💛|بهنامنور|°🍂
#رمانحانیه🌱
#part3
از در مسجد تا خانهمان که دو تا خیابان بالاتر بود را با قدم هایی بلند طی کردم. نزدیک خانه که رسیدم در کوچه لحظه ای ایستادم، نگاهم به سمت در سفید - سیاه خانه کشیده شد.
از اینکه بدون اجازه ی پدر به مسجد رفته بودم، دلهره و استرس در دلم لانه کرده بود. نفسم را پر درد بیرون فرستادم و سعی کردم قدم هایم را شمرده شمرده بردارم.
ساعت مچی ام را زیر نور کم سو چراغ بزرگ کوچه، گرفتم. با دیدن عقربه های ساعت که نشان می دادند هنوز بیست دقیقه مانده تا ساعت نه شود، کمی از دلشوره ام کاسته شد...
با ورود ماشینی به داخل کوچه، خودم را کناری کشیدم و سعی کردم نسبت به نور زردی که از چراغ های ماشین می تابید، بی تفاوت باشم.
تا خواستم زنگ آیفون را بفشارم، ماشین متوقف شد. بدون آن که لحظه ای مکث کنم زنگ را فشردم. راننده از ماشین پیدا شد، با شنیدن صدای عمو کوروش لبخند مصنوعی روی لب هایم نشست.
سلام که کردم عمو با لبخندی کمرنگ سر تکان داد و پشت سرش در ماشین را بست. زن عمو و دو پسر جوان و تک دخترشان هم از ماشین پیدا شدند.
- بیرون بودی؟
آرامش ظاهری ام راحفظ کردم و پاسخ عمو را دادم: بله، رفتم دوستمو ببینم. مامان در را که باز کرد، خودم را عقب کشیدم تا عمو و خوانواده اش اول وارد شوند.
به قلم: حوریا🍃
◍⃟♥️••___________________