eitaa logo
"کنجِ حرم"
272 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
منکه متوجه نشدم مگه من چیزی گفتم 🤔
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود . هوف خدای من ! این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده . منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند . بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد . پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم . دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه . بعد از پنج دقیقه خانومه گفت : + یک میلیون و هفتصد و پنجاه . چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم . فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده . لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم . بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم . هوف خدا هوف. حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم . ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم . در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم . توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم . در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود . صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم . تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم . آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم . - خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه ! چقدر میخوابی؟! بسه! با صدای بلندی داد زد : + چی میگی ‌! ‌نمیشنوم . دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم . - میگم خیلی خوابیدی ها . من رفتم خریدامم انجام دادم . + آها . خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟! -هو بسه چقدر میخوابی ! باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم . خمیازه ای کشید و گفت : + هنوزم خرید داری ؟ - نه دیگه میریم خونه . + خونه ! - بلی خونه . خونه خودمون . نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم. + مامانت اینا چی ؟ - شمالن . + واو. حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه در آوردم . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم . حسابی خسته شده بودم . نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد . ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم . - یالا آنالی پیادشو . صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری . + حله دادا . نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد . با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم . چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم : - وای آنالی کلیدا تو ماشینه . آیفون بزن . + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! - منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن. دستم درد گرفت . با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل . نزدیکای در هال بودیم که داد زدم : - منا جون . منا جون بیا کمک ... منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد . × سلام مروا جان. خوبی عزیزم . با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت : × به به آنالی . می دونی کِی دیدمت دختر ! آنالی خنده ای کرد و گفت : + سلام بر منا خانوم گل . والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم . حالا اینا رو میگیرید ؟ منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت. نگاهی به آنالی کردم و گفتم : - چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی ! یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم . پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم : - دیگه ایناها دست شما رو میبوسه . منا لبخندی زد . تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه . از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته. موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم . یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت. صدای خستش توی گوشی پیچید. + سلام. ‌- سلام داداش خوبی ‌؟ ‌+ میگذره . میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی ! - وای کاوه گیر میدیا ! خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم. بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی . چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه . میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی . میشناسیش که . قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟ +هعیی چه نامزدی بابا. بیرون چه خبره مگه ! بشین خونه . هوف ‌! یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما ! - چطور مگه؟ داداش ! قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم . بابا یه دور میزنیم فقط . کلافه گفت : + هیچی. خیلی خب . من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید . با خنده گفتم : - فدای داداش خوشگلم بشم من . چشم . تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم : - ‌آنالی پوشیدی ! آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت : ‌+ ‌آره . مروا من خیلی میترسم . با خنده گفتم : - دروغ چرا ، منم میترسم ! چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم . مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم . دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم . آنالی خنده ای کرد و گفت : + دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ! - خب دیگه بسه . کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن . من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا. " پایان فصل اول " ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃
پایان فصل اول💚🌿🌱
انتقام شهید حججی حذف داعش بود! انتقام سردار است!✊🏻 داغت قدری سنگین است که دلهایمان فقط با محو آرام می گیرد:) خون کلید خواهد بود! و این کلید از آن کلید ها نیست که نچرخد؛ خواهید دید!!
"کنجِ حرم"
پایان فصل اول💚🌿🌱
ان شاالله از فردا فصل دو را شروع می کنیم💛🌼
بارمـزیـــازهـــراحماسه‌آفریدید💔
‌‌- حاج حسین آقاۍِ یکتا : وقتی همه ما در خوابِ ناز بودیم؛ حاج‌ قاسم شھید شد ! مراقبِ من و شما بود، اصلا اسمش قاسم بود تقسیم می‌کرد می‌گفت: بی‌خوابی‌ها براۍِ من تو راحت بخواب .. ‌+ تقسیم کنندھ‌ۍِ دل‌ها هم‌ شد !
• . جـٰان بـے جمالِ جـٰانان ، میلِ جھان ندارد :))💔
• . ختــــم‌بـــــہ‌شــــهـــادت‌شــــدنــــد:)
✌️🏻 دشمن گمان نکند که با گرفتن سردار ، مارا ضعیف تر کرده بلکه ازین پس ما قوی تر از قبلیم ، سردار ما زنده تر از قبل است و مردم ما بیدار تر از قبل ... اگر قطره اشکی آرام آرام دور از چشم های نامحرم برگونه هامان می‌لغزد معجزه عشق سوزانیست که بر دلهامان درس معنویت و بندگی می‌دهد ... دلتنگی هامان مارا می‌سوزاند اما می‌سازد ؛ و اشک چشممان همچو نفت بر شعله های آتش بغضمان بر دشمن می‌افزاید اما ... اما ... همین اشک ، چشمِ مارا باز تر میکند ... بصیرت مارا بیشتر میکند ‌. . . بریزید خون هارا ، زندگی ما دوام پیدا می‌کند ‌‌... بکشید مارا ؛ ملت ما بیدار تر می‌شود ‌... خدارا شاهد میگیریم که همانگونه که بغض سردار گلویمان را گرفته کابوس شبهایتان میشویم و طعم مرگ زیر دندانتان بخاطر دوباره یتیم شدن بچه های شهدایمان بخاطر رنگ بغض در صدای رهبرمان اینجا ایران است و ما همه سلیمانی هستیم دشمن بداند اگر آن شب یک قاسم سلیمانی را شهید کرده ؛ از خون همان سردار هزاران قاسم برخاسته اند امروز دشمن با هزاران قاسم باید بجنگند ... ما اهل تسلیم نیستیم ... ما قاسم سلیمانی هستیم ✌️🏻
•🌷• گر‌چہ‌بر‌پیڪـرمان‌زخـم‌زیاد‌است‌ولۍ ما‌چو‌نخلیم‌کہ‌تا‌سر‌نرود‌،جان‌ندهیم...
☑️ واقعیتی غیرقابل انکار
الان میاییم🏃‍♂
❇️ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: برادرم عیسی(ع)، از شهری گذر کرد و دید که مردمش رنگ چهره هایشان زرد و چشم هایشان کبود است. آنان از بیماری هایی که داشتند، نزد وی اظهار ناراحتی کردند. گفت: درمانتان همراهتان است. شما هنگامی که گوشت می‌خورید، آن را نشسته می‌پزید، در حالی که هیچ چیزی بدون نوعی جنابت، از دنیا نمی‌آورد. از آن پس، گوشت های مصرفی خود را شستند و در نتیجه بیماری هایشان از میان رفت. 📚 منابع : بحارالانوار، ج۱۴، ص۳۲۱ قصص الأنبیاء، ص۲۷۴، ح۳۳۰ علل الشرایع، ص۵۷۵، ح۱ دانشنامه احادیث پزشکی، ج۲، ص۱۲۰