eitaa logo
"کنجِ حرم"
270 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... [[[[ از زبان مروا ]]]] بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد . از خودم بدم می اومد. احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد. قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد. یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم ! بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد. با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم. به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا... با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد . اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟! یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه. هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن. به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم. احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که... گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه. اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده. بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه. من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه. حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته . همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده... آخ بی بی کجایی ؟ که دلم برای بوسیدن دستات ‌، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده... از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد . بی بی منو خیلی دوست داشت. یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم. یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش. همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم... اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم. با یادآوری بی بی ... اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم. غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند. با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید . دستی به چشمام کشیدم ... _ ‌جانم. چرا ایستادیم ؟ + آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن. تو پیاده نمیشی ؟ _ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟ + چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه. _ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو . + نه من نمیرم . راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور . _ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه. بی زحمت کیک رو میدی ؟ از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت. +آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر . لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ، شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی . با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم. دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده. مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند. × سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟ رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم _ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم . × خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید . _ متشکرم ، ممنون. اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن. ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم. آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید . به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت. _ خواستم ازتون تشکر کنم. این مدت زیاد بهتون زحمت دادم . واقعا شرمنده . + خواهش میکنم. از لحن سردش به شدت جا خوردم . یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم. با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم . مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش . به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم. بهار با لبخند گرمی گفت = وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده . حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم. خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم . از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان. چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن. خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشه ها ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم. _ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم . و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن. _ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید . = زبونتو گاز بگیر دختر . زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم. _ بفرما بهار خانوم اینم گاز . خنده ای کرد و گفت. = خدا نکشتت ! داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم. سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت. ~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید. مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد. یعنی با مژده چی کار داره ؟! مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟ اصلا چی کارته ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃
4 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
یکی‌باانگشترعقیق‌مخ‌دخترمردم‌رو‌میزنه.. یکی‌هم‌دست‌وانگشترروباهم‌جامیزاره💔
یعنی پاۍ ولایت بمانیم تا شهادت همچون حضرت مادر فاطمه زهرا سلام‌الله علیها ..
علیکم السلام 🌱✨
¹ممنون 🙂💔 ²به نام خدا مدیر گروه هستم به امید شهادت در رکاب امام زمان 🌿🙂
میگفت: بھ‌ جاے‌ اینڪہ‌ عڪس‌ خودتون‌ بذارید پروفایل‌ تـٰا‌‌بقیہ‌ با‌ نگاه‌ بہ‌ گناه‌ بیوفتن •• یہ‌ تلنگر قشنگ‌ بزار ッ ڪہ‌ با‌ دیدنش‌ بہ‌ خودشون‌ بیان و‌خیلے‌ راست‌ میگفت🌹🌱 ‌‌
1_1135451717.mp3
3.31M
‌●━━━━─🎵💔─── ⇆ ‌‌‌ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
😔💔
مانده‌ام بر دل تو میخ در آتش زده است یـا دل سوخته‌ات خـون به دل آهن کرد؟
『∞🖤🌱∞』 - راهِ حق ، جز طریق فاطمھ نیست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.!🌿 سلام‌برآن‌کسی‌که‌خداوند شفارا‌درخاک‌قبراوقرارداد ...
. میگفت:دستۍ ڪه گھوارتُ تڪون میده، زمزمہ‌‌ےِ لبش دنیاتُ زیر و رو میڪنه دعاےِ خیرش رو دست ڪم نگیـر ..! - - سلطـان‌غـم‌مـادࢪ🚶🏿‍♂!
دوستان پیشنهاد بدید براتون چی بزارم؟💔🙂 https://eitaa.com/mmaahhyyaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾🌿‌͜͡🖇﴿ أحیاناً كان علي یُخاطب فاطمة قائلاً یا کُل مَنیتي.. گاھ علے؏، فاطمہ ۜ را اینگونه خطاب می کرد؛ "ای همهٔ آرزوۍ من ...." ‌‌‌‌‌‌‌ 🥀 '
۱۵ روز دیگر.....🖤 میشود ۲سال😭
‹🌻💛› ‌ - - مِیخـوآست‌تـو‌رآه‌ِجَھـٰاد‌گُمنـٰام‌‌شـہ🚶🏻‍♂..! وَلـۍاَز‌گُذآشـتَن‌عَڪس‌خـودِش‌وَڪآراے‌خِیر؎ ڪه‌میڪُنہِ‌تُو‌پروفـٰایل‌و‌اِستـوریش‌ بَـرآ؎اِینڪه‌بِیشـتَر‌دیدھِ‌بِشہ‌و‌َ اَزطَـرَف‌ِبَقـیہ‌تَحسـین‌بِشہ🖐🏻ـ! هَـم‌نَتـونِست‌بگـذَرهِ🍂!ـ🚶🏻‍♂..! ‌- - 🐣⃟📒¦⇢
داشتن از کوچه رد میشدن... مادرش براش بستنی خرید :) رسیدن خونه که مادرش بهش گفت: چرا بستنیتو نخوردی؟ گفت: بستنیمو تو استینم قایم کردم بستنی آب شد ولی دل بچه های کوچه آب نشد! شهید غلامرضا پیچگ🌱 🥀 ازشهدا‌بیاموزیم🍂