•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کنارش نشستم و گفتم :
- خب شیری یا روباه ؟!
مریم اون شب اونجا بوده یا نه ؟!
لبخندی زد و به سمتم برگشت :
+ اوهوم .
اونجا بوده ، گفت کاملیا اصلا تو حال و هوای خودش بوده ، حتی وقتی پلیس ها هم اومدن نتونسته فرار کنه ، چون خیلی خورده بود و اصلا درک نداشت توی چه موقعیتی هست .
آها !
راستی گفت که ساشا هم اونجا بوده ها !
تو ندیدیش وگرنه بوده .
- خودش چه جوری الان اینجا بود پس ؟!
مگه اینا رو نگرفتن ؟!
+ گفت که فرار کردن .
پلیس ها افتاده بودن دنبالشون ولی بهشون نرسیده بودند.
- باید اینا هم می رفتن اون تو آب خنک می خوردن .
ولی خوشم اومد !
کاملیا حقش بود !
از روی صندلی بلند شدم و دست آنالی رو گرفتم :
- یالا بلند شو بریم که دیر میشه .
در حالی که بلند می شد گفت :
+ کجا بریم ؟!
- یه جای خیلی خوب .
+ عجب ...
- بلی .
به سمت ماشین راه افتادیم .
سریع سوار شدم و به طرف ساندویچی راه افتادم .
جلوی ساندویچی پارک کردم و از آنالی خواستم دوتا ساندویچ فلافل برامون بگیره .
سرم رو گذاشتم روی فرمون و به آینده نامعلوم مون فکر کردم .
این فشار ها خیلی روم اثر گذاشته بود .
خیلی بی حوصله و کم تحمل شده بودم .
برای هر چیز کوچیکی از کوره در میرفتم .
خدایا خودت کمکم کن .
نمیخوام دل کسی رو بشکونم .
تو حال و هوای خودم بودم که تقه ای به شیشه خورد.
سرم رو بلند کردم که ...
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
سرم رو بلند کردم که با چهره آشفته کاوه روبرو شدم .
اشاره کرد که از ماشین پیاده بشم .
ولی بی اعتنا به حرفش شیشه رو کشیدم پایین .
با صدایی که سعی داشتم زیاد بالا نره گفتم :
-تو ... تو اینجا چیکار میکنی ؟!
دستی توی موهاش کشید و نگاهی به جلو کرد .
× تعقیبت کردم .
مروا برگرد خونه .
آره میدونم چه اتفاقاتی برات افتاده ، نمیخوام هم خطاهای مامان و بابا رو نادیده بگیرم ولی مامان حالش خیلی بده ، یعنی اصلا هیچ اطلاعی نداشته .
به بابا هم که فرصت ندادی اصلا صحبت کنه.
لبم رو گزیدم و با دستم محکم فرمون رو ، فشار دادم .
- خطاهای مامان و بابا !
خودت چی ؟!
خودت کجا بودی اون مدت !
× مروا من شرمندتم .
خواهش میکنم برگرد .
- بعد از اون تهمت های که جلوی کامران بارم کردی ، انتظار داری برگردم؟
کاوه من خواهرت بودم .
از بچگی با هم بزرگ شدیم .
تو چطور ... چطور تونستی همچین فکرایی درباره من بکنی ؟!
من شاید چادر سر نکنم یا حجاب آن چنانی نداشته باشم ، ولی تا حالا ...
دیگه نتونستم ادامه بدم و به جلو خیره شدم .
× مروا من اشتباه کردم .
اصلا من غلط کردم .
بیا و برگرد .
انگشت سبابم رو به نشانه تهدید جلوش تکون دادم.
- به ولای علی قسم اگر یک بار دیگه ، فقط یک بار دیگه من رو تعقیب کنی یا دنبال من بگردی .
کاری میکنم که عذاب وجدان هیچ وقت رهات نکنه .
پس به نفعته دنبال من نیای ، داداشِ به ظاهر غیرتی .
میدونی که این تهدیدم رو عملی میکنم !
آنالی از ساندویچی بیرون زد که با داد گفتم :
- سوار شو بریم .
سوار شد ، به محض بسته شدن در توسط آنالی .
پام رو ، روی پدال گاز گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
گوشه ای نگه داشتم و ساندویج رو از دست آنالی گرفتم .
آنالی هم مثل خرس گرسنه شروع کرد به خوردن ساندویچ .
گازی ازش زدم و گفتم :
- چرا نوشابه نخریدی ؟!
به زور لقمه اش رو قورت داد .
+ چندر غاز پول بهم دادی بعد انتظار داری نوشابه هم بگیرم ؟!
آهی کشیدم .
- دیگه از این به بعد اوضاعمون همینه !
قبلا بابام بود ، الان خودمونیم و خدا .
مهم نیست .
با دهن پر گفت :
+ یعنی چی مهم نیست !
مروا تو که اصلا مشخص نیست میخوای بری کجا !
باید خونه بخریم ولی کو پول ؟!
- خونه رو که داریم ولی پول رو به هر حال لازم میشه .
باید حداقل ده میلیونی داشته باشیم .
+ کجا خونه داری تو ؟!
- شمال .
ولی فعلا نمی خوام کسی متوجه بشه که قراره بریم اونجا .
لبخندی زد و گفت :
+ بابا ایول !
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم .
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا .
با بغض گفت :
+ م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟!
- بعید میدونم نشناسه .
شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه .
یالا پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم .
آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد .
دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد .
با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید .
حدس میزدم که خودش باشه .
بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه .
به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم .
- ب ... بی بی !
می دونمی چند ساله که ندیدمت !
بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم .
به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم .
سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم .
حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل .
مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه .
چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد .
نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد .
اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت :
× چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد !
با صدایی پر از بغض گفتم :
- شرمنده بی بی شرمنده .
توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید .
دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه .
دستی روی سرم کشید .
× دشمنت شرمنده مادر .
کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی .
دستی به چشمام کشیدم و گفتم :
- آره بی بی ، ماجراش مفصله .
بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت :
× خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل .
رو به آنالی گفت :
× بیا داخل دخترم .
خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت .
رو به آنالی گفتم :
- وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
رفتم توی آشپزخونه و سبد های آبی رنگی که پر از سبزی بود رو برداشتم و روی سفره گذاشتم .
پارچ آب و لیوان های استیل رو هم برداشتم و گوشه ای از سفره گذاشتم .
- بی بی شما بشینید خودم بقیه رو میارم .
× خدا خیرت بده مادر .
دیگه این پاها که پا نیست ، نمی تونم درست راه برم .
آنالی توی اتاق داشت لباس عوض می کرد ، سریع بشقاب و قاشق و چنگال رو هم برداشتم و گذاشتم روی سفره وکنار بی بی روی زمین نشستم .
بی بی دستش رو ، روی دستم گذاشت .
× همیشه میگفتم مروا دختر شما نیست ، دختر منه .
بین همه نوه ها تو بیشتر از همه اینجا می اومدی و عزیزترین نوه بودی .
اما چرا دیگه نیومدی ؟!
فکر نمی کردم رفتارهای پدر و مادرت روی تو اثر داشته باشه ، تو خیلی رفتارات با بقیه فرق داشت .
همیشه مهربون و دلسوز بودی .
یادمه وقتی آقاجونت فوت کرد تا سه روز تب داشتی ، شکه شده بودی .
خیلی به ما وابسته بودی اما نمی دونم یهو شدی شد که دل کندی .
خدابیامرز همیشه می گفت مروا اله مروا بله .
دستای زبرش رو نوازش کردم .
- آره بی بی ، واقعا نمی دونم چرا یکدفعه همه چیز تغییر کرد .
من همیشه اینجا پلاس بودم ولی نمیدونم واقعا چرا توی این چند سال نتونستم حتی یه سر بهتون بزنم .
به کلی فراموش کرده بودم .
شرمنده .
لبخندی زد که چال گونش مشخص شد ، کاوه هم چال گونه داشت البته اون چال که نبود خط بود ، از بابابزرگ به ارث برده بود .
× عوضش کاوه همیشه می اومد اینجا .
با خنده گفتم :
- دوری و دوستی ، بی بی جان .
در همین حین هم آنالی به جمعمون اضافه شد که دیگه حرفی نزدم .
یکی از بشقاب ها رو برداشتم و شروع کردم به برنج کشیدن .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
وضعیت امروز اینستاگرام خواهش میکنم با گوشی هر کسی که میتونید همکاری کنید و حتما هم اطلاع رسانی کنید در حد خودتون که همه تو گوگل پلی کمترین ستاره یعنی (یک) رو به اینستاگرام بدن تا از حذف تصاویر سردار دلها پشیمونش کنیم.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم
#رهبرانھ 🙈
جـٰانبِہڪَف،خَندهبِہلَـبشُعلِہبِہدِلشـوربِہسَـر؛
جـٰانفَـدادَررَهِجانانِہۍعشقیـمهَنـوزシ-!
•| #عربیات |•
«إنَّ الحُسَيْن{ع}
هو النّور الذي يملأُ القَلب و يُحييه.»
-همانا حسین همان کسیاست که
با قلب را پر از نور و آن را زنده میکند!
ــــــــــــــــــــــــــ✨🌧ـــــــــــــــــــــــ
نیت کن و روی یکی از قرار های زهرایی بزن
ببین چی میاد،بهش عمل کن✉️
💌یک قرار زهرایی1️⃣
https://digipostal.ir/c0wz5xp
💌یک قرار زهرایی2️⃣
https://digipostal.ir/cpsge0r
💌یک قرار زهرایی3️⃣
https://digipostal.ir/cy090bd
💌یک قرار زهرایی4️⃣
https://digipostal.ir/cw0zocj
💌یک قرار زهرایی5️⃣
https://digipostal.ir/ckodwlp
💌یک قرار زهرایی6️⃣
https://digipostal.ir/c2k4h0j
💌یک قرار زهرایی7️⃣
https://digipostal.ir/csn4mb7
💌یک قرار زهرایی8️⃣
https://digipostal.ir/cmjhaos
💌یک قرار زهرایی9️⃣
https://digipostal.ir/caodad5
💌یک قرار زهرایی🔟
https://digipostal.ir/cdtt36z
#تلنگرانه
تـوگنـآهنڪن؛
ببینخداچجورۍحـٰالتـوجامیارھ!'
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:(بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشھ؛
- دلخورٺکردن؟!
+بگو؛ خدامیبخشہمنممیبخشم.
پسولشکن!!
- تهمتزدن؟'
+آرومباشوتوضیحبدھوَ
بگو^^! بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
- کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگومولآمھمتـرھ!
- نامحرمنزدیکتبود؟!
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ
بیخیالبقیھ ... !
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
|+خالــصشویم،تاخــلاصشویم!
🕊🕊
بچه بود👧🏻چادر•°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند:
بچه است نمی فهمد...😶
بزرگتر شد👩🏻 بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ...
همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند...
ازدواج کرد👰 باز هم چـادر
•°{🖤}°•برسر داشت...😋
بازهم همه گفتند:
از ترس😥 همسرش🧔🏻
چـادر•°{🖤}°• سر میکند ...
همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔
ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند :
{عاشـ♥️ـق استـ}
عـاشــق حجاب حضرت مـ💚ــادر (س)
نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...😍
چـادر •°{🖤}°• همان حـجابی⚫️ بود که پشت در🚪 سوخـــت🔥.
اما از سرحضرت زهرا{ســ💚}نیفتــــاد...
حقیقت ایــن است چـادر•°{🖤}°•
حجاب کامل ایست💞
حداقل☝️ اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم...🙄
پرچم🏴 باحجاب هاپیش اون بالایی👆✨، بالاست...😍😌☺️
💞 #چادر_یعنے_بیرق_حسین
تقدیم به فرشتگان چادری🕊❤️😍
پنــاه:
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🌙✨بسمهتعالی✨🌙
*🔔فواید نـماز اول وقت👇🏻:*
۱-- *باعث طولانۍ شدن عمر می شود*.
*۲--باعثنورانیشدن* *چهرهی انسانمیشود*.
*۳--باعثثروتمند شدن* *انسان ها مۍ شود.*
*۴-- باعث برآورده واجابت۸ شدن دعا می شود.*
*۵--باعث میشودکه انسان تشنه ازدنیا نرود*.
*۶--باعث آسان جان دادن می شود.*
*۷--باعث آسان شدن سؤال نکیر و منکر*.
*۸-- انسان را بهشتی میڪند.*
*۹--باعث شفاعٺ پیامبر ص برای وى میشود.*
*منبع:📕 بحارالانوار،ج۸۲
#خودسازے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•خیلی دوست دارم من🕊•
#امام_رضای_دلم🌿
دَرگوشہاےنِشَستہاَموگِریہمےڪُنَم
جآنآبیاسَرےبہدِلِمُضطَرَمبِزَن ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل ماند و پریشانی...
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
✍«ﻣـﺎﺩﺭ ﺍﺯ ۵ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و
ﻣﺸـﻐـﻮﻝ ڪاﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺧـﺘﺮﺵ
لنگ #ﻇـﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ
ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌــﺪ ﺩﺭ ﻓـــﯿﺲ ﺑﻮڪـــــ ﭘﺴﺖ
ﮔــﺬﺍﺷﺖ { ﻫــﻤﻪﯼ ﻫـﺴﺘﯽﺍﻡ #ﻣـﺎﺩﺭ }
ﺩﺭ ﻫـﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧــﺘﺮ
ﺷﺪ ﺩﺧـﺘﺮڪ #ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﻫـــﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ
ﮔﻔـــــﺘﻢ ﺑﯽﺍﺟـﺎﺯﻩ ﻧـﯿﺎ ﺗـــــﻮ ﺍﺗﺎﻗــــﻢ
ﻧﻤﯽ ﻓﻬــــﻤﯽ؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻیڪ ﺧﻮﺭﺩ..!
✍ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ
ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ
ﻫﻤــﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: #ﺣــــﺎﻝ ﺑـــﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ
ڪه ﺑﯿــــــــﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﭘـــــﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻻﻥ ﺣـﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ
اما ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
{ ﺑﯿﺎ ﺗﺎ #ﻗــــــــﺪﺭ ﯾڪﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧــﯿﻢ }
👌آيا تا بـــحال ﻫﯿﭻ فڪر ڪرﺩﻩﺍﯾﻢ
ڪه #ﺷـﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ #ﺩنیایﻣﺠﺎﺯﯼ
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘـــﯿﻘﯽ
ﺷـــــﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟؟!!
اَزشِیطـٰانپُرسیدَند:
_چِہچـیزۍمیزَنۍ؟!
+تیر
_بِہڪُجـٰامیزَنۍ؟
+قَلبۅرۅحِاِنسـٰان
_چِـجۅرۍ؟!
+وَقتۍدارِهمیرِهبیرۅنۅرۅسَرۍمیپۅشِہ
میگَمیِڪَمعَقَبتَر
+ۅَقتۍدارِهنَمـٰازمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمتُندتَر
+ۅَقتۍدارِهاِنتِخـٰابمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمچَـسبۅنتَر
+ۅَقتۍدارِهبِہڪِسۍنِگـٰاهبَدمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمبیشتَر
+ۅَقتۍدارِهقرآنمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمزۅدتَر
مُۅاظِببـٰاشیم
«📌»↫ #تلنگرانہ‴
#تلنگرانہ
درسڪہمیخونید،نیتتوݩ📚
علمدردولتصاحبالزمانباشہ،،
ورزشڪہمیڪنید،نیتتوݩ🌱
قوۍشدندردولتصاحـبالزمانباشہ،،
غذاڪہنوݜجانمیڪنید،نیتتون🍕
نیرومندشدندردولتصاحـبالزمانباشہ'!
اینجوری،هیچـےهیچـے،وفقطبـا
عوضڪردننـیتزندگیتون،،،💛
میشدسـربازقبـلازظهـورانشاءالله:)
اندڪی صبر ظهۅر نزدیڪ است💚
🌿✾ • • • • •