eitaa logo
"کنجِ حرم"
265 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• رو به عمه گفتم : - مهسا چرا همراهتون نیومده ؟! استکان چاییش رو توی زیر استکانی گذاشت . + امیرحسین واکسن زده بود خیلی اذیت می کرد ، تبش هم بالا بود دیگه مهسا خونه موند . وگرنه خیلی دوست داشت بیاد ببینت. با تعجب نگاهم رو بهش دوختم . - مگه مهسا ازدواج کرده ! خنده ای کرد . + اینقدر روابطمون سرد بوده که اصلا از ... کلافه نفسش رو بیرون فرستاد . + آره مروا جان حدودا یک سالی میشه که ازدواج کرده . علیرضا سرفه ای کرد که دیگه حرفی نزدم و نگاهم رو به جعبه قنادی ها دوختم. مامان و عمه اینقدر از هر دری صحبت کردن که کلافه شدم ... بالاخره بعد از نیم ساعت علیرضا با چشم و ابرو به عمه فهموند که برای موضوع دیگه ای اومدن . + خب مروا جانم دیگه وقتشه که برید یکم راجب خودتون صحبت کنید . نگاهی به مامان کردم که چشم غره ای بهم رفت و اشاره کرد که بلند بشم . به کاوه هم نگاهی انداختم ، دست کمی از مامان نداشت و هنوز هم همون اخم روی پیشونیش بود. از ترس مامان و کاوه خیلی سریع بلند شدم و به سمت حیاط رفتم . به پشت سرم نگاهی انداختم و ، وقتی دیدم علیرضا هنوز نیومده ، تک خنده ای کردم . چند قدم به سمت هال برداشتم و خواستم برم دنبالش که از هال بیرون اومد و بعد از پوشیدن کفش هاش به سمتم اومد . با دستم به گلدون ها اشاره کردم . - بفرمایید بریم اونجا ... خودم پیش قدم شدم و رفتم کنار گلدون ها نشستم . بعد از چند ثانیه علیرضا اومد و با فاصله کنارم نشست . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛