💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#Part8
"غزاله"
- راستش ما اینجا کارهای متنوعی انجام میدیم...
لحظه ای سر بلند کرد و نگاه متعجبم را به او و سپس زینب دادم. ادامه داد: اول اینکه پذیرایی در روزای خاص داریم، مثل اعیاد یا خیرات شبهای جمعه برای اموات...
سری تکان دادم، نگاه منتظرم را روی موزایک های کف حیاط مسجد چرخاندم.
- خب؟
کمی مکث کرد و سپس شمرده شمرده گفت: یه سری کارهای فرهنگی داریم که باید به عهده بگیرید، مثل برگزاری محافل قرآنی و مجالس ادعیه... و همچنین کارهای خیریهی بانوان.
ذوق زده گفتم: خیلی عالیه، انشاالله که از عهدشون بربیام... اتفاقا یکی از دوستام میتونه توی کارهای فرهنگی بهم کمک کنه. ممنون که بهم اعتماد میکنید.
تا خواستم چیز دیگری اضافه کنم، اشاره به زینب کرد و گفت: زینب هم هست، کمکتون می کنه...
زینب دستی روی شانهام زد.
- به جمع خادمهای عاشق خوش اومدی...
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم؛ در همین لحظه صدای زنگ موبایل داداش زینب بلند شد؛ دست کرد در جیب شلوار کتانی اش و موبایلش را درآورد؛ ببخشیدی گفت و تلفنش را جواب داد.
- سلام بر متاهل تمیز...
و با قدم هایی کوتاه از ما فاصله گرفت. نفس راحتی کشیدم و با خداحافظی کوتاه از زینب جدا شدم. وقتی از مسجد خارج شدم، صدای پیامک گوشیام بلند شد. نگاهی به صفحهی موبایل انداختم و پیامک را باز کردم. سوگند نوشته بود: چی شد؟به سلامتی کارت جور شد؟ شیرینی رو از تو نگیرم سوگند نیستم!
برایش تایپ کردم: فردا تو مدرسه مفصل واست میگم.
گوشی را توی کیفم گذاشتم و خندان راه خانه را در پیش گرفتم...
به قلم: حوریا . .🌸
#ادامهدارد...
◍⃟♥️••___________________