🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم.
همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت.
+ بفرمایید خانم محمدی .
خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟!
با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم.
_ فرهمندم...
در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود .
خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت.
+ عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟!
با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم.
_ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟!
شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید.
گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه.
•°•°•°•°•°•°•°•°•
بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند .
به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم.
کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره.
با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم .
بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود !
تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود...
ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد !
آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود .
حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد.
خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم .
مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم...
جاده چالوس یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ...
هوووففف خدای منن !
من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه!
همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد .
خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد .
حدود سه هزار تا فالوور داشت .
بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد .
مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟!
با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده !
چرا آخه ؟!
مگه چی داری که قفل میکنی ؟!
بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد .
کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم .
زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم .
کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) .......
[ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ]
[ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ]
[ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟!
او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ]
به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن .
دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم !
از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!!
از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم.
یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا .
یه جوونیم مثل من وسط گناه !
آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه !
هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد.
سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم.
توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت !
هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم
به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم.
ای بر خرمگس معرکه لعنت !
خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه !
مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین.
سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست .
+ خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟!
گرما برای شما سَمه !
اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید .
دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد .
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم.
+ به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم !
اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟!
کلافه ادامه دادم.
_به خدا دیگه خستم کردی !!
اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟!
تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!!
کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم .
همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت.
+ بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه !
اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!!
ازدواج ؟!
با خودتون چند چندید ؟!
بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ...
در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم.
اومدم برم که دوباره گفت ....
+ نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟!
به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🌿 ͜͡🌸
دلتَنگمادࢪڪهمۍشوم...💔
•|چادࢪم|•ࢪامُحڪَمتَࢪمۍگیࢪَم...🦋
مادَࢪمۍشوَدنگاهمانڪنی؟!🍂
[اینجاهَواآلودهاَست،....]😷
🧕🏻☕️| #چادرانھ
•﴾🍇🌸🕊﴿•
#معبودجانم♥️✨
"🌿طَمِّنیيااللّٰه،فَأنامَملوءٌبِالخَوف؛
خدایاآࢪوممکن؛کھمنپرازترسم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
.
بَر حاشیہۍ برگ شقایقـ بِنویسید
گݪ تابـ فشار دَر و دیوار نـدارد
.
#اۍواۍمادرم🖤🕯
#ایامفاطمیه 🍂
#چادرانه 😊❤️
اینــ چادࢪ مشڪـے
ضمانت امنیتــ من است✌️🏻
خواهࢪمـ
معنـے آزادے ࢪو دࢪست متوجہ نشدے❗️
آزادے یعنـے: 🍃
مطمئن باشـے↑
اسیࢪ نـگاه ناپاڪان نیستـے😌
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند.
بهار با داد گفت .
= دختر تو کجایی !؟
بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله.
بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن .
قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن.
اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه !
مگه من دوسش دارم ؟!
بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد .
مروا به خودت بیا !
خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !!
تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!!
و الان هم داری بهش حسادت می کنی !!
نهههه دوسش ندارم !
حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه !
= مروا بیا دیگه .
به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم.
_ ببینم اون عروس خوشگلتون رو !
عووق خوشگل!
آره خیلی خوشگله !
مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین !
آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد .
یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ،
صورت سفید و برفی داشت.
چشمای سبز و ابرو های بور!
حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش .
به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه...
خیلی نگران و بهم ریخته بودم .
با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم.
+ بچه ها .
این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ...
از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو !
خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم.
آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت.
= ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو.
اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم .
_ بهار امون بده !
آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت .
+ داشتم میگفتم...
گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم !
کوثر دختر عممه ...
حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم !
آر....
سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم
با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم
_ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان.
کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت !
بره بمیره !
چشمای همه گرد شده بود.
آیه خواست حرفی بزنه که گفتم.
_این بحث ازدواج رو جمع کنید...
مثلا مجرد اینجا نشسته ها.
دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به بچه ها گفتم .
_ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ...
سَرها همه به طرف من چرخید .
_ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم .
یعنی نمی دونستم چه جوری بگم !
بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت.
= بگو ای دختر ! بگو و ........
تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت.
+گوش کن ببین چی میگه...
=چشـــم قربان .
گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش.
خنده ای کردم و گفتم .
_ خب بزارید بگم ...
بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم.
به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم...
دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ...
ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه !
اون روز توی خواب و بیداری بودم که .........
کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم .
همه توی شُک بودن !
بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت .
= خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟!
احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها !
آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت.
× والا نمیدونم !
من نمیگم که باور نکردم ، نه !
ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ، شاید به خیالش اومده !
مژده که سکوت کرده بود ، لب زد .
+ حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه !
به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه !
بزارید به مرتضی هم بگم .
همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن.
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_نود_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
بعد از رفتن بچه ها به سمت گوشیم رفتم و دوباره با آنالی تماس گرفتم .
اما باز هم جواب نداد ...
خیلی نگرانش شدم ، اصلا سابقه نداشت که جواب تلفناشو نده !
من فقط میخواستم ازش تشکر کنم!
نگاهم به شماره ناشناسی افتاد که دوباره باهام تماس گرفته بود ، همون شماره قبلی بود .
مردد بودم برای تماس گرفتن باهاش !
افکار منفی رو کنار گذاشتم و باهاش تماس گرفتم .
بعد از سه ، چهار تا بوق جوابمو داد .
صدای خانم مسن که رگه های بغض به راحتی تشخیص داده میشد، توی گوشم پیچید...
× الو .
سلام مروا جان خوبی دخترم ؟!
_ س...سلام ، تشکر ، ببخشید شما !؟
× مهتابم عزیزم ، مامان آنالی .
چشمام گرد شد !
خدایا چه اتفاقی افتاده که مامان آنالی به من زنگ زده!
یعنی...
یعنی برای آنالی اتفاق بدی افتاده؟
نه نه امکان نداره...
سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم.
_ ای وای خاله مهتاب ! خوب هستید ؟
شرمنده نشناختم .
×ممنون دخترم
میگم مروا جان از آنالی خبری نداری ؟
دی...دیشب ، یعنی تا صبح خونه بود .
من حدودای ساعت ۱۰ اومدم خونه دیدم تمام کمدهاش خالیه و وسایل های ضروریش هم توی اتاقش نیست !
میخواستم ببینم خونه شما نیست ؟
با مامانت تماس گرفتم گفت ما شمالیم .
هین بلندی کشیدم و گفتم.
_خاله جان آنالی بچه نیست که این از این کارا انجام بده !
حتما دلیلی داشته !
من یه مدته که خوزستانم خبری ازش ندارم .
دیشب ساعت ۴ باهاش صحبت کردم ولی بعد از اون دیگه خبری ازش ندارم.
× درسته ، ممنون عزیزم .
کاری نداری ؟!
_ نه ممنون ، فقط اگر خبری ازش شد به منم اطلاع بدید ...
× چشم ، خداحافظ .
بعد از خداحافظی گوشه ای نشستم .
یعنی کجا میتونست رفته باشه !
در حال فکر کردن بودم که بهار نفس نفس زنان وارد چادر شد و به طرفم اومد .
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
خواهرم!!!
تک رنگ باش
به رنگ حیا باش
خود را به هزار رنگ در می آوری که چه شود؟؟!!!
خود را محتاج نگاه هوس آلود مردان قرار مده👀
بس است دیگر بی حیائی ، بی عفتی...
کمی غیرت خرج خودت کن
خود را محتاج نگاه نامحرمان قرار مده
مگر چند روز دیگر قرار است در دنیا باشی
آنوقت خودت می مانی با بار گناه!
#یلدا🌱
📝قرارماامشب؛
قرائتمدبرانهءحدیثشریفکساء
بهیادمادرسادات
هدیهبهپیشگاهِمقدس
امابیهافاطمهءمرضیه"سلاماللهعلیها
ویوسفگمگشته،مولاناصاحبالزمانارواحنافداه
📛#تلنگرانه 🌱
💻لپ تاپم رو روشن کردم و افتادم
تو کوچه پس کوچه های اينترنت...🙂
چند تا کوچه رو که دور زدم، يهو ديدم
آژير آنتی ويروس به صدا دراومد ؛😕 فهميدم ويروس گرفته .
سريع ويروس رو از بين بردم تا به سيستمم، آسيبی نرسونه ...😊
کارم که تموم شد به حال خودم خنديدم.
"البته از اون خنده ها "خنده ی تلخ من
از گريه غم انگيز تر است"!😔
با خودم گفتم: کاش اينقدر که هوای
لپ تاپت رو داری، هوای خودتم داشتی😓
کاش وقتی گناه ميکردی و آژير دلت
داد ميزد که: خطر.. خطر..!!😔
دلم
به حال خودم
سوخت...!!😓
تازه فهميدم خــــــــيلی وقته گناهها،
آنتی ويروس دلم رو هم خفه کردند😞
#نمیدونم_چی_بگم
اما خوش به حال اونايی که آنتی ويروس
دلشون اورجيناله و هر روز با وصل شدن
به #خدا آپديتش ميکنن ...
خوش به حال اونايی که هر شب
رفتاراشون رو مرور می کنن واگر گناهی
ناخواسته وارد دلشون شده با آنتی ويروس
#استغفار نابودش ميکنن ؛
|يه آنتی ويروس خريدم به نام " استغفار "|
❤️از ته دل گفتم:
"اسـتغـفرالله ربـي و اتـوب الیه
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة ✨
#فاطمیه
چہ کردهایمکههمہ شهر
بوےگناهمیدهد
همایمان هاےتقلبےما!⛓••
ماندندرایندنیا...
نیامدنپسرفاطمه...💔••
وتکرار روزمانباگناهوگناهوگناه
براستیباخودچهہ کردهایم🍂؟!••
چرا اینگونہ شدهایم؟!
••فقطظاهر...🚶🏾♂!
مهدےفاطمہ چادرےوبسیجےو...
••نمیخواهد...🚗••
مهدےفاطمہ یـــارمیخواهد...یــار🖐🏻
•• یـــارےازجنسسیدعلۍ🙂••
مایــارنیستیم...
••#سربــاریم...سربــار💔🖐🏻•
#فاطمیه
ما منتظر صبح شب یلداییم
آماده برای ظهور فرداییم
روزی که عزیز فاطمه(سلام الله علیها) می آید
با خامنه ای به کر بلا می آییم...