🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم.
نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من !
آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم.
آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم...
_ ببخشید .
به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت.
_ خواستم ازتون تشکر کنم.
این مدت زیاد بهتون زحمت دادم .
واقعا شرمنده .
+ خواهش میکنم.
از لحن سردش به شدت جا خوردم .
یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ...
به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم.
با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم .
مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش .
به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم.
بهار با لبخند گرمی گفت
= وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟
ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده .
حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم.
خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت:
× راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم .
از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان.
چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن.
خانواده ؟ کدوم خانواده ؟!
ایناهم دلشون خوشه ها !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم.
_ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم .
و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن.
_ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید .
= زبونتو گاز بگیر دختر .
زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم.
_ بفرما بهار خانوم اینم گاز .
خنده ای کرد و گفت.
= خدا نکشتت !
داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم.
سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت.
~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید.
مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد.
یعنی با مژده چی کار داره ؟!
مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟
پس چرا صداش زد ؟
به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟
اصلا چی کارته ؟!
کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
#تباه
یکیباانگشترعقیقمخدخترمردمرومیزنه..
یکیهمدستوانگشترروباهمجامیزاره💔
#حاجقاسمدلہا
#فاطمیه یعنی
پاۍ ولایت بمانیم تا شهادت همچون حضرت مادر فاطمه زهرا سلامالله علیها ..
#تلنگر
میگفت:
بھ جاے اینڪہ عڪس خودتون بذارید
پروفایل تـٰابقیہ با نگاه بہ گناه بیوفتن
•• یہ تلنگر قشنگ بزار ッ
ڪہ با دیدنش بہ خودشون بیان
وخیلے راست میگفت🌹🌱
ماندهام بر دل تو میخ در آتش زده است
یـا دل سوختهات خـون به دل آهن کرد؟
#یوسفرحیمی
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شایداستوری.!🌿
سلامبرآنکسیکهخداوند
شفارادرخاکقبراوقرارداد ...
•
.
میگفت:دستۍ ڪه گھوارتُ تڪون میده،
زمزمہےِ لبش دنیاتُ زیر و رو میڪنه
دعاےِ خیرش رو دست ڪم نگیـر ..!
- -
سلطـانغـممـادࢪ🚶🏿♂!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﴾🌿͜͡🖇﴿
أحیاناً كان علي یُخاطب فاطمة
قائلاً یا کُل مَنیتي..
گاھ علے؏، فاطمہ ۜ را
اینگونه خطاب می کرد؛
"ای همهٔ آرزوۍ من ...."
🥀 #فاطمیه'
‹🌻💛›
-
-
مِیخـوآستتـورآهِجَھـٰادگُمنـٰامشـہ🚶🏻♂..!
وَلـۍاَزگُذآشـتَنعَڪسخـودِشوَڪآراےخِیر؎
ڪهمیڪُنہِتُوپروفـٰایلواِستـوریش
بَـرآ؎اِینڪهبِیشـتَردیدھِبِشہوَ
اَزطَـرَفِبَقـیہتَحسـینبِشہ🖐🏻ـ!
هَـمنَتـونِستبگـذَرهِ🍂!ـ🚶🏻♂..!
-
-
🐣⃟📒¦⇢ #تلنگرانه
داشتن از کوچه رد میشدن...
مادرش براش بستنی خرید :)
رسیدن خونه که مادرش بهش گفت:
چرا بستنیتو نخوردی؟
گفت: بستنیمو تو استینم قایم کردم
بستنی آب شد ولی دل بچه های کوچه آب نشد!
شهید غلامرضا پیچگ🌱
#شهیدانہ🥀
ازشهدابیاموزیم🍂
"کنجِ حرم"
...💔'!
مےپرد هر شب حسن (؏) از خواب ،
مےگوید : پدر !
خواب مےدیدم دوباره مادرم را مےزدند💔'!
[ #فاطمیه🥀 ]
😔"
ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه؛
گردنت رامی شکست ،
آنجا اگر عباس بود 💔
😔"
هر کلیکش تویِ پروندهیِ اعمالمون
ثبت میشه..
هرچینوشتیم؛ دیدیم،شنیدیم!
فضایِ مجازی رو میگم!
احتمال اینکه فکر کنیم چون فضا
مجازیه میتونیم هرطوری که دوست
داریم رفتار کنیم و اتفاقی هم نمیوفته
مطلقا اشتباهه!
#تلنگر