🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
دوباره با صدای بلند خندیدم که یه دفعه یاد آراد افتادم .
چقدر لاغر شده بود !
یعنی کل شب رو دنبال من گشته ؟!
یعنی اونم ...
اونم من رو ...
نه نه امکان نداره .
حتما نمی خواسته توسط بالا سریش شماتت بشه .
اما ...
اما نگرانی توی چشم هاش موج میزد .
هه!
اونا توی بازیگری استعداد بالایی دارن .
حتما این نگرانی ها هم فیلمشونه .
مروا اینقدر ساده نباش !
گول ظاهرشون رو نخور .
با ریختن آبی روی صورتم به خودم اومدم و به روبروم خیره شدم .
کاوه پریده بود توی آب و این باعث شده بود بیشتر خیس بشم.
خواستم جیغ بزنم که کاوه پا به فرار گذاشت .
همین که خواست از استخر خارج بشه با دستم زیر پای چپش زدم که این کارم باعث شد دوباره با کله توی آب بیفته .
اینقدر خندیدم که دل درد گرفتم .
حدودا یک ساعت با هم آب بازی کردیم و توی سر و کله هم زدیم .
با صدایی لرزون لب زدم :
- وای کاوه یخ زدم .
بریم داخل ؟
+ بر ... یم .
با کمک کاوه از استخر خارج شدم و هردومون به طرف خونه حرکت کردیم .
با رسیدن به در ورودی به سمت در دویدم و خیلی زود وارد خونه شدم .
به سمت حمام دویدم و با صدای بلندی گفتم :
- اول من اول من !
کاوه قهقهه بلندی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد .
بی توجه بهش پریدم توی حمام .
ادامه دارد ...