eitaa logo
"کنجِ حرم"
256 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
💛|به‌نام‌نور|°🍂 🌱 "غزاله" غرولندکنان گوشی قطع کردم و در جیب مانتو ام جا دادم. کش چادرش را روی سرم تنظیم کردم و با قدم هایی بلند به سمت مسجد، راه افتادم. - دو ساعته منو کاشته، به حسابت بعدا می رسم سوگند خانم! اما بعد با خود فکر کردم. - سوگنده دیگه، جون به جونش کنن پا رو خط قرمزاش نمی ذاره!... با صدای اذان که از بلندگوهای مسجد بلند شد، به سرعتم افزودم. بالاخره به در مسجد رسیدم و به قسمت خانم ها رفتم. بعد از نماز عصر سریع کیفم را برداشتم و به حیاط مسجد رفتم. عده ای از دو قسمت خانم ها و آقایان بیرون می آمدند. کنار دیوار در سایه ایستادم و به در آبدارخانه که سمت دیگر مسجد بود، زل زدم. زینب از آبدارخانه خارج شد و به سمت ورودی آقایان رفت، پا تند کردم و به سمتش رفتم. - زینب! به سمتم برگشت، لحظه ای مکث کرد، سپس لبخند کمرنگی زدم و گفت: سلام غزاله، خوبی؟ نیم نگاهی به سمت آقایان انداختم و خطاب به زینب گفتم: آره تو خوبی؟ - الحمدالله... به صورتش نگاه کردم، از وقتی که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، دیگر همان زینب سابق نبود غم عجیبی در چشمانش لانه کرده بود. - کاری داشتی؟ به خودم آمدم و سریع پاسخ دادم: آره، آره! دستش را گرفتم و گوشه ای کشاندمش. - میگم زینب... خجالت می کشیدم، بگویم با برادرت کار دارم... چشمان منتظرش به صورتم خیره شده بود. - چی غزال؟ با من و من گفتم: نگاه کن، من رفتم پیش حاج آقا... بعد گفتن... - زینب! نگاهم به برادر زینب که جلوی ورودی آقایان ایستاده بود، افتاد که آرام خواهرش را صدا می‌کرد، به طوری که کسی متوجه نشود... زینب برگشت و خطاب به داداشش گفت: اومدم... دوباره نگاهش را به من داد و منتظر شد تا حرفم را ادامه دهم... خودم را به آن راه زدم و گفتم: گفتن حالا چون که... مش احمد به رحمت خدا رفته نیاز به خادم داریم... زینب سر تکان داد؛ ادامه دادم: دیگه با هیئت امنای مسجد هم صحبت کردن... بعد قرار شد من از امروز در خدمتتون باشم. نفسم را نامحسوس بیرون دادم و منتظر شدم تا زینب حرف بزند. - خب... مکث کرد و ادامه داد: با داداشم هماهنگ کن؛ بهت میگه چه کار کنی... لبخندش را پررنگ کرد. خواست برود که دوباره برگشت و گفت: بیا الان بهش میگم... به طرف داداشش قدم برداشت و من هم مجبور شدم پشت سرش راه بیوفتم... به قلم: حوریا . .🌸 ... ◍⃟♥️••___________________