🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+ببین کی اینجاست ! سلام مروای خاله چقدر خوشگل شدی فدات شم . ماشااللّٰه . خوبی عزیزم؟
_سلام خاله جان ،ممنون نظر لطفتونه . شما خوب هستید ...
+فدات عزیزم، کامران مامان! بیا ببین کی اینجاست...
رد نگاه خاله رو گرفتم و رسیدم به چند تا پسر چهره یکیشون آشنا بود حالت صورتش به کامران می خورد...
کامران با شنیدن صدای مادرش، از پسرا خواست از خودشون پذیرایی کنن تا برگرده...
هر لحظه نزدیکتر می شد و صورتش واضح تر، خودش بود ، دوست بچگیای من و کاوه ، چقدر تغییر کرده بود .
یه پیرهن دیپلمات چسب که دو دکمه یقه شو نبسته بود و یه کت و شلوار نسبتاَ جذب و البته ته ریشش که خیلی جذاب ترش کرده بود...
باصدای کامران ، دست از برانداز کردنش برداشتم و نگاهم رو به طرفشون سوق دادم ...
+کامران جان یادت اومد؟
×معلومه مامان جان مگه میشه دوست دوران بچگیامو فراموش کنم ؟
دستاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه و ابراز دلتنگی ، که با نگاهم به خاله فهموندم مانعش بشه...
من اهل این کارا نبودم ، خاله زهره با سیاست خاص خودش بحث رو خیلی خوب جمع کرد و کامران رو به دست دادن و احوال پرسی ساده، قانع کرد...
×وای دختر چقدر بزرگ شدی ! باورم نمیشه ... یعنی تو همون مروا کوچولویی که همیشه با پسرا فوتبال بازی میکرد؟
با یاد آوری گذشته لبخندی روی صورتم شکل گرفت ...
کامران ، همیشه و همه جا هوامو داشت... حتی بیشتر از کاوه
_چرا باورت نمیشه پسر خاله ؟ آره من همون مروام همون مروایی که همیشه با پسرا بازی میکرد.
خاله که دید ما گرم حرف زدن شدیم تصمیم گرفت ما رو تنها بذاره ...
+ خب کامران جان من تنهاتون میزارم، مروا عزیزم از خودت پذیرایی کن نبینم دست خالی نشستیا .
_چشم خاله جان ... ممنون.
×خب مروا جان چه خبرا ، چیکار میکنی؟!
از لفظ جانش که پسوند اسمم گزاشته بود حس بدی بهم دست داد ولی ترجیح دادم یه امشبو چیزی نگم تا بخیر بگذره ...
ادامه دارد ...
🍃💚🍃💚🍃