•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند.
بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن .
مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم .
با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود .
چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم.
با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد .
لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم .
- سلام .
تبریک میگم .
ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید .
با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم .
برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم !
آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم .
میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام .
نتونستم خوب هضمش کنم .
دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم .
یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟!
اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم .
من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم
هر دقیقه عصبانیش کنم .
من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟!
این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد .
الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن !
دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟!
صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت :
+ داماد اومد داماد اومد .
برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم .
نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •