•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_ششم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
خرما ها رو توی ظرف چیدم و به آنالی دادم که ببره برای پذیرایی از مهمان ها .
صدای شیون و زاری خانوم ها توی حیاط به قدری بلند بود که سرسام گرفته بودم .
لیوان آب قند رو توی دستم گرفتم و کنار آیه نشستم .
- بیا گلی یکم از این بخور .
با دستش لیوان رو پس زد و با بی قراری گفت :
+ همیشه بهم می گفت میخوام مراسم عروسیم رو مشهد بگیرم ، می گفت تا داداشت ازدواج کنه بعدش من و تو توی یه روز مراسممون رو میگیرم .
یه روزی دور از چشم آقا مرتضی باهم رفتیم دیدن لباس عروس ها ، اینقدر ذوق کرد که نگو ...
قطرات اشکم خیلی آروم و بی صدا شروع کردن به باریدن .
به آیه ای که هر ثانیه بی قرار تر از قبل میشد
چشم دوختم .
با صدای خیلی بلندی فریاد زد :
+ راحیل می دونی این ته نامردیه که بی خداحافظی رفتی ؟!
دستاش رو ، روی صورتش کوبید که دستاش رو گرفتم و مانعش شدم .
کوثر با دیدنمون ظرف های خرما رو رها کرد و به سمتمون اومد .
با وجود اینکه دستاش رو گرفته بودم اما داد میزد و اشک می ریخت .
+ راحیل بگو دروغه !
بگو نرفتی ! بگو هنوز هستی .
بگو دوباره بهم زنگ میزنی ، دوباره باهم میریم دیدن لباس عروس ها .
راحیلم بلند شو ، چرا رفیقت رو بی رفیق کردی ؟
چرا رفتی چرا راحیل !
تو فرشته بودی ، مگه فرشته ها جاشون روی زمینه ، نه نیست ، توآسمونی بودی .
با گفتن این حرف هاش انگار هیزم در آتشی که در درونم بر پا شده بود انداخت .
دستاش رو رها کردم و به دیوار تکیه دادم ، مژده همون طور که توی سر و صورت خودش میزد وارد هال شد و به سمت آیه رفت ...
آیه با دیدن مژده انگار بنزین روی آتیشش ریختن و اون هم شروع کرد به خودزنی این وسط تنها کسی که مانع این کارشون بود کوثر بود ، من توان بلند شدن نداشتم و بدنم مدام میلرزید .
آنالی دستپاچه اومد داخل و ظرف خرماها رو اُپن گذاشت .
+ مروا آق ... ا مرتضی ...
دستی به روسریم کشیدم و بلند شدم .
- آقا مرتضی چی ؟!
+ حالش خیلی خرابه .
نگاه بی روحم رو بهش دوختم و به سمت یخچال رفتم ، ظرف در بسته ای که پر از قرص بود رو باز کردم و قرصی بیرون آوردم .
لیوان آبی هم ریختم و به دست آنالی دادم .
- بیا این ها رو بهش بده .
یکی بهش بدی ها !
نگاهی غم انگیز به آیه و مژده انداخت و از هال بیرون رفت .
دستی به شقیقه ام کشیدم و کنار آیه نشستم .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •