تو...تو...چی گفتی؟...چشم...عسلی...مرتضی؟...منظورته؟... برادر...مژده...هاا...تو...از...کجا...میشناسیش...اصلا...تو...کی...هستی؟ کم کم لَهنش تغییر کرد و اون لکنت جاشو به عصبانیت داد جوری که سعی میکرد کسی متوجه حرف های ما نشه با صدای خیلی آرومی که عصبانیت توش موج میزد از صندلی بلند شد ‌ من به صندلی خودم تکیه دادم و آب دهنمو قورت دادم که با همون صداش شروع کرد به حرف زدن : ×مژده این کیه وَر داشتی با خودت آوردی اینجا ؟ اصلا ننه بابا داره ؟ خانواده داره ؟ ها ؟ بازومو گرفت و با اون ناخن های نسبتا بلندش شروع کرد به فشار دادن بازوم در همین حین هم حرف میزد ×مگه با تو نیستم ؟ حرف بزن ؟ تا الان که مثل بلبل حرف میزدی حالا واسه من لال شدی ؟ عا کن ببینم زبونتو ، مرتضی روکجا دیدی ؟!! دِ بنال دیگه ... _آخ آخ ...دستم...ولم کن...مرتضی کیه ؟...نمیشناسم...آخ...نمیشناسم مژده که تا الان فقط نظاره گر بحث و جدل ما بود به طرف راحیل رفت و اون رو به سمت دیگه ای هلش داد و گفت : +راحیل با مروا چی کار داری ؟! ... این بچه بازی ها چیه ؟ تمومش کن ، صحبت میکنیم حالا... انگار زدن این حرف ها اونم از جانب مژده مثل ریختن نفت روی آتیش بود ... مگه اون دختر ول کن بود اصلا نمیگفت مشکلش چیه... دوباره اومد سمتم با چشم هایی که هرلحظه قرمزیش بیشتر و بیشتر میشد ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... نه اصلا انگار این بشر حالیش نمیشه من میگم نمیشناسم باز حرف خودشو میزنه ، با همون چشم هایی که الان مثل موقعی هست که رب گوجه رو توی روغن میریزی و ، ولز ولز میکنه ، داغ میشه و قرمزِ قرمز میشه دقیقا با همون میزان شباهت چشماش به روغن داغ شده و رب گوجه قرمز نگاهی به مژده انداخت و نگاهی به من ... و باز هم شروع کرد به حرف زدن: ×ببین دختره چشم قشنگ برای بار آخر ازت سوال میپرسم راست و حسینی جواب بده صداش میلرزید انگار تا این حد آروم بودن اذیتش میکرد ... ×گوش میدی به من ؟!! خب ... حالا بگو مرتضی رو از کجا میشناسی ؟ اصلا کی هستی ؟ با مرتضی چی کار داری ؟ این همه از صبح چشم عسلی ، عسلی میکنی منظورت با مرتضی بوده هاااا؟؟ حیا نداری تو ؟ مگه با تو نیستم.... هاااا؟ لب هامو از هم باز کردم که بگم مرتضی رو نمیشناسم امّا با اولین کلمه ای که از دهنم خارج شد سوزشی رو توی صورتم حس کردم احساس درد سمت راست صورتم باعث شد خفه خون بگیرم ... اون... اون... منو زد ؟ انگار خودش از عکس العمل ناگهانیش بیشتر از من تعجب کرده بود و خواست لب باز کنه و حرف بزنه که من داد زدم دیگه برام مهم نبود کسی متوجه دعوامون بشه یا نشه این حجم بی احترامی برام غیر قابل هضم بود با صدایی که پر از نفرت و عصبانیت فریاد زدم ... _تو چته ؟ مشکل داری ؟ خود درگیری داری ؟ هاااا؟ اصلا تو کی هستی که دست روی من بلند میکنی چه جوری به خودت همچین اجازه ای رو میدی که روی من دست بلند کنی ؟ فکر کردی با چهار بار خم و راست شدن و اینکه خودت رو بقچه پیچ کنی از همه سَر تری ؟ تو فقط ادای مذهبی بودن میکنی ادای پاکی میکنی... ظرف غذایی که الان کوفتم شده بود رو ، بر روی صندلی اتوبوس گزاشتم و زیر نگاه های سنگین همه راحیل رو کنار زدم و از کنار چشمان پر از تعجب مژده و بهار رد شدم به طرف آخر اتوبوس قدم برداشتم و کنار خانمی نشستم ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... کنار شیشه اتوبوس نشستم و کیفم رو ، روی پاهام گذاشتم ... پرده رو کنار زدم و به بیرون خیره شدم ، ماشین هایی رو دیدم که در حال رفت و آمد بودند ... عده ای در حال برگشت بودند و عده ای هم در حال رفتن به سوی مقصدشان ... چهره های افراد رو آنالیز کردم با خودم گفتم یعنی همه ایناها خوشحالن ؟ یعنی غم تو زندگیشون ندارن ؟! به چهره های خندان بچه ها پشت شیشه ماشین ها توجه میکردم ای کاش من هم مروای ۴ ساله ای بودم که با پسر ها فوتبال بازی میکرد ... ای کاش ... ای کاش ... بزرگ نمیشدم... کاش میتونستم من هم مثل همه ی این کودک ها از درون لبخند بزنم و با صدایی بلند فریاد بزنم منم خوشبختم ، ولی کدوم خوشبختی کدوم لبخندی ... پرده رو درست کردم و گوشیمو که مدت زمان زیادی بود گوشه ای گزاشته بودمش و خاموش بود رو روشن کردم ... حدس میزدم به محض روشن کردن گوشی تعداد زیادی تماس از دست رفته از مامان و بابا دارم ولی بر عکس تمام تصوراتم فقط یک تماس بی پاسخ اونم از جانب بابا و یک پیغام که باز هم از طرف بابا بود و نوشته بود (مراقب خودت باش ، پول لازم داشتی باهام تماس بگیر ) دندونام رو ، روی هم فشردم و لبم رو گزیدم این هم دلسوزی پدر ما به روش خودش همیشه پول فقط در اولویت اول هست ... به درکی زیر لب زمزمه کردم و به سمت مژده خیره شدم در حال صحبت کردن با راحیل بود ... نگاهم رو از اوناها گرفتم و دوباره وارد گوشی شدم ... خیلی وقت بود تلگرامم رو چک نکرده بودم درست از وقتی اون بنر رو دیدم و جذبش شدم تمام فکر و ذکرم این سفر بود ... برای سرگرمی اومده بودم اینجا ولی کلی به خاطر حرف هاشون حالم بد شد ... وارد تلگرام شدم و تمام گروه ها و کانال ها مثبت نود و نه پیام داشتن اما من چشمم سمت پیغام های آنالی رفت ... پیغام هایی که تاریخ ارسالشون دقیقا روزی بود که من بنر رو دیده بودم و اون هم از دانشگاه رفته بود بعد از رفتنشم کلی پیغام داده بود که این کارو کن اون کارو کن... توی آخرین پیامی که ازش داشتم نوشته بود ( مامانت زنگ زده میگه حالت بده ، میخوام بیام خونتون ، خونه ای الان بیام ‌؟) و همین یک جمله پایان دوستی ما شده بود ... پس مامانم بهش خبر داده بود بیاد و اون روز که خیلی از حضورش متعجب شدم برنامه از قبل چیده شده بود ... ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم. هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد. فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده. هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد. فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین... این هندوانه خراب را بخاطر تو داده و این هندوانه خوب را بخاطر پول...! 🌱✨😔😔 🙏🕊
برای تعجیل در ظهور 🌱✨🌱✨ سوره بقره
+حاج‌‌آقا‌پناهیان‌‌میگفت: آقا صبح بہ‌عشق‌شماچشم‌بازمیکنہ این‌عشق‌فهمیدنےنیست...! بعدماصبح‌کہ‌چشم‌بازمیکنیم بجاےعرض‌ارادت‌بہ‌محضرآقا گوشیامونُ‌چک‌میکنیم! :)🍃🕊 😔✨🌱
❗️ ✍از پیرمرد دانایی پرسیدند:🕊🌱 تا بهشت چقدر راه است؟🤔 گفت یک قدم.🗣 گفتند:چطور؟⚠️ گفت: یک پایتان را 👣 که روے نفس شیطانی🦋 بگذارید پایِ دیگرتان در بهشت است♥️
قبل از خوابيدن به اين فكر كنيم كه، فردا يك كار را براي امام زمان يا به نيابت از امام زمان عجل الله فرجه الشریف انجام بديم. 💫💫💫💫💫💫💫 خرج کردن برای امام زمان(عج)، آیا میدانید فرق پاداش مبلغی که انسان در راه امام زمان ارواحنا له الفدا خرج میکند با پاداش مبلغي كه در سائر امور خیر خرج ميكند چيست ؟ 💫💫💫💫💫💫 امام صادق ع فرمودند: يك درهم مالي كه براي امامت صرف كني برتر است از دو ميليون درهم كه در ديگر امور خير خرج كني !! اصول کافی ج 2 ص 156 مکیال المکارم مترجم جلد 2 ص ٣٥٢) حالا با هر كار خيری كه مي تونيم، خواندن قرآن، دعا كردن، ترك يك گناه، انجام يك كار خوب، گره باز كردن از كار كسی، كمك كردن به فردی، يا هر كار معنوی يا مادی ديگر، ((فقط به نيت امام زمان عجل الله فرجه الشریف))
💠▫️سنگ حسرت ⇦•گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد. برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم. ⇦•وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند. ⇦•زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هرچه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم. ⇦•کسی که در دنیا صلوات زیاد بفرستد در قیامت جزو کسانی است که حسرت کمتر می خورد.
سلام مولاے من! شرمنده‎ایم کاری برایت نمی‌‎کنیم جز وقت احتیاج صدایت نمی‌‎کنیم جا می‎زنیم وقت عمل تا که می‎رسد ترک گناه محض رضایت نمی‌‎کنیم در باتلاقِ نفس گرفتارتر شدیم تنها برای اینکه دعایـت نمی‌‎کنیم با اینکه دست توست «شفاء لکل داء» در اوج درد میل شفاءت نمی‌‎کنیم تنگیِ دست ما اثر کاهلی ماست این دست را دخیل عبایت نمی‌‎کنیم تو روز و شب حمایتِ ما می‎کنی، ولی ما از تو اِی غریب حمایت نمی‌‎کنیم بد کرده‎ایم با تو، دلـ💔ـت را شکسته‎ایم و اعتنا به این گله‌‎هایت نمی‌‎کنیم.
دَرڪۅدَڪۍخ‌ـۅاندِه‌بۅدیم‌آن‌مَـرد‌دَربـٰاران‌آمَد غـٰافِل‌اَز‌اینڪِہ‌تـٰاآن‌مَرد‌نَیـٰایَد‌،بـٰاران‌نِمۍبـٰارَد)
💚 روزحساب‌ڪتاب‌ڪه‌برسه بعضی‌ا‌ز‌گناهات‌رو ڪه‌بهت‌نشون‌میدن؛ مے‌بینی‌براشون‌استغفار‌نڪردی اصلایادت‌نبوده...!💔 امازیرهر‌گناه‌یه‌استغفارنوشته‌شده اونجاست‌ڪه‌تازه‌میفهمی یڪی‌به‌جات‌توبه‌ڪرده... یڪی‌ڪه‌حواسش‌بهت‌بوده... یه‌پدر‌دلسوز یڪی‌مثل‌مهدۍ.عج.(:💚
🤓✨ ___ وقتے کہ خشمگیݩ شدے... بہ جاے اخم کࢪدݩ😡 لبخند بزݩ🙂 • ببیݩ چقدࢪ باعث میشہ که شخص مقابڵ از حسݩ اخلاقٺ لذٺ ببࢪه...🌱 با اینک حق با خودتہ...🌿 •دࢪ ࢪوایاٺ داࢪیم کہ هࢪ بنده اے، بعد از غضب بتونہ خودش ࢪو کنتࢪڵ کنہ...⚡️🖇 خدا آࢪامش و ایماݩ به او عطا میکند...:)🍃 ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🌻⃟✨⸾ ـ ـ ـ ـــــــــــــــ❁ــــــــــــــــ ـ ـ ـ ♡               ♡
سلام ✨🌱
چشم حتما 👌👌
ممنون از لطفی که دارید 🙏
*زهرا چرا انقدر ناراحتی؟ 😮 هیچی لیلا، خسته شدم از بس باید بین یه عالمه کانال دنبال یک کانال بگردم *از این نارحت شدی؟ دوای دردت پیشه خودمه یعنی چی 😳 *بیا برو توی این کانال بهت میگم یعنی چی 😊 https://eitaa.com/dehkadehghatipatiya
سلااااام👋🏻 چطورین؟. اومدم یه کانال با کلی چیز خفن بهتون معرفی کنم😍 هرروز کلی فعالیت میکنیم😉 کلی کلیپ باحال هم داریم😃 اومدی و خوشت اومد زیادمون کن💛 همه چی توش داره👍🏻 و.............. بدو بیا تو کانال 🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂ بدوووووو🏃🏻‍♀🏃🏻‍♂ 👇🏻اینم لینکش👇🏻 https://eitaa.com/dehkadehghatipatiya
💛🌺💛🌺 ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ . ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ. ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺍﻭﻧﺎﺭو. ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ ﺩﻟﻬﺎ ﺭﻭ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺷﻨﻮه. 💔👌