💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part7
"غزاله"
غرولندکنان گوشی قطع کردم و در جیب مانتو ام جا دادم. کش چادرش را روی سرم تنظیم کردم و با قدم هایی بلند به سمت مسجد، راه افتادم.
- دو ساعته منو کاشته، به حسابت بعدا می رسم سوگند خانم!
اما بعد با خود فکر کردم.
- سوگنده دیگه، جون به جونش کنن پا رو خط قرمزاش نمی ذاره!...
با صدای اذان که از بلندگوهای مسجد بلند شد، به سرعتم افزودم. بالاخره به در مسجد رسیدم و به قسمت خانم ها رفتم.
بعد از نماز عصر سریع کیفم را برداشتم و به حیاط مسجد رفتم. عده ای از دو قسمت خانم ها و آقایان بیرون می آمدند. کنار دیوار در سایه ایستادم و به در آبدارخانه که سمت دیگر مسجد بود، زل زدم.
زینب از آبدارخانه خارج شد و به سمت ورودی آقایان رفت، پا تند کردم و به سمتش رفتم.
- زینب!
به سمتم برگشت، لحظه ای مکث کرد، سپس لبخند کمرنگی زدم و گفت: سلام غزاله، خوبی؟
نیم نگاهی به سمت آقایان انداختم و خطاب به زینب گفتم: آره تو خوبی؟
- الحمدالله...
به صورتش نگاه کردم، از وقتی که مش احمد به رحمت خدا رفته بود، دیگر همان زینب سابق نبود غم عجیبی در چشمانش لانه کرده بود.
- کاری داشتی؟
به خودم آمدم و سریع پاسخ دادم: آره، آره!
دستش را گرفتم و گوشه ای کشاندمش.
- میگم زینب...
خجالت می کشیدم، بگویم با برادرت کار دارم...
چشمان منتظرش به صورتم خیره شده بود.
- چی غزال؟
با من و من گفتم: نگاه کن، من رفتم پیش حاج آقا... بعد گفتن...
- زینب!
نگاهم به برادر زینب که جلوی ورودی آقایان ایستاده بود، افتاد که آرام خواهرش را صدا میکرد، به طوری که کسی متوجه نشود... زینب برگشت و خطاب به داداشش گفت: اومدم...
دوباره نگاهش را به من داد و منتظر شد تا حرفم را ادامه دهم... خودم را به آن راه زدم و گفتم: گفتن حالا چون که... مش احمد به رحمت خدا رفته نیاز به خادم داریم...
زینب سر تکان داد؛ ادامه دادم: دیگه با هیئت امنای مسجد هم صحبت کردن... بعد قرار شد من از امروز در خدمتتون باشم.
نفسم را نامحسوس بیرون دادم و منتظر شدم تا زینب حرف بزند.
- خب...
مکث کرد و ادامه داد: با داداشم هماهنگ کن؛ بهت میگه چه کار کنی...
لبخندش را پررنگ کرد. خواست برود که دوباره برگشت و گفت: بیا الان بهش میگم...
به طرف داداشش قدم برداشت و من هم مجبور شدم پشت سرش راه بیوفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________