eitaa logo
"کنجِ حرم"
271 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: میدونی‌تنها‌کوچه‌ای‌که‌بن‌بست نداره.. کوچه‌یِ‌خداست؟! تو‌برو‌درِ‌خونه‌یِ‌خدارو‌بزن،اگه‌گفت‌ در‌روباز‌نمیکنم.. گردنِ‌من! +گرفتی‌چی‌میگم‌رفیق؟ 🌿
💫نماز بسیار با فضیلت شب بیستم ماه رجب 🌷پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله: هر کس در شب بیستم ماه رجب ۲ رکعت نماز - در هر رکعت بعد از حمد ، ۵ بار سوره انا انزلنا - بخواند ، خداوند ثواب حضرت ابراهیم، موسی، یحیی و عیسی علیهم السلام را به او عطا می‌کند و نیز هر کس این نماز را بخواند، هیچ گزندی از جنیان و انسان‌ها به او نمی‌رسد و خداوند با دیده‌ی رحمت به او می‌نگرد. (اقبال الاعمال سید ابن طاووس)
:))💔🚶🏿‍♂
حرمت‌مارابه‌دنیاپاس‌داشت.. ارتباطی‌تنگ‌باعباس‌داشت.. :)
⸤ وَمـٰاتَـسْقُـطُ‌مِـنْ‌وَرَقَـةٍإِلَّايَـعْلَمُـھـٰا ⸣ هَمیـن‌‌ڪِه‌بۍاِجازَت‌یِڪ‌بَـرگ‌ روزَمیـن‌نِمیـوفتِـه‌دِلـم‌بِھت‌گَرمِـه‌( : به قول اسٺاد پناهیان وقٺۍ عاشق خدا بشۍ اونوقت از دین لذٺ میبرۍ😻✨
「💚」 -سربازان امام زمان از هیچ چیز جز گناهان خویش نمےهراسند ... 🌿
"کنجِ حرم"
آقایِ¹¹⁸ :)💚
• . با‌حَسن؏باش‌ڪھ‌محتـٰاج‌بھ‌غیرش‌نشوی برسرسفره‌گداییم‌وچھ‌شاهۍداریم :)💚 | '
السلام‌علیڪ‌یاحسن‌بن‌علے ~💚🌿~ حسن امام من است و منم غلام حسن؛ تمام هفته فدای دوشنبه‌های حسن...
دلانہ✨ همیشه فکر می‌کردم امتحانایی که قراره ازم بگیری، توی یه موقعیت خاص، در آینده رخ می‌ده! غافل از اینکه همه‌ی اعمال و رفتار و روابط امروزم امتحانه، و منی که تا این لحظه رو 🙂💔 کمکم کن...
• . اومـد بـھ حـٰاج‌ابو‌مھدۍ گفت : حلالمون‌ کن حاجے! ؛ پشت سرت حرف زدیم . .🚶🏿‍♂ ابو‌مھدۍ‌خندید‌و‌با‌همون‌خندھ‌گفت شمـٰا‌هر موقع دلتون گرفت پشت سـر من حرف بزنید تا دلتون باز شـھ(:🌱' 🌱
🍊 💕 گاهی‌وقتا‌‌به‌شوخی‌می‌گفت: درجه‌برای‌آبگرمکن‌‌است.. "به‌درجه‌اعتقادی‌نداشت و‌دنبالش‌‌هم‌‌نمی‌رفت روی‌لباسش‌‌هم‌‌نمی‌زد" می‌گفت‌درجه‌رو‌باید‌خدا‌‌ بده‌تاشهادت‌نصیبت‌بشه‌...♥️
⚠️ رفته بودیم سر جلسه استاد می‌گفت یه ذکری هست میونبر همه مشکلات...🌿 حلال همه مشکلات... اصلا این ذکر جادو میکنه💭 دفتر و مداد دستم گرفتم ذکر رو یاد داشت کنم...✏️ استاد گفت می‌دونید این ذکر چیه؟! اللهم عجل لولیک الفرج...
『📒🖇』 اگه توے مسیرت فحش خوردی!، تیکه شنیدی!، تیر و ترڪش خوردی!، به جایِ اینکه میدون رو خالی کنی محکم وایسا و کم نیار!- درست و منطقی از عقایدت دفاع ڪن خاصیتِ بچه حزب اللهی بودن به فحش خوردنشه... همین فحش خوردن‌ها نشون میده...!' مسیرت درسته
به نام خدای علیم و حکیم✨' رحیم و بسیط و شریف و نعیم🌸'
‹🔗📰› ‌ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ بِہ‌ـاِعتقـٰاد‌ِمَـن . . . ـاِمـرِوزِه‌ذِڪر‌ِمُستَحَبۍبَعـد‌ـاَز‌نَمـٰاز‌مـٰا ڪآر‌ِفَرهَنگۍو‌َجَھـاد؎دَر‌فضـٰای‌ِمَجـٰازۍـاَست! ‹رَھبَـر‌مُعَظـَم‌‌ـاِنقلاب› ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ
🔆 ✍ به پروردگارت اعتماد کن 🔹ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده می‌کرد. چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد. اسماعیل می‌گفت: به آنچه فرمان داده شدی، عمل کن. هر دوی آن‌ها نمی‌دانستند که قوچی در بهشت ۵۰۰ سال قبل برای این لحظه مهیاست. پس به پروردگارت اعتماد کن. 🔸هنگامی که نوح دعا کرد: «انی مغلوب فانتصر» گمان نمی‌کرد خداوند بشریت را به‌خاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق می‌شوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند. پس به پروردگارت اعتماد کن. 🔹موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمی‌گرفت؛ همه این گریه‌ها به‌خاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از رب‌العالمین به او و پسرش. پس به پروردگارت اعتماد کن. 🔸ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد، وقتی عذرخواهی کرد و صدا زد: «لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین» الله تعالی فرمود: او را استجابت کردیم و از غم و اندوه نجاتش دادیم. پس به پروردگارت اعتماد کن. 🔹زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد، صاعقه‌ای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوارهای زندان امر نفرمود تا راه را به‌سوی یوسف باز کند، بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد. پس به پروردگارت اعتماد کن. 🔰به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و تنها به خدایت توکل کن
"کنجِ حرم"
استـادپناهیان‌‌میگفـت:ꜜ چراخودت‌رورهانمیڪنی'؟' دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخـوای'؟' ✋🏻 برو‌درخونـه‌اباعبداللّٰه‌ منّتش‌روبڪش‌،دورش‌بگـرد مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین . !!🌱 بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌ڪردم، ولم‌نڪنی . . .! 🖇 دیگه‌نمیڪشم‌ادامـه‌بدم متوقـف‌شـدم . . . امام‌حسیـن‌بازم‌دستـت‌رومیگیـره‌ فقـط‌بخـواه‌ازش :)♥️
:))
"کنجِ حرم"
:))
یک هفته قبل از شهادتش از سوریه به خانه امد، پنجشنبه شب بود نصف شب دیدم صدای ناله و گریه جهاد می آید، رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم دیدم جهاد سرسجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با امام زمان صحبت میکند، دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم، وانمود کردم که چیزی ندیدم، صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیارم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟ چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد، من به خاطره دلهره ای که داشتم این بار با جدیت بیشتر پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم، گفت چیزی نیست مادر من نماز میخواندم دیگر، دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم، مرابوسید و بغل کرد و رفت. یکشنبه ظهر فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته و آن لحن پر التماس برای چه بوده است. . 💔😔 .
💔🚶🏿‍♂
"کنجِ حرم"
💔🚶🏿‍♂
مے‌نویسنم‌کہ‌شب‌تاࢪ‌سحࢪ‌می‌گردد... یک‌نفر‌ماندھ‌از‌این‌قوم‌کہ‌برمیگردد🥀
☁️⃟🌛 . . . امام باقࢪ می‌فرمایند: از جملہ محبوب‌ترین بندگان نزد خداوند،گنہکاࢪ توبہ گراسٺ...🌱 ✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭✭
‏عاشـق اگر باشے شهـید مۍ‌شوے عاشق‌تر اگـر؛ گمنـام :))♥️🌱
دنیـٰا‌رو‌پر‌کردیم‌از‌گنـٰاهـٰامون بعدش‌‌به‌خدا‌گِله‌میکنیم‌چرا‌آسـٰایش‌و آرامشوبرکت‌روازسفره‌هـٰامون‌گرفته‌‼️🚶‍♂
رمان عشق گمنام پارت ۷ ویدا :خب آوا جان این دختر عمه ی من آیناز هستن و۲۰ سالشه ،به دختری سبزه وچادری اشاره میکند .وحالا فهمیدم اسمش آیناز هست . بعد هم به ی دختر زیبا که یا یک لبخند کوچک چال گونه اش نمایان میشود .اشاره میکند میگوید :ایشون سارا دختر عمه ی بنده .۱۸سالشه ،ودر اخر زهرا سادات دختر عمو ۱۹سالش ‌. بچه ها با خوش رویی تمام با من سلام میکنند و میگویند :از آشنایی با شما خوش وقتیم آوا جان . من:همچین . حدود یک ساعت از آمدنم به خونهی خاله فیروزه (مامان ویدا)میگذره با آیناز ،سارا،زهرا حسابی صمیمی شدم . از وقتی که شروع به حرف زدن کردیم سارا یک ریز از داداش ویدا حرف میزنه . سارا:ویدا گفتی پسر دایی کجاست ؟ ویدا:طرف مردا دیگه سارا:اینطرف نمیان ؟ ویدا:چرا وقتی طرف خانم ها خلوت بشه میاد . ویدا در گوشم اروم میگوید :شاید برات تعجب آور باشه که چرا سارا یک ریز از داداشم حرف میزنه جالبه بدونی که عاشق برادر بنده می باشد . خنده ام میگیرد در گوشش میگویم :پس بگو چرا از داداشت حرف میزنه . ** بعد از شام مهمونا کمی استراحت کردن کم کم رفتم هنوز نتونستم برادر ویدا را ببینم . همه ی مهمان ها رفتن فقط من ماندم سارا ،پدر ومادر سارا امروز صبح بخاطر شغل کاری شان مجبور شدن برن شیراز و سارا هم ماند خونه ی خاله فیروزه ،وامشب هم اینجا می ماند . با سارا در حال جارو کردن حال بویم که پدر ویدا با پسری امد داخل . پسره فکر کنم داداش ویدا باشد . با دیدن ما سرش را پایین انداخت . ادامه دارد.....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼