🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_چهل_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
دیگه واقعا عصبانی شده بودم ...
با عصبانیت به طرف مژده که فاصله زیادی با من نداشت برگشتم و با داد شروع کردم به صحبت کردن
-این بود عدالت؟
این بود دوستی ؟
من بهت اعتماد کردم
چطور تونستی؟
اگه از من خوشت نمیومد چرا اومدی نزدیکم ؟
من با یه اشاره میتونم همتونو یه جا بخرم
تو چطور جرئت کردی ؟
حالم از همتون بهم میخوره
مژده و راحیل ناباور بهم خیره شده بودن
بقیه هم بخاطر صدای بلندم ، اطراف نمازخونه جمع شده بودن
یه زن پیر اومد و با عصبانیت بازومو گرفت و بهم توپید
=دختره خیره سرِ چش سفید
با این وضع میخوای بری پیش شهدا ؟!
تو حیا نداری ؟
کی تو رو راه داده ؟
بازوم رو محکم تر فشار داد و با عصبانیت گفت :
=جواب بده دیگه ، چرا لال شدی ؟
اشک تو چشمام حلقه زد ، بغض توی گلوم سنگینی میکرد ...
تا حالا هیچ کس جرئت نکرده بود اینطوری باهام حرف بزنه اما حالا ...
راحیل به سمت پیرزن اومد و با هزارتا عذر خواهی و التماس راضیش کرد تا بره بیرون و پیرزن هم غرغرکنان از نمازخونه خارج شد ...
مژده بزور لب زد
+تو...تو...از...کِی...این ...جایی؟
پوزخندی زدم و با صدای بلند تری گفتم
_نمیدونستی یه روز دستت رو میشه نه؟
+درباره ...چی...داری...حرف...میزنی...؟
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃