#شهیدانہ🕊
حاجحسینیڪتامیگفت:
شهدا،بࢪڪتےبودن!
بࢪڪتۍشو،
انشاءاللهشهیدهممیشۍ!
تانباشہحࢪڪت،نمیࢪسہبࢪڪت!🌱
+(امربهمعروفونهےازمنڪر)↓
«حࢪڪتِبࢪڪتی»
یهودیدےختمبهشهادتشد ...
سلام و درود به همگی 👇
عزیزان
توجه کردید حدود ده روزه هم در تلویزیون، وهم درفضای مجازی تبلیغ شب یلدارو میکنن
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️
بلندترین شب سال بهترین فرصته در کنار بزررگترهای فامیل صله رحم داشته باشیم که از سفارشات دین اسلام هست🌹🌹🌹🌹
متاسفانه تنهاکسی که بیادش نیستیم، بزرگ هم مون آقا امام زمان هست😔😔
خود آقا فرمودن اگر مردم به اندازه یک لیوان آب خوردن من رو میخواستن،
خدا فرج من رو میرسوند
تا دنیا پراز عدل بشه،
ولی افسوس به فکر همه چی هستن غیراز فرج😔😔😔
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
دراین شب یا مهمان هستیم، یا مهمان داریم، شایدهم در منزل خودمون باشیم
🍎🥝🍉🍏🍌☕
چقدر خوبه که در این شب بلند،به اندازه چند دقیقه وقت برای پدرمون امام زمان بزاریم
چه جوری؟
همش چند دقیقه!!!
میتونیم بعداز نماز مغرب وعشاء، قبل از شروع مهمانی دورکعت نماز برای سلامتی و فرج امام زمان بخونیم که همش دو الی سه دقیقه وقت میبره🌸🌸🌸🌸
حتی بعداز مهمانی و جمع کردن وسایل پذیرایی که دورهمی چندین ساعت طول کشیده، میتونیم دوباره دو رکعت نماز حاجت برای
سلامتی و فرج آقا بخونیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اصلا چون شب چهارشنبه هست و شب جمکران رفتن، میتونیم نماز امام زمان
صدبار( ایاک نعبد وایاک نستعین) رو بخونیم
بیشتر از ده دقیقه یا یک ربع وقت میگیره
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
اگر نشد نماز بخونیم، حداقل سه تا قل هوالله هدیه به امام زمان کنیم یا دعای سلامتی و دعای فرج رو بخونیم
فقط بگیم آقاجان ما بیاد شما هستیم و مطمئن باشیم که دعای خیرشون شامل حالمون خواهد شد
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
دوستم این پیام روحداقل برای یک نفر وگروههایی که هستی بفرست تا در ثوابش شریک باشی و ازدعای خاص امام زمان بهره ببری، به امید فرج هرچه سریعتر امام زمانمون
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اللهم عجل لولیک الفرج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم.
به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم.
به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد .
کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم.
گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش .
در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب ..........
به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم.
( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .)
( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان )
دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم .
اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟
خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم.
دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم.
یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟!
اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ،
عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه .
شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن
پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد .
اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) .
پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم .
پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام.
ای خاک تو سرت مروا ، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن.
دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت :
مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام.
چقدر در ذهنم حرف زده ام !...
کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش.
از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خواب سفر کردم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم.
حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود .
بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.
بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن.
مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد .
آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم.
_ سلام .
آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟
دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ...
+ آره آره ...
نه اومدیم دو کوهه .
آراد هم حالش خوبه .
آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده .
مروا مامان سلام میرسونه ...
لبخند گرمی زدم و گفتم.
_ همچنین ، سلامشون رو برسون .
دوباره مشغول صحبت کردن شد .
+ نه هنوز مشخص نیست کی بیایم .
حالا خودم اطلاع میدم ...
در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت.
+واقعااا ؟
مامان ، جون من ؟!
واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟
مامان تو رو خدا شوخی نکنیا !
نه مگه چشه ؟!
دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی .
نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره .
حالا بزار بیایم تهران ...
ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد...
آیه در مورد کی صحبت می کرد؟!
منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟!
نه نه ، امکان نداره ...
با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید.
با صدای مژده به طرفش برگشتم .
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ جانم مژده .
× جانت سلامت .
مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو.
باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم.
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم.
همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت.
+ بفرمایید خانم محمدی .
خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟!
با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم.
_ فرهمندم...
در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود .
خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت.
+ عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟!
با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم.
_ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟!
شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید.
گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند .
به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم.
کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره.
با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم .
بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود !
تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود...
ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد !
آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود .
حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد.
خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم .
مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم...
جاده چالوس یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ...
هوووففف خدای منن !
من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه!
همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد .
خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد .
حدود سه هزار تا فالوور داشت .
بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد .
مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟!
با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده !
چرا آخه ؟!
مگه چی داری که قفل میکنی ؟!
بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد .
کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم .
زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم .
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) .......
[ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ]
[ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ]
[ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟!
او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ]
به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن .
دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم !
از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!!
از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم.
یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا .
یه جوونیم مثل من وسط گناه !
آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه !
هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد.
سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم.
توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت !
هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم
به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم.
ای بر خرمگس معرکه لعنت !
خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه !
مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین.
سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست .
+ خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟!
گرما برای شما سَمه !
اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید .
دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد .
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم.
+ به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم !
اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟!
کلافه ادامه دادم.
_به خدا دیگه خستم کردی !!
اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟!
تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!!
کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم .
همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت.
+ بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه !
اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!!
ازدواج ؟!
با خودتون چند چندید ؟!
بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ...
در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم.
اومدم برم که دوباره گفت ....
+ نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟!
به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🌿 ͜͡🌸
دلتَنگمادࢪڪهمۍشوم...💔
•|چادࢪم|•ࢪامُحڪَمتَࢪمۍگیࢪَم...🦋
مادَࢪمۍشوَدنگاهمانڪنی؟!🍂
[اینجاهَواآلودهاَست،....]😷
🧕🏻☕️| #چادرانھ
•﴾🍇🌸🕊﴿•
#معبودجانم♥️✨
"🌿طَمِّنیيااللّٰه،فَأنامَملوءٌبِالخَوف؛
خدایاآࢪوممکن؛کھمنپرازترسم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
.
بَر حاشیہۍ برگ شقایقـ بِنویسید
گݪ تابـ فشار دَر و دیوار نـدارد
.
#اۍواۍمادرم🖤🕯
#ایامفاطمیه 🍂
#چادرانه 😊❤️
اینــ چادࢪ مشڪـے
ضمانت امنیتــ من است✌️🏻
خواهࢪمـ
معنـے آزادے ࢪو دࢪست متوجہ نشدے❗️
آزادے یعنـے: 🍃
مطمئن باشـے↑
اسیࢪ نـگاه ناپاڪان نیستـے😌
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند.
بهار با داد گفت .
= دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله.
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن .
قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن.
اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه !
مگه من دوسش دارم ؟!
بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد .
مروا به خودت بیا !
خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !!
تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!!
و الان هم داری بهش حسادت می کنی !!
نهههه دوسش ندارم !
حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه !
= مروا بیا دیگه .
به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم.
_ ببینم اون عروس خوشگلتون رو !
عووق خوشگل!
آره خیلی خوشگله !
مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین !
آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد .
یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ،
صورت سفید و برفی داشت.
چشمای سبز و ابرو های بور!
حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش .
به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه...
خیلی نگران و بهم ریخته بودم .
با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم.
+ بچه ها .
این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ...
از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو !
خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم.
آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت.
= ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو.
اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم .
_ بهار امون بده !
آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت .
+ داشتم میگفتم...
گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم !
کوثر دختر عممه ...
حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم !
آر....
سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم
با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم
_ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان.
کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت !
بره بمیره !
چشمای همه گرد شده بود.
آیه خواست حرفی بزنه که گفتم.
_این بحث ازدواج رو جمع کنید...
مثلا مجرد اینجا نشسته ها.
دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم .
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده !
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود .
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم .
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد .
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو .
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامان آنالی .
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده!
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم .
×ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود .
من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم .
هین بلندی کشیدم و گفتم.
_خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم .
دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم.
× درسته ، ممنون عزیزم .
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ .
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم .
یعنی کجا میتونست رفته باشه !
در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
خواهرم!!!
تک رنگ باش
به رنگ حیا باش
خود را به هزار رنگ در می آوری که چه شود؟؟!!!
خود را محتاج نگاه هوس آلود مردان قرار مده👀
بس است دیگر بی حیائی ، بی عفتی...
کمی غیرت خرج خودت کن
خود را محتاج نگاه نامحرمان قرار مده
مگر چند روز دیگر قرار است در دنیا باشی
آنوقت خودت می مانی با بار گناه!
#یلدا🌱
📝قرارماامشب؛
قرائتمدبرانهءحدیثشریفکساء
بهیادمادرسادات
هدیهبهپیشگاهِمقدس
امابیهافاطمهءمرضیه"سلاماللهعلیها
ویوسفگمگشته،مولاناصاحبالزمانارواحنافداه