فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم این است که با چه کسی رفاقت و برای چه راهی این کار را میکنید 🥺🖐🏻
✨ #پندانـــــــهـــ
🔻نجس فقط آن چیزی نیست که به دهان وارد میشود.
بلکه چیزیست که از دهان بیرون هم می آید:
مثل دروغ، غیبت، تهمت و.....
مواظب خروجی دهانمان باشیم❗️
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
فرزند که دیر میکند،
هوا که تاریک میشود،
مادرها پشت پنجره خیره به راه میمانند؛
دست به دعا برمیدارند؛
و هزار جور نذر و نیاز میکنند برای آمدن دردانهشان.
حالا تو دیر کردهای، خیلی دیر!
هوای جهان تیره و تار است،
و مادرت پشت پنجرهی انتظار، خیره به جادهی ظهور، دعاخوان فرج شده است.
العجل مولای من... العجل...
#دوکلومحرفحساب 🖐🏻
☘🦋
-
-
رَفتہسَردارنَفَستـٰازِهڪُنَدبَرگَردَد
کِہظُھۅرِگُلِنَرگِسبِہخُدانَزدیڪاَست...!"
-
#حاج_قاسم
#شهیدانہ🌾
اگر درس میخوانۍ، خُوب بخوان چراکھ
آیندھۍِ کشورمان احتیاج بھ افراد بسیار
متعهدۍ دارد تا این افراد با تخصص وَ
تقوایۍ کھ دارند، احتیاجات این کشور
را برطرف کنند.
• وَصیتنامھ | شھیدحمیدرضاخبازۍ
🌸🍃سلام ای بهارترین بهار...
رهبر انقلاب :
امام زمان را فراموش نکنیم. مملکت ما، مملکت امام زمان است. انقلاب ما، انقلاب امام زمان است، زیرا انقلاب اسلام است. یاد ولیّ الله اعظم را در دل های خودتان داشته باشید. دعای《اللّهمَّ اِنّا نَرغَبُ اِلیکَ فی دَولهِ کَریمَه》را با همه دل و با نیاز کامل بخوانید. هم روحتان در انتظار مهدی باشد، هم نیروی جسمی تان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این انقلاب اسلامی برمیدارید، یک قدم به ظهور مهدی نزدیک تر می شوید.
#لبیک_یا_مهدی
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
«🖤🔌»
-
-
لَبخَندِتۅمُعجِزهشیرینۍست
ڪہرۅیـٰاۍبِھِشترا،دَردِلِآدَمزِندهمۍڪُنَد
-
-
#حاجۍ
#انتظارفرج
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 😇
رفقا نمازامون سرد نشه 😉
سر نمازاتون مارو از دعای پر نصیب تون محروم نکنید 😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه برای ظهور امام زمان «عج» است. پس، بیاید دعا کنیم و صلوات بفرستیم 🤲🏻⭐
امیدغریبانتنھاڪجایی💔!؟
#جمعہهاےامامزمانی
🌹❤️✨
【 رَبِّ لَا تَذَرْنِي 】
پروردگارا ❤️
مرا تنها مگذار....🥲🌿
#یک_آیه
انبیاء ⁸⁹
دیماهشد،
واینڪجمعہشد،
برایماپـرازخاطرهھاےتلخرفتنشد
اما،آقاجانخاطرههاشیرینمیشوداگر
روزیبازگـردیھمراهبامالکدرکنارعمار :)
- اللهم عجلالولیکالفرج 🌱
#حاج_قاسم #علامّه_مصباح
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه.
از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم .
چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم :
- آهای ...
یه لحظه یاد آراد افتادم .
من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم .
به همین خاطر ، رو به پسر بچه بوری گفتم :
- پسر خوشگله .
میشه چند لحظه بیای اینجا ؟
پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد .
با صدای خنده داری گفت :
+ چی کارم داری خانوم خوشگله .
تک خنده ای کردم و گفتم :
- تو که خیلی خوشگل تر از منی .
ببین خوشگله این ماشین منه ، من میرم تو این خونه .
حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید .
متوجه شدی !
+ حله چشم قشنگ.
از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم .
با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم .
آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت :
+ کیه ؟
- منم مروا .
+ وایسا اومدم .
- آنالی تویی ؟
+ پ ن پ عممه !
وایسا اومدم .
صدای گذاشته شدن آیفون اومد .
خدای من !
چرا صداش اینجوری بود !
بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن در حیاط باز شد .
با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم .
دهنم تا آخر باز شد و با تعجب بهش زل زدم .
+ چته ؟
بیا تو تا آبرومون رو نبردی .
آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه .
در حیاط رو هم محکم بست .
دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم :
- چه غلطی کردی !
ا ... این چه وضعیه ؟!
آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت :
+ خفه شو مروا خفه شو !
صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم !
با همه ی توانم دستام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد .
به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم :
- آنالی چه غلطی کردی تو ؟!
بنال آنالی !
بنال بنال بنال !
با خودت چی کار کردی دختره نفهم !
آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت :
+ بدبخت شدم مروا !
مروا بدبخت شدم !
دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت :
+ نیا مروا .
نیا .
برو .
- چ ... چی میگی ؟!
حرف بزن !
چرا اینجوری شدی ؟!
چه بلایی سر خودت آوردی ؟
لبخند تلخی زد و با گریه گفت :
+ خیلی دوست دارم مروا .
خیلی دوست دارم .
بهترینی !
نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفتم .
متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم .
گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت :
+دیگه خسته شدم .
برو مروا برو !
با صدای بلندی داد زدم :
- نـــه !
و به سمتش دویدم همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد ،
توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد .
یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم :
- آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم میکشمت !
سرشو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم .
ای لعنت بهت آراد .
لعنت .
+ م ... میگم .
- بگو .
حرف بزن ...
بگو چرا اینجوری شدی ؟!
دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم .
- د آخه بنال دختره نفهم !
چرا صورتت اینجوری شده .
هق هقش بلند شد ...
دستام رو از یقش جدا کرد و روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم.
+ م ... مروا .
هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم :
- خفه شو .
فقط خفه شو .
صدات رو ببر ، صدات رو نشنوم .
گریه نکن ، حرف بزن ، حرف !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
ادامه دارد ...