هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کدوم شخصیت پایتخت رو بیشتر دوست داری؟!🤔
نقی معمولی😉
ارسطو عامل😎
هماسعادت😇
فهیمه معمولی☺️
رحمت الله امینی شالیکار هزار جریبی🙃
بهبود فریبا😃
بهتاش فریبا😂
بهروز فریبا😅
ساراو نیکا معمولی🤗
پنجعلی معمولی🤣
بزن رو شخصیت مورد علاقه ت تا وارد دنیای پایتختی ها شی🤤😍
اگه پایتختی نیستی نیا😊
میگـفت↓
-وَخـُدانڪنہتومجـٰازے
حقالنـٰاسڪنیم.!
باچـتنـامحـࢪم!✖️
بایہپـروفـٰایلڪـہبہگنـاهمیندازھ!
بایهڪانالمبتذل🚫
بایہڪپیڪردنڪہࢪاضینیستـن!
بایهمزاحـمت!
باایجادگروھ مختلـط|:
باتبࢪج🖐🏻
بایهلایڪوڪامنت‼️
-حواسـتباشههمشنوشتهمیشہ مؤمن!
#ـتلنگࢪانـھ
🕊🕊🕊🌱🌱🍃✨✨✨
#بدون_تعارف🌱
بعضی وقتا یه جوری با آهنگ حس میگیریم و بغض میکنیم...!
که اگر اون بغض رو برای خدا کرده بودیم جوری بغلمون می کرد که تمام غم های دنیا رو فراموش میکردیم و آروم میشدیم./💔
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کردم ...
ای بابا ...
خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم
که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید...
ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم...
با صدایی لرزون گفتم
_خ...و...ن
حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود
سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش...
به سمتم دوید
اضطراب توی صورتش موج میزد...
+خانم فرهمند حالتون خوبه؟
_خ...و...ن
+صحبت نکنید لطفا
بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد
احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما
بوی خون رو استشمام میکردم
گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد
معده منم که خالی بود ...
حالت تهوع بهم دست داد...
به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم...
اگر بالا میاوردم دیگه هیچ...
با درد گفتم
_آ...ر...ا...دددد
و سیاهی مطلق...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید...
اون رو تو پلاستیک گذاشتم ...
وایسا الان درش میارم ....
+باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم...
بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن
دماغم خوب بشور...
باشه ای گفتم ...
لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم...
شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم...
مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم...
خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده
بهار اون بیرون ایستاده بود
صداش زدم
_بهاااار یه لحظه میای ؟
+جانم مروا ؟
_کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟
+آره حتما ،
یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم
_خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن...
با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم
دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم...
بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ...
رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
چند دقیقه ای گذشت اما خبری از مژده نشد...
یک آن ...
یاد اون اتفاقات افتادم ...
زمین های خاکی ...
اون شهید ...
اون مرده...
با خودم گفتم
من که خواب نبودم ؟!
پس اوناها چی بودن دیگه؟
من واقعا اون چیز ها رو درک میکردم
پس واقعی بودن دیگه!!
احتمالا لحظه ای که بیهوش شدم
اون چیز ها رو تو عالم رویا دیدم ...
هوففف...
بیخالش ، سعی میکنم بهشون فکر نکنم...
البته قبل از اومدن به راهیان نور هم خواب شهیدی رو دیدم...
خواب ۵ تا مرد...
ای واییی!!!
ا...اون مرده که تو خوابم دیدم همون مردی بود که امروز تو مدتی که بیهوش بودم دیدم...
ای وای هم دیوانه شدم هم خیالاتی ...
نه نه ...
نمیتونم بگم این چیزا اتفاقی بود ...
به قول بی بی حتما یه حکمتی تو کار بوده دیگه...
حالا هرچی بوده خودش مشخص میشه...
سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم...
+خب خب ، مروا خانوم...
بفرمایید این هم صبحانه ...
بهاااررر ، راحیلللل بیاید صبحانه آمادست
_ممنون مژی جونم.
+خواهش میکنم گلی.
بعد از چند دقیقه بهار و راحیل هم به جمعمون اضافه شدند...
+بسم الله .
بچه ها شروع کنید ...
که امروز خیلی کار داریما...
بهار همون جور که داشت لقمه میگرفت گفت
=ای به چشم مژده خانم...
میگما مژده از اون خواستگارت خبری نشد دیگه؟
با تعجب سرمو بلند کردم که مژده چشم غره ای به بهار رفت و همون جوری که داشت چایی می ریخت گفت
+نمیدونم والا...
فعلا که نه خبری نیست ...
هرچی خدا بخواد.
وقتی لحن سرد مژده رو دیدم ، چیزی نپرسیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره بهار گفت
=میگما راحیل ، شما کی ازدواج میکنید؟
×دقیقا تاریخش مشخص نیست.
ولی فکر کنم حدود یک ماه دیگه باشه...
= ایول ، پس یه عروسی افتادیم
حالا لباس چی بپوشم؟
خنده ای کردم و گفتم
_شما حالا صبحانتون رو بخورید .
بهار دستشو رو چشماش گذاشت و گفت
=ای به چش...
هنوز حرفشو کامل نکرده بود
که تلفنش زنگ خورد...
=اومدم ...
خب بزار صبحونه بخورم...
میگم اومدم...
الله اکبر ...
باشه باشه...
تو منو میکشی آخرش...
تلفنش رو که قطع کرد ...
مژده خندید و گفت
+آقا بنیامین بود ؟
بهار در حالی که داشت چایشو تند تند میخورد گفت
_آره آره....
ای وایییی
زبونم سوخت ،
خدا لعنتت کنه بنیامین ...
نیمچه لبخندی زدم و برای خودم لقمه گرفتم
بهار سریع وسایل هاشو جمع کرد و بعد رو به ما کرد و گفت
= خب بچه ها میدونم اگر برم شمعدونیا دق
میکنن ولی خب چاره چیه ؟
+بهار میری یا ...
بهار با شیطونی گفت
= نه نه میرم خوشگلم ،
شوما عصبانی نشو که پوستت چروک میشه ...
مژده خواست بلند بشه که بهار خداحافظی کرد...
و سریع از نمازخونه خارج شد...
دوباره مشغول خوردن صبحانه شدیم ...
این بار کسی چیزی نگفت و سکوت بدی بینمون حاکم بود...
که ناگهان...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
باخودمونفکرکنیم
اگههمهیمردمجهانارادهکننتاگناهرواز
خودشوندورکننچقدرجهانمونزمینش
برایظهورآقافراهممیشه!! :))✨
#تلنگرانہ
#ترکیکگناهقدمیبرایظهور
#امام_زمان
"کنجِ حرم"
...!:)
_بیچارهاونکہحرمراندیدھ..!
پیچارهتراونکہدیدکربلاتو...
"کنجِ حرم"
_بیچارهاونکہحرمراندیدھ..! پیچارهتراونکہدیدکربلاتو...
_بعضیااینحرفوخوبدرکمیکنن!💔''
مگہنہ؟!..
سوالیکهمنمیتونمهمینالانازتداشته
باشماینه⇩
همینلذتچنددقیقهایروکهازگناهتمیبری
چقدرمیتونهاوندنیابهتکمککنه؟؟!!🚶♂
#واقعاچقدر؟!
#قولخودمون
#امام_زمان
💠 استاد پناهیان...🍃
خدا از بندگان خود دائما امتحان میگیرد❗️
ولی این امتحانات بیش از اینکه برای آزمودن باشد
برای #آموزش دادن است...🌿
برای اینکه روحیه بگیریم امتحان آسان میگیرد!
و برای اینکه مغرور نشویم، امتحان سخت 💪🏻➣
ولی با انواع امتحانات به دنبال رفع تمام عیوب ماست... 🍁
امتحان که تمام بشود، از دنیا میرویم!
#تلنگر‼️
با دستایی که باهاش برا حسین(علیهالسلام) سینه زدی،💔
رو به روی خدا بلندش کردی🤲🏻
و ذکر خالقتو گفتی📿
گناهنکنرفیـق!🍃
#امام_زمان
#ڪلامشهید🍃
هرخانمےڪِہچادُربِہسَرڪُنَد
ۅَعِفَّٺۅَرزَد
ۅهَرجَۅانےڪِہنَمازِاَۅݪۅَقٺ
رادَرحَدِتَۅانشرۅعڪُنَد
اَگَردَسٺَمبِرِسَدسِفارِشَشرابِہ
مُۅݪایَماِمامحُسِین
خۅاهَمڪَردۅَاۅرادُعامےڪُنَم.
شہیدحسینمحرابے
#تلنگرانـہ🌱
°|اگر میخواهے گُناه و
مَعصیت نَڪنے،همیشہ
با وضــو باش،🌿
چــون {وضُـو} انسان
را پاڪ نگـہ مےدارد
و جُلوے مَعصیـت
را مےگیرد..|°♥︎