eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ☆تبادلات گسترده گل نرگس«شنبه»☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـڪلیپ ـبالارو ـباز ـڪن!💚🌿 ـدیدیـش؟ ـبازم از اینا ـمیخوایے؟💛🌼 ـیہ ـڪانال ـبہت ـمعرفے ـمیڪنم ـمنبع استورے ـھای ، ، ، ، ـو... ـھست! ـیہ ـنگا ـبنداز ـپشیمـون ـنمیشے..!🌻🌾 ✨لینڪشہ.. https://eitaa.com/joinchat/3117875352C53e2309918.🍃.
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄
هدایت شده از ★تبادلات گسترده گل نرگس«یکشنبه»★
🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘🖤☘ 🖤☘🖤☘ 🖤☘ 🖤 👮🏻‍♀نـــآم‌رمــان: 🍃نویسنده: 💙ژانـر: ^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^•^• (🍀خلاصہ ای از رمان🍀) همہ چیز از همان شروع شد! همان روزی کہ چشمانم به روی همہ چیز بسته شده بود. سه شنبہ ،پشت میز و صندلی سرد آهنی ..! حتی رنگ میز و صندلی هم ،من را یاد ربـات و یخ زده می انداخت... آن روز ،سرامیک شکسته شده ی هم بعد از مدتها به چشمم آمد.! دقیقا یادم هست چه زمانی بود. ساعت شانزده و بیست دقیقه ی عصر. اون هم 30 دی ماه سال 1385. ;نحس ترین تاریخ سال..! و اما آن پسر مرموز و عجیب ،با چشمان تهے از هر احساسے ;و در آن هالہ ی مات چشمانش ... او با همه فرق داشت... و من به عنوان یک فربہ در کارش،اینبار برنده ی نشدم..! او من را تغییر داد... _______^^^^^^^^^_________^^^^^✨💙 برای خوندن این رمان و وارد لینک زیر شو😎👇👇 😱👇 به پا جا نمونی رمانخون!🖇❤️ ┄═❁✨🌸❈💙🖇❈🖇💙❁═┄ 👀✨https://eitaa.com/M_earaji ┄═✨🌸❈❤️🖇❈🖇❤️❁═┄