«🖤🔌»
-
-
لَبخَندِتۅمُعجِزهشیرینۍست
ڪہرۅیـٰاۍبِھِشترا،دَردِلِآدَمزِندهمۍڪُنَد
-
-
#حاجۍ
#انتظارفرج
عاشقان وقت نماز است اذان میگویند 😇
رفقا نمازامون سرد نشه 😉
سر نمازاتون مارو از دعای پر نصیب تون محروم نکنید 😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه برای ظهور امام زمان «عج» است. پس، بیاید دعا کنیم و صلوات بفرستیم 🤲🏻⭐
امیدغریبانتنھاڪجایی💔!؟
#جمعہهاےامامزمانی
🌹❤️✨
【 رَبِّ لَا تَذَرْنِي 】
پروردگارا ❤️
مرا تنها مگذار....🥲🌿
#یک_آیه
انبیاء ⁸⁹
دیماهشد،
واینڪجمعہشد،
برایماپـرازخاطرهھاےتلخرفتنشد
اما،آقاجانخاطرههاشیرینمیشوداگر
روزیبازگـردیھمراهبامالکدرکنارعمار :)
- اللهم عجلالولیکالفرج 🌱
#حاج_قاسم #علامّه_مصباح
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه کاملیا رسیدم ، حسابی متروکه شده بود به طوری که اول شک کردم خونه کاملیا هست یا نه.
از ماشین پیاده شدم و درهاش رو کاملا قفل کردم .
چند تا پسر بچه داشتند توی کوچه فوتبال بازی می کردند به سمتشون رفتم و با صدای بلندی گفتم :
- آهای ...
یه لحظه یاد آراد افتادم .
من نباید دیگه از ادبیات قدیمیم استفاده کنم .
به همین خاطر ، رو به پسر بچه بوری گفتم :
- پسر خوشگله .
میشه چند لحظه بیای اینجا ؟
پسره توپ فوتبال رو از روی زمین برداشت و به سمتم اومد .
با صدای خنده داری گفت :
+ چی کارم داری خانوم خوشگله .
تک خنده ای کردم و گفتم :
- تو که خیلی خوشگل تر از منی .
ببین خوشگله این ماشین منه ، من میرم تو این خونه .
حواست به ماشینم باشه ، زیادم طرف این ماشین نیاین و توپ بازی نکنید .
متوجه شدی !
+ حله چشم قشنگ.
از شیرین زبونیش خندم گرفت و دستی توی موهاش کشیدم و به سمت در حیاط خونه کاملیا حرکت کردم .
با کلید ماشین چند باری محکم توی در زدم .
آیفون برداشته شد و کسی با صدای خماری گفت :
+ کیه ؟
- منم مروا .
+ وایسا اومدم .
- آنالی تویی ؟
+ پ ن پ عممه !
وایسا اومدم .
صدای گذاشته شدن آیفون اومد .
خدای من !
چرا صداش اینجوری بود !
بعد از گذشت چند دقیقه منتظر موندن در حیاط باز شد .
با تعجب نگاهی به آنالی کردم و هین بلندی کشیدم .
دهنم تا آخر باز شد و با تعجب بهش زل زدم .
+ چته ؟
بیا تو تا آبرومون رو نبردی .
آنالی چنگی به مانتوم زد و هلم داد داخل خونه .
در حیاط رو هم محکم بست .
دستم رو محکم از دستش جدا کردم و با صدای بلندی گفتم :
- چه غلطی کردی !
ا ... این چه وضعیه ؟!
آنالی به سمتم حمله ور شد و مچ دو تا دستام رو گرفت :
+ خفه شو مروا خفه شو !
صداتو برای من بالا نبر که همین جا چالت میکنم !
با همه ی توانم دستام رو از دستش جدا کردم که روی زمین افتاد .
به سمتش رفتم و در حالی که روی زمین افتاده بود کنارش زانو زدم و با داد گفتم :
- آنالی چه غلطی کردی تو ؟!
بنال آنالی !
بنال بنال بنال !
با خودت چی کار کردی دختره نفهم !
آنالی شروع کرد به گریه کردن و با داد گفت :
+ بدبخت شدم مروا !
مروا بدبخت شدم !
دستش رو ، روی زانوهام گذاشت و از روی زمین بلند شد .
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
من هم خیلی سریع از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم که با صدای پر از بغض گفت :
+ نیا مروا .
نیا .
برو .
- چ ... چی میگی ؟!
حرف بزن !
چرا اینجوری شدی ؟!
چه بلایی سر خودت آوردی ؟
لبخند تلخی زد و با گریه گفت :
+ خیلی دوست دارم مروا .
خیلی دوست دارم .
بهترینی !
نگاهی بهم کرد و با سرعت به سمت گلدون های کنار حوض رفتم .
متوجه شدم میخواد چی کار کنه برای همین با جیغ به سمتش دویدم .
گلدون رو بالای سرش گرفت و با داد گفت :
+دیگه خسته شدم .
برو مروا برو !
با صدای بلندی داد زدم :
- نـــه !
و به سمتش دویدم همین که خواست گلدون رو به سرش بکوبونه با دستم سیلی به صورتش زدم که تعادلش رو از دست داد ،
توی همین حال گلدون رو از دستش گرفتم و گوشه ای انداختم که خورد شد .
یقه اش رو گرفتم و با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم :
- آنالی حرف بزن که به جون آراد قسم میکشمت !
سرشو بلند کرد و با چشمای پر از اشکش بهم نگاهی کرد که متوجه حرفم شدم .
ای لعنت بهت آراد .
لعنت .
+ م ... میگم .
- بگو .
حرف بزن ...
بگو چرا اینجوری شدی ؟!
دستم رو زیر چونش زدم و با ناخن های بلندم سرش رو بلند کردم .
- د آخه بنال دختره نفهم !
چرا صورتت اینجوری شده .
هق هقش بلند شد ...
دستام رو از یقش جدا کرد و روی زمین نشست که سریع کنارش نشستم.
+ م ... مروا .
هق هقش رو از سر گرفت که با داد گفتم :
- خفه شو .
فقط خفه شو .
صدات رو ببر ، صدات رو نشنوم .
گریه نکن ، حرف بزن ، حرف !
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
ادامه دارد ...
◽️◽️◽️◽️🌼
تو را ندیدن و مردن،
فقط به این معناست:
به باد رفته..
تمامیّ عمر کوتاهم...😔
#العجل_مولا_جان
#تلنگر❗️
رفقا...🖐🏻
حواسمونباشہ..🌱
یڪقرندیگہهمدارهتموممیشہ..🙃
اما..☝️🏻
یہآقایےهنوزنیومده..🥺
یعنےیڪقرندیگہ گذشتہ..💛
اما..
هنوززمینمهیاےآمدنشنیست..💔😔
مشکلمیدونےچیہ..؟
گناهایماست..🥺💔
اگہمنوشمایڪگناهروبزاریمکنار..🙃
هریکماهیکگناهچہکوچیکچہبزرگبذاریمکنار..😌
امامومولامونمیان..🌱🥺
زمینمهیایآمدنشمیشہ..😍❤️
بیاتاجوانمبدهرخنشانم..🥺
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج♥️
#حاج_قاسم
♥️
سلام حاجی =))
آشوب جهان
و جنگ دنیا به کنار
بحران ندیدن تورا
من چه کنم 🖇
*•°【#تلنگرانه】
#امام_زمان 🍃♥️°•
-حقالناسمیتونه
هموناشڪاییباشه
ڪهامامزمان«عج»
بهخاطـرگناهـانِمامیـریزه..
حواسمونهست⁉️↷
#امام_زمان "☁️"
•
•
گَـرچِہیِڪْعـُمرمَناَزدِلبـَرخودبۍخَبـَرَم
لَحـظہا؎نـیستڪِہیـٰآدَشبِـرَوَداَزنَظَـرَم..!シ
•
📸 تصاویر بانوی سی سختی که از حرم امام مهربانی ها تا مزار سردار دل ها را پیاده طی کرد!
🔻بانوی 55 ساله کهگیلویه و بویراحمدی به عشق سردار دلها مسیر 900 کیلومتری حرم امام رضا (ع) از مشهد تا آرامگاه شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان را به صورت پیاده پیموده است.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#امام_زمان💔🥀
دل گرفتگی روز جمعه به خاطر
این است که امام زمان(عج)
اعمال یک هفته شیعیان را بررسی
میکنند و محزون میشوند،
به سبب محزون شدن حضرت،
ما هم غمگین میشویم...!
آیت_الله_کشمیری(ره)
✅ بصیرت لازمهٔ ظهور
👤استاد #رائفی_پور :
تمام حرف سر تربیت است، تربیت مردم با معیارهای اهلبیتی. در دورهی غیبت، امتحانات و غربالها روز به روز سختتر میشود پس لازم است مردم به بصیرت مجهز شوند در غیر این صورت به ظهور نمیرسیم.
🔊 سخنرانی؛ نقش تربیت در ظهور، ۹۴/۸/۱۵