#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_بیست_ویکم
نشستم پشت میز ناهارخوری.
مامان هم نشست روبه روم.
مامان:پارمیس...
–بله؟
مامان:می خواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم...
–باشه،گوش می کنم.
مامان:امروز که خاله الناز زنگ زده بود....
–خب؟
مامان:درواقع برای خواستگاری زنگ زده بود!
–وا، مامان....میشه درست توضیح بدی؟
مامان :راستش سبحان می خواستن برای سبحان بیان خواستگاری !
–مامان، منظورت اینه که می خوان براش برن خواستگاری دیگه؟
مامان:واقعا متوجه نمیشی؟سبحان از تو خوشش اومده و می خوان بیان خواستگاری تو؟
شکه شدم!
مامان:گفت با تو صحبت کنم....
–مامان شوخی ت گرفته؟
مامان:شوخی چیه؟جدی ام!
–مامان مطمئنی خاله الناز سن منو می دونه؟مطمئنی اشتباه نکرده؟
مامان:معلومه که می دونه!
–پس برای خاله الناز پسرش خیلیییی متاسفم، آخه من الان وقت ازدواجمه؟
از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی توی اتاق در رو هم پشت سرم کوبیدم.
واقعا خجالت داره.....خیلی راحت زنگ زدن میگن پسرمون دختر شما رو دوست داره......خجالت هم خوب چیزیه!
پس اون محبت های آقا سبحان شون هم برای همین بوده حتما.....
اعصابم خیلی خورد بود......
گوشیم و برداشتم.
یک پیام جدید داشتم، رفتم توی اینیستا گرام.
پیام از طرف یه نفری بود به نام امیر...عکس خودش روی پروفایلش بود.
برام نوشته بود سلام با یک ایموجی قلب.
براش زدم(علیک سلام)
رفتم توی پروفایلش یک پسری بود که موهاشو داده بود بالا چشماش تیره بود و پوستش سفید.
حدود پنج دقیقه بعد زدم (خوبی؟)
–ممنون، بفرمایید؟
امیر:خیلی خوشگلی می دونستی؟
ادامه دارد .....
@dokhtarane_mahdavi313
دوست داری از پارت یک این رمان رو بخونی؟😍
زود برو توی این کانال از پارت یک گذاشته🤗😻
بدووووووو جانمونی!!!!🙀