هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
+یاعلی!
شنیدهام اینروزها
درمدینهکسیسلامتنمیکند؟
_ فاطمهجان!سلام میکنم
کسیجوابسلاممرانمیدهد...
این روزها زیاد بگوییم:
السلامعلیکیامظلومیاامیرالمومنین🥀
#فاطمیه💔
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
خبࢪ آمد،خبࢪے دࢪ ࢪاھ است🌸
گݪ نࢪگس آمدھ.....؟
∫یاכِمان ࢪَفتہ ڪہ او پُشت כَࢪ است∫
∫یاכِمان ࢪَفتہ ڪہ او منتَظِࢪ است∫
وصالیون جمعی هستند که خودسازی زیادی میزارن°Γ
خودسازی از جنس مهدوی
بیا اینجا قبل از ظهور خودتو بساز
بعد از ظهور همه بلدن~👌
قبل از ظهور منجی خودسازی کن شاید یار ۳۱۳ بودی☺️
مهدی ۳۱۲ یار دارد شاید آن یک نفر آخر ط باشی پس پا بگذار روی نفس خودت♥
﴿اگر پایت را روی نفست بگذاری پای دیگرت در بهشت استΓ
لینکمومنه✌️
https://eitaa.com/joinchat/1663041671C69124f1d70
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سـلـامـ✋🏻✨
دنـبـالـ یـهـ کـانـالـ مـذهـبـیـ مـیـگـردیـ کـهـ تـوشـ هـمـهـ چـیـز بـاشـهـ؟🤔✨
خـبـ نـاراحـتـ نـبـاشـ چـونـ ایـنـ کـانـالـ کـلیـ پـسـتـ مـذهـبـیـ مـیـذارهـ😍✨
تـازهـ بـهـ اعـضـاشـونـ هـدیـهـ هـمـ مـیـدنـ😎🎁
اینمـ لینکشـ👇🏻✨
بــــــــــ✨ــــــــدو بـیـا😉✨
@Sarbaz_Seyed
یهـ سریـ بهشـ بزنـ😉 مطمئنـ باشـ ضرر نمیکنیـ👌🏻
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام✋🏻
واسه آیندت هدف داری؟🌈
میخوای خوب بسازی؟🌈
خب پاتوق شما اینجاس👇🏻
ورود پسر ممنون❌
پسر=ریمو✋🏻
این باور غلطیه که میگن تیزهوشان سخته❌ کی گفته تیزهوشان سخته ...!؟ وقتی واسه ی قبولیش تلاشی نکنه قطعا سخته🙄
اینجا ما با هم کلی نکات جالب یاد میگیریم درباره ی آزمون تیزهوشان و نوع عملکردتون🌱💛
کلی جمله و عکس انگیزشی داریم👩🏻🎓🍃
بعضی روزامونو به آموزش اختصاص میدیم👩🏻🏫🌿
و روزایی هم که آموزش نداریم تست حل میکنیم✨《همراه با توضیح》تا راه بیفتیم🛴🤞🏻
اگه دوست داشتی با من همراه باش🌙🌿
@tiz_hosh_bashe
بفرما عزیز اینم کانالمون👆🏻
و در آخر بگم که ... کپی از کانالمون به هر نحوی حرامه و پیگرد قانونی داره❌
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«چهارشنبه»★
سلام سلام
امروز اومدم
با این وسایل های کیوت و فانتزی بالا✨
مطمئنم توهم ازشون داری✅
+نه،ندارم😭
مگه میشه هر دختری باید حداقل یکی داشته باشه
♡ @fantezishadli ♡
این کانال منبع این وسایل و لوازم تحریر فانتزی و کیوته،با قیمت خیلی مناسب😱❤️
رفتم توی کاناله قلبم اکلیلی شد از بس ناب و قشنگه،
پس چرا منتظری،زود زود عضو شو🏃🏻♀
@fantezishadli
@fantezishadli
جهت سفارش به این ایدی پیام بدید✅
@Zeinabke313✨
•°•♡🦄♡•°•
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
کانال هایی که معرفی کردم📌
بهترین کانال های ایتا هستن🏆
تبادلات گل نرگس کانال ناجور معرفی نمیکنه✓
همه کانال هایی که ادمینم از نظر معنوی و اخلاقی تایید شدن🎗
مدیر ها حتما جذب ها پی وی گفته شه🖇
برا اطلاع بیشتر از طرز کارم در
اینفوتب عضو شید"سنجاقه"🔥
https://eitaa.com/joinchat/2046886010C514de53f6c
بعد از مطالعه شرایط و طرز کار؛
اگر شرایط رو داشتید،
پی وی در خدمتتونم✋🏻
💫@Makh8807💫
هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
نظرسنجی جدید ایـتـا📊
کدوم بازیگر سریال پایتخت عملکرد بهتری دارد؟!🤔
محسن تنابنده
احمد مهرانفر
ریما رامین فر
نسرین نصرتی
هومن حاجی عبداللهی
بهرام افشاری
ابوالفضل رجبی
سارا و نیکا فرقانی
علیرضا خمسه
سایر...
نظرسنجی اصلی در کانال سنجاقه🖇
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃