•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بعد از سه ساعت رانندگی کنار خونه قدیمی نگه داشتم .
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- صندوق رو میزنم ، چمدون رو بردار و همراهم بیا .
با بغض گفت :
+ م ... مروا یعنی تو رو میشناسه ؟!
- بعید میدونم نشناسه .
شاید یکم تغییر کرده باشم ولی یه مادر همیشه بچش رو میشناسه .
یالا پیاده شو .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در حیاط رفتم .
آنالی هم پیاده شد و چمدون به دست به سمت در اومد .
دستم رو ، روی زنگ گذاشتم که صدای بلبلی مانندش بلند شد .
با کلید ماشین هم چندباری به در زدم که صداهای ضعیفی به گوشم رسید .
حدس میزدم که خودش باشه .
بعد از چند ثانیه در حیاط باز شد و با دیدنش زدم زیر گریه .
به آغوشش پناه بردم و هق هقم رو از سر گرفتم .
- ب ... بی بی !
می دونمی چند ساله که ندیدمت !
بی بی خبط کردم ، بی بی غلط کردم .
به سمت دستاش رفتم و بوسه ای روی ، دستاش کاشتم .
سرم رو بلند کردم و به چهرش نگاه کردم .
حسابی پیر شده بود ، خیلی پیر تر از قبل .
مرگ آقاجون باعث شده بود شکسته بشه .
چروک های صورتش هم خیلی بیشتر از قبل خودنمایی می کرد .
نگاهی به صورتم انداخت و متوجه شدم که قطرات اشک به چشمای اون هم هجوم آورد .
اما با این وجود لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت و گفت :
× چه عجب ، دختر آقای فرهمند یادی از ما کرد !
با صدایی پر از بغض گفتم :
- شرمنده بی بی شرمنده .
توی این چند سال خیلی بی احترامی ها از طرف من و مامان و بابا دیدید .
دیگه اجازه نمیدم کسی ناراحتتون کنه .
دستی روی سرم کشید .
× دشمنت شرمنده مادر .
کاوه که دیشب اینجا بود ، می گفت تازه خوزستان برگشتی .
دستی به چشمام کشیدم و گفتم :
- آره بی بی ، ماجراش مفصله .
بی بی نگاهی به آنالی کرد و گفت :
× خب مادرجان ، وقت برای صحبت کردن زیاده بفرمایید داخل .
رو به آنالی گفت :
× بیا داخل دخترم .
خودش پیش قدم شد و آهسته آهسته به سمت هال قدم برداشت .
رو به آنالی گفتم :
- وسایل ها رو ببر داخل تا من ماشین رو بیارم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •