رمان عشق گمنام
پارت ۲۷
من:یعنی چی یه زمان درستی بگو
آرمان :ابجی گرام به احتمال ۹۹درصد بنده شب میرسم خونه
من: اها خداحافظ
تماس را قطع میکنم وبه ویدا میدهم .ویدا روبه من میکند میگوید :چی شد آقا آرمان میاد ؟
من:نه شب میاد .
ویدا:خب اینکه عالی شد میمونی ور دل خودم .
من: نه دیگه خیلی مزاحمتون میشم میرم خونه داییم که همین نزدیکه .
ویدا:چی چی رو مزاحم میشم من نمیزارم برم .
با اسرار های ویدا تا موقعی که آرمان میاد من همینجا میمونم .
ویدا: آوا بیا اینجا غذا رو برات گرم کردم بخور .
از اتاق خارج میشوم وبه طرف آشپزخانه میروم .
ویدا:بیا بشین بخور.
ویدا همینجور که برنج میکشد میگوید : راستی ظرفا رو هم خودت میشوری .
صدای نچ نچ کسی را میشنوم .
علی اقا:نچ نچ نچ وای خواهر من این چه طرز مهمانداریه .
ویدا میخندد میگوید :چیه مگه خب آوا هم فکر کن خواهر ما .
علی اقا نگاهی به ویدا میکند بعد به فکر میرود . بعد از چند دقیقه از کنار ما دور میشود .
رو به ویدا میکنم میگویم : خب حالا موقع این کارا من خواهرت میشم ؟نه؟🤨
ویدا نگاهی به من می اندازد میگوید:بله آبجی آوا .
من: شیطونه میگم بزنم .....
ویدا میخندد از آشپز خانه خارج میشود .
بعد از خوردن نهار ظرف هارو میشورم واز اشپز خانه خارج میشوم . کسی را در هال نمیبینم به طرف اتاق ویدا قدم برمیدارم .
که صدای گفتگوی میشنوم علی آقا و ویدا درحال حرف زدم بودم میخوام دور بشوم که صدایشان به گوشم میرسد .
ویدا: وا چرا اینجوری نگام میکنی ؟
علی اقا:چرا تو آشپز خونه اون حرف رو زدی؟
ویدا:دقیقا کدوم حرف چون من خیلی حرف زدم .
علی آقا:همون که گفتی چیه مگه آوا هم خواهر ما .
ویدا:چی میگفتم خب ؟
علی اقا :چی ..ها .هیچی
ویدا: علی مشکوک میزنی .
علی آقا:نمیزنم .
صدای ویدا را میشنوم :علی کجا میری؟
تا این را میشنوم از در فاصله میگیرم ولی انگار دیر جنبیدم که در باز شد علی آقا به دیدن من کپ کرد گفت :ببخشید از کی اینجایید؟
کمی من ..من میکنم میخواهم جوابش را بدهم که ویدا میگوید :آوا بیا تو این برادر ما امروز خل شد اون که از موقع اومد عصبانی بود اینم از الان ...
زود از فرصت استفاده میکنم وبه داخل اتاق میروم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۲۸
در را پشت سرم میبندم نمیدانم چرا تپش قلب گرفتم .
ویدا :بیا بشین اینجا حرف بزنیم .
کنارش مینشینم از فرصت استفاده میکنم فکر کنم الان وقت مناسبی باشد که از ویدا بپرسم .
من:ویدا میخوام یچیزی بهت بگم
ویدا نگاهی به من میکند وبعد یک سیب از میوه خوری مخصوصش بر میداردگاز میزند ، میگوید :بپرس
اول گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وظبط کننده ی گوشی را روشن میکنم .
میخواهم بدانم ویدا هم آرمان را دوست دارد یا نه .بخاطر همین میگویم :قرار برای آرمان بریم خواستگاری .
ویدا از سیب خودنش دست میکشد با یه حالتی میگوید :خو...خوا...ستگاری
من:آره نمیدونم چقدر خوشحالم .
ویدا با صدای لرزانی که سعی میکند ان را مخفی کند میگوید: مبارک ....با..شه
من:همین ؟نمیخواهی بدونی کیه ؟چه شکلیه ؟کی انتخابش کرده ؟،
ویدا بازم با صدای لرزانی میگوید : مامانت انتخابش کرده که برین خواستگاری یا آقا ...آر..ما..ن ؟
از سر به سر گذاشتن ویدا دارم لذت میبرم الان فهمیدهم که ویدا هم آرمان را دوست دارد بد بخت ویدا که من میشوم خواهر شوهرش .
من:معلومه داداشم نمیدونی آن شب که اومد گفت آوا با مامان صحبت کن بریم خواستگاری چقدر خوشحال شدم .
دلم میخواست الان قاه قاه بزنم زیر خنده ولی بخاطر نقشه ام نزدم .
ویدا این دفعه با حالت بغض آلودی گفت : دختره هم دوسش داره ؟
من:آره امروز فهمیدم چقدر دوسش داره .
یک قطره اشکی از چشم ویدا ریخت پایین ویدا سریع پاکش کرد که من متوجه نشوم .ولی فهمیدم .
میخواستم یجروری قضیه رو هم برای آرمان غمگین کنم هم ویدا بعد هم برم یه جای خلوت شروع کنم به بلند بلند خندیدن .
بخاطر همین به ویدا گفتم :حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد ؟
نفهمیدم چی شد که دقیقا همان جوابی که من می خواستم ویدا داد .
با صدای خشن جدی گفت:میخوام بهش جواب مثبت بدم .
برای اینکه ضایع بازی در نیارم گفتم :وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
من:خب حالا اصلا از این قضیه ها بیاییم بیرون .
من برم بیرون دستامو بشورم میام پیشت .
گوشیم رو برداشتم وظبط کننده رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۲۹
به محض بستن در اروم اروم شروع کردم به خندیدن به طرف آشپز خانه قدم برداشتم .تا پامو گذاشتم آشپز خانه خنم بیشتر شد وای خدا چقدر حال میده باکسی همچین شوخی بکنی .
همینجور داشتم می خندیدم که کسی از پشت سرم گفت : آوا خانم چرا گریه میکنید .
اوووو گندش در اومد بخاطر اینکه متوجه خندم نشه رفتم طرف ظرف شویی شیر آب رو باز کردم وبه صورتم پاشیدم از اون ور علی آقا گفت :تو اتاق ویدا گریه میکنه اینجا هم شما ببخشید مشکلی پیش اومده .
نمی خواستم رومو کنم طرفش چون اگه رومو میکردم طرفش قطعا میفهمید دارم میخندم .
بخاطر همین گفتم :نه چیزی نشده .
اونم رفت .
باورم نمیشه ویدا داره بخاطر حرفا ی من گریه میکنه .
فقط منتظرم تا آرمان بیاد بهش بگم جواب ویدا رو .
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۶ رو نشان میداد وای چقدر زود گذشت برام جالبه که چرا خاله فیروزه اینجا نیست .
از آشپز خانه خارج شدم خدارو شکر خندم وایستاد هنوز هم که به حرف های توی اتاق فکر میکنم خندم میگیره ،علی آقا رو دیدم که داره تلویزیون نگاه میکنه .
من:ببخشید علی آقا خاله فیروزه کجاست ؟
علی آقا :با خالم رفتم اصفهان خواستگاری پسر خالم .
کنجکاو شدم حالا چرا رفتن اصفهان ولی چیزی نپرسیدم .
به طرف اتاق ویدا قدم برداشتم در زدم وبعد وارد اتاق شدم .
ویدا چشمانش قرمز شده بود .ولی گریه نمی کرد .
خودم رو به هوای پرتی زدم گفتم ویدا راستی خاله کجاست .
ویدا سرش را پایین انداخت گفت :برای پسر خالم رفتن خواستگاری اونم اصفهان
من:حالا چرا اصفهان ؟
ویدا:پسر خالم اونجا دانشگاه میره عاشق یکی از همکلاسی هاش شده .
من:اها
ویدا دیگر نه بغض داشت نه چشماش قرمز بودن نه دیگه شاد بود خشن شده بود .
وای آرمان نیستی ببینی چیکار کردم با ویدا خانم .
ویدا پشت میز تحریرش نشسته بود داشت چیزی رو مینوشت .که موبایلش زنگ خورد .
گرفت طرف من با حالت کشداری گفت :بفرمایید آقا آآآآآرمانه
خندم گرفت از حرکتش تماس رو وصل کردم :بله داداش
ارمان:سلام آوا من پشت در خونه خاله فیروزه ام بیا بریم .
من:باش
روبه ویدا گفتم :آرمان اومده .
ویدا با صدای لرزانی گفت «آقا ...آرمان .
وسایلم رو برداشتم وبه طرف حیاط راه افتادم .علی آقا جلوی در داشت با آرمان حرف میزد .
من:سلام آرمان
آرمان نگاهی بهم انداخت گفت :سلام ماشین رو داخل خونه پارک کردم پیاده میریم .
حرفش که با علی آقا تموم شد به طرف خونه راه افتادیم .
رسیدیم خونه از پله داشتم میرفتم بالا که گفتم :داداش به ویدا گفتم .
آرمان :جدی گفتی ؟
من:آره بعدا میام لهت میگم
سریع رفتم داخل اتاقم درو قفل کردم چون میدونستم اجل نمیده .
اول گوشیم رو برداشتم صدای ظبط شده ی ویدا رو اوردم برشش زدم چون اول صدا هاش بغض ،لرز داشت .
آرمان زرنگ میفهمید دارم گولش میزنم .
از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق آرمان از بس استرس داشت .داشت راه میرفت .
تا من اومدم گفت:خب ببینم چی گفت ؟
من:بشین تا برات بگم .
نشست بدون مقدمه گوشیم رو در اوردم ظبط رو روشن کردم .
من:بیا همچی توی این ظبط هست _
من : حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد .
ویدا :میخوام بهش جواب مثبت بدم .
من:وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه .
ویدا:نه نمیکنه .
آرمان تا این رو شنید چشماش کمی اشکی شد .وبعد سرش گرفت پایین
من:داداش غصه نخور درست میشه .
آرمان :فکر میکردم جوابش مثبت باشه .آوا تنهام بزار .
طبق خواستش از اتاق اومدم بیرون .
رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به خندیدن وای خدایا .
بعد از خندیدن لباسام رو عوض کردم .و خودم رو روی تخت انداختم .وبه اتفاقات امروز فکر کرد.
الان دیگه عذاب وجدان ول کنم نبود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود بلند شدم وضو گرفتم نماز خوند .
بعد هم از پله رفتم پایین که یه چیزی برای شام درست کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسند: فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۰
به طرف آشپز خانه قدم برمیدارم در کابینت را باز میکنم و رشته های ماکارانی را برمیدارم .
برای سس ماکارانی هم به سمت یخچال قدم برمیدارم .
میخواهم در یخچال را باز کنم که تلفن خانه زنگ میخورد از در یخچال باز کردن میگذرم وبه سمت تفلن خانه قدم برمیدارم .تلفن را جواب میدهم :بله ؟
از صدایی که درون تلفن پیچید فهمیدم مامانه .
مامان: سلام آوا جان
من:سلام مامان خوبی ؟مامان جون چی ؟
مامان : اره خوبم .مامان جونتم بهتر انشالله فردا میاییم، بجای ما خالت از شیراز میاد .
من: خدارو شکر که حالش خوبه .
مامان اومدین اینجا آماده باش برای پسرت بریم خواستگاری .
صدای شاد مامان در تلفن میپیچد میگوید: راست میگی ؟خودش گفت ؟حالا کی هست ؟
من:دروغم کجا بود .اره پسرت عاشق شده ،دختر خاله فیروزه ست
مامان:ویدا رو میگی ؟
من:آره خودت ویدا از اون روزی که برای ویدا رفتن خواستگاری، پسرت کلافه ست .
با مامان حدود بیست دقیقه درحال حرف زدن بودیم ماجرای سربه سر گذاشت دوتاشون رو هم به مامان گفتم .
مامان: آوا خاک به سرم اینم شوخی بود که تو با این دوتا کردی ؟
میخندم میگویم :خب مامان باید می فهمیدم ویدا آرمان رو میخواد یانه 😁
مامان: همین امشب برو بهشون بگو زجر نده پسرم رو با عروس ایندمو .
من:چششششم
مامان:خب خیلی حرف زدیم من دیگه برم .
کاری نداری مامان جان؟
من:نه مرسی .
بعد از پایان تماس دوباره به طرف آشپز خانه میروم ،
***
از همین پایین آرمان را صدا میزنم :آررررررررررررررررررمان بیا شام .
میشینم مشغول خوردن میشوم بعد از چند دقیقه آرمان با چشمای قرمز از پله ها پایین می آید .ومیشیند پشت میز ومشغول خوردن شام میشود .
بعد از اینکه غذام رو تموم میکنم روبه آرمان میکنم میگویم : آرمان بعد از اینکه غذاتو خوردی بالا نرو کارت دارم .
آرمان تنها نگاهی به من میکند وبعد دوباره مشغول خوردن ماکارانی میشود .
ظرفم را میشورم وبه طرف مبل ها میروم دراز میکشم تلویزیون را روشن میکنم .
از صدای ظرف شدن متوجه میشوم آرمان غذاشو تموم کرد ، درست روی مبل مینشینم ومنتظر آرمان می مانم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌻
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۱
آرمان از آشپز خانه خارج میشود یه نگاهی به من میکند وبه طرفم می آید .روی مبل روبه روی من مینشیند می گوید :کاری داشتی ؟
من : آرمان با مامان صحبت کردم که بریم خواستگاری .
آرمان با حالتی عصبی میگوید :چرا گفتی ؟ ویدا خانم که میخواد به اون پسره جواب مثبت بده .
من:همینجا باش من الان میام .
به صورت دو از پله ها بالا میروم ودر اتاقم رو باز میکنم گوشی ام رو برمیدارم دوباره به پایین می آیم .
روی مبل مینشینم وصدای صحبت های امروز منو ویدا را برای آرمان می گذارم .
از اول تا آخرش را گوش میکند بعد با حالتی که چشمانش از تعجب گرد شده اند میگوید : آآآآآآآآآآواااااا
من:جااااااااااااانم
ارمان :این یعنی چی ؟
با حالت دانشمندانه ای میگویم :این یعنی اینکه آوا شما رو دوست دارد و شما هم آوا را .میخواستم ببینم چقدر دوست داره که توی ظبط از بغض صداش و لرز میشه فهمید .
آرمان :جدی میگی ؟
من:بله برادر گرامی
آرمان :وای خدایا .
بعد از اینکه آرمان کمی خوشحالی کرد فهمید من چه کار کرده ام با این دوتا سریع به سمتم خیز برداشت ودست هایم برا از پشت گرفت دم گوشم گفت :این چه کاری بود با منو اون ویدا خانم بد بخت کردی ؟
من: اممممممم
آرمان :همین الان میری خونه خاله فیروزه میگی شیر فهم شد ؟
من:چه برادر عجولی ایششش
دستانم را از حصار ارمان بیرون میکشم وبه طرف پله ها میروم مامان راست میگفت همین امشب به هردوتاشون بگو .
دستگیره ی در را پایین میکشم و وارد اتاق میشوم .
لباسام رو عوض میکنم واز پله ها پایین میروم .
من:داداش من رفتم به ویدا بگم .
آرمان :خدایا خودت بخیر بگذرون که این خواهر ما این دفعه رو دیگه دست گل به آب نده .
میخندمو میگویم :آمین
**
کلید آیفون را فشار میدهم ودر با صدای تیکی باز میشود وارد میشوم عمو حسین روی تخت نشسته دارد قران میخواند با دیدنش سلام میکنم وجوابم را با مهربونی میدهد. میگوید:سلام آوا خانم خوبی ؟ ویدا داخل از سر شبی هم که از اتاقش بیرون نمی آید نمیدونم چشه .
میخندم میگویم :آلان خودم رو به راهش میکنم .عموجان .
داخل خانه میشوم علی آقا را میبینم که در حال مداحی خواندن است متوجه ی من نمی شود .چه صدای خوبی هم دارد .محو خواندن محداحیش میشوم خیلی با سوز میخواند .
بعد از یکی دو دقیقه به خودت می آیم وسلام میکنم ،انگار از دیدن من تعجب کرده باشد میگوید:سلام شما کی اومدین .
من: ،همین الان
وزود به طرف اتاق ویدا میروم .
حس میکنم قلبم در حال کنده شدن است از بس که تند تند میزند .
در اتاق ویدا را میزنم و وارد میشوم .
ویدا زیر پتو خوابیده به سمتش میروم میگویم :ویدا الان وقت خوابه ؟ پاشو میخوام یه خبر خوب ویه چیزی رو بهت بدم .
ویدا سرش را از زیر پتو بیرون می آورد میگوید :خب بگو .امروز که هزار ماشا الله خبر خوب دادی .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۲
خودم را به حالت خوشحال میزنم میگویم :وای ویدا بیا عکس نامزد داداشمو بهت نشون بدم .
ویدا با این حرف من سریع نیم خیز مینشیند میگوید :نامزدش شد به همین زودی؟
من:آره بابا، به حر حال ما بریم اونا جوابشون مثبته . اگه خانواده دختره راضی نباشند خود دختره که راضیه .
ویدا به یک جا خیره میشود میگوید: آها
گوشی ام رو برمیدارم رمزش را میزنم و،یکی از عکس های ویدا را انتخاب میکنم میگویم .بیا اینم عکسش .
ویدا با گوشی را از دستم میگیرد خوب به عکس نگاه میکند میگوید :این که عکس من .
بلند میشوم وراه میروم میگویم :بله این عکس تو ودختری که دل داداش مارو بردی .ویدا آماده باش چند روز دیگه میاییم خواستگاری .
ویدا از خجالت گونه هایش سرخ میشود
من: ویدا تو هم آرمانو دوس داری ؟
ویدا بیشتر سرخ میشود میگوید :ها ..چی
من:هیچی بابا فهمیدم خودم .خوب من دیگه برم که آرمان منتظر تا من برم .
گونه ی ویدا میبوسم میگویم :خدا نگهدار عروس آینده .
سریع از در اتاق بیرون می آیم واز خانه خارج میشوم .
در حیاط بوته ی گل رز توجهم رو جلب میکند به سمت گل میروم وگل هایش را بو میکنم .دستم رو روی گل برگ های کل میکشم .حس میکنم به یک پارچه ی مخملی نرم دست زده ام .
در همین حال یه گربه با سرعت تمام از کنارم رد میشوم وبشت سرش صدای عصبانی کسی : گربه ی دزد .
وبعد هم اصابت چیزی به سرم آخم بلند میشود . نگاهی به چیزی که به سرم خورده میکنم یک دمپایی !؟!
علی اقا: آوا خانم حالتون خوبه ؟ببخشید نمیدونستم شما اینجایین .
یعنی علی آقا این دمپایی را پرتاب کرده ؟
با حالتی خشن میگویم :بله خوبم .
وزیر لب هم میگویم الان فهمیدم ویدا به که رفته به برادرش .
علی آقا سرش را پایین می اندازد میگوید :بازم عذر میخوام سرم. را بلند میکنم که بروم ،همزمان با من او هم سرش را بلند میکنم چشمانم به چشمانش میخورد سریع نگاهم را از اون میگیرم میروم .
طول خانه خاله فیروزه را تا به خانه خودمان را میدوم نمیدانم چرا .
سریع در را باز میکنم آرمان درحال تلویزیون نگاه کردن است .با دیدنم بلند میشود میخواهد حرفی بزند که میگویم :چیزی نگو به ویدا گفتم انشا الله مامان اومد میریم خواستگاری .
وسریع از پله ها به بالا میروم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۳
در اتاق را باز میکنم بدون اینکه لباسام رو عوض کنم خودم را روی تخت میگذارم .
وبه سقف خیره میشوم .
بعد از چند دقیقه از نگاه کردن به سقف
دست برمیدارم واتفاق چند دقیقه پیش را مرور میکنم .وای خدا چشمام به ی نامحرم افتاد !
خدایا خودت ببخش. اعصابم از دست خوردم خورد میشود اگه من سرم را بالا نمیاوردم الان چشمانم به چشم هایش نمیخورد .
بلند میشوم به اتاق را نگاه میکنم که چشمم به بطری آب میخورد برش میدارم وبا همان مقدار وضو میگیرم .
ودو رکعت نماز برای ظهور آقا امام زمان میخوانم تا بلکه خودم هم آرام بشوم .
بعد از نماز به صورت دو زانو مینشینم ومیگویم :السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بابا جونم سلام آقای من اقا جون
منو ببخش بخاطر گناه هایی کردم و قلب ترو به هزاران ترک تبدیل کردم آقا جان امشب چشمم به چشم یه نامحرم خورد آقا منو ببخش ......
بعد از اینکه با آقام حرف زدم کمی آرام شدم وبه طرف تختم رفتم دراز کشیدم کم کم خواب به چشمانم آمد ....
صبح با صدای شکستن چیزی بیدار شدم شتاب زده به پایین از پله ها رفتم .
آرمان در آشپز خانه در حال جمع کردن شیشه خورده ها بود .
من:آرمان چی شد ؟ هواست باشه .
آرمان :لیوان از دستم افتاد شکست .راستی مامان زنگ زدن گفت ما نیم ساعت دیگه میرسیم.
من: او چه خوب .
آرمان :میگم خوب هم شد که من لیوان رو شکستم وتو از خواب بیدار شدی مگه نه ؟
نگاهی بهش میکنم میگویم :،کم نمک بریز با مزه .
وبعد به طرف اتاقم قدم برداشتم در را باز کردم و داخل شدم به محظ اینکه وارد شدم گوشیم زنگ خورد .
نگاهی به صفحه انداختم ویدا بود جوابش را میدهم :به به عروس آینده خانواده محمدی چه خبر؟
ویدا: آوا میگم مامانت دیشب زنگ زده مامانم مامان منم زنگ زد بهم گفت برای خواستگاری.
من:جدا
ویدا: آره
من:نمیدونی وقدر مامان با شنیدن اینکه آرمان تورو انتخاب کرده خوشحال بود تازه موضوع سر به سر گذاشتنتون رو به مامان گفتم مامان هم گفت همین امشب برو بهشون بگو .
ویدا: قرار پس فردا بیایین .
من:اووو پس عالی شد .فکر کن من قرار بشم خواهر شوهرت .بعد هم خندیدم گفتم :یه خواهر شوهری برات بسازم .
ویدا هم با خنده ی من میخندد میگوید :وای خدا به دادم برسد
با صدای زنگ آیفون مکالمه رو با ویدا قطع کردم واز پله ها پایین آمدم مطمئنم مامان ،بابا هستن .
وحدسم هم درست بود .
**
من:آرمان چیکار میکنی زود باش دیگه خانواده عروس پشیمون شدن ها .
آرمان :الان میام .
بالاخره بعد یک ربع آرمان خان از آینه و شانه کردن موها دل کندن .
چون راهی زیاد تا خونه خاله فیروزه نبود پیاده رفتیم زنگ در را زدیم وبعد هم در با صدای تیکی باز شد .
وارد خانه شدیم اول عمو حسین بعد هم خاله فیروزه ویدا ودر اخر هم علی اقا برای استقبال اومدن .آرمان همینجور که سرش پایین بود گل را به ویدا داد .بعد هم رفتیم نشستیم .
همه باهم گرم گرفته بودن ویدا هم داخل آشپزخانه بود .
بابا ،عمو حسین ، آرمان ،علی اقا باهم
مامان ،خاله فیروزه هم باهم .
اوففففففف کشیده ای گفتم که از چشم علی آقا دور نموند خیلی خجالت کشیدن علی آقا یه لبخند ملیحی رو لبش نشست .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت 34
وا این چرا اینجوری کرد کجای اوففف من لبخند داشت .نمیدانم چرا ولی یه لحظه فکر کردم که علی آقا داماد است چون واقعا از آرمان شیک تر لباس پوشیده بود .
زیر لب یه استغفر الله گفتم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمی کنم ولی این علی آقا کلا اعصاب منو بهم ریخته نمیدونم چرا هر وقت میبینمش چشمام همش دنبال اونه از اون شب که چشمام به چشماش خورد یه حسی درونم ایجاد شد .نمیدونم چه حسی ..حس گناه ..حس ...
واقعا نمی دانم خدایا اگه حسم حس گناه از درونم خارجش کن .
بالاخره ویدا خانم از آشپز خانه دل کند با سینی چای اومد تا سینی رو دیدم چشمام چهار تا شد .این چه چای بود زغال بود یا چای خاله فیروزه رو دیدم که لب زد آبرومون رو بردی دختر .
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . اخ این دختر آیا قراره عروس خانواده ما بشه؟ 😂
آرمان یه نگاهی کرد وبه سرعت سرش رو پایین انداخت متعجب این کارش بعد از چند دقیقه شونه هاش لرزید فهمیدم که داره میخنده .
ویدا چای به همه تعارف کرد تا رسید به من یه استکان چای برداشتم گفتم:خجالت بکش دختر چرا چایی ها این رنگین ؟
ویدا لبش رو به دندون داد گفت :بخدا هول کردم از دستم در رفت ۳سا قاشق غذارو خوری چای ریختم تو قوری .
من: تووووو قوری وای ویدا حالا تو فلاسک میکردی یه چیزی ولی تو قوری .
بابا :دخترا حرفاتون تموم شد
من:بله بابا
ویدا سینه چای رو در آشپز خانه گذاشت وبه جمع ما پیوست .
مامان :اگه اجازه بدین این دوتا جوون برن با هم صحبتاشون رو بکنن .
***
الان نزدیک ۱۰ دقیقه میشه که ویدا با آرمان تو حیاط دارن باهم خرفاشون رو میزنن .منم الان به بهونه ی دستشویی اومدم کنار پنجره من کلا یه دختر کنجکاو وفضولی هستم .پنجره رو آروم باز میکنم .ویدا ،آرمان روی تخت با فاصله نشستن .
صداشنو میشنوم .
آرمان :ویدا خانم شما که منو میشناسین من همچی از نظر مادی دارم . وراستش من درسم رو هم میخوام ادامه بدم .
خندم گرفته بود زمزمه کردم :واااا چه چیزا مگه قبلا دخترا نمیگفتن چرا الان پسرا میگن ما میخواییم درسم بخونیم .
& فکر کردین فقط شما دخترا بلدین ،بتظرتون فال گوش ایستادن کار بدی نیست ؟
وا این کی بود رومو کردم به پستم وای بازم گندش در اومد علی اقا بود مثل یه بچه ی که مچشو گرفته باش ساکت مظلوم وایستادم .
بازم تپش قلب گرفتم سعی کردم نگاه به چشماش نکنم زود از دسترسش بیرون رفت نشستم روی مبل خدایا شکرت .
همش به خودم میگویم :بفرما آوا خانم نتیجه کنجکاوی فضولی همین میشه عزیزم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۵
بالاخره بعد از چند دقیقه آرمان ویدا اومدن.
چهرهاشون عادی بود نه خوشحال بودن نه ناراحت .
مامان :خب چی شد ؟
ویدا سرشو انداخت پایین هیچی هم نگفت .
*
قرار عقد آرمان ،ویدا شد برای دوهفته دیگه .
تق تق
من:بله
آرمان: بیام داخل؟
من:نه
آرمان درا باز میکند میاد داخل اتاق .من فقط نگاهش میکنم میشیند روی میز تحریرم میگوید :آوا خیلی کمک کردی بهم ممنونم .
با حالتی میگویم: معلومه که خیلی کمک کردم .
آرمان میخندد میگوید :خدایا ... از دست تو
من:حالا برو که داری مزاحمم میشی .
دوباره میخندد میرود بیرون .
منم هم روی تخت دراز میکشم ...
الان که هرچی حساب میکنم میبینم تمام سوتی هایی که دادم علی آقا دیده .با دست به پیشونی ام میزنم میگویم :آوا ؟تو دیگه آبرو برات مونده .
صدای درونم را میشنود میگوید: یکم ته ظرف برات مونده آوا جان .
از فکر خودم خنده ام میگیرد .با همین فکر ها به خواب میروم .
الله اکبر ،الله اکبر )
صدای اذان را میشنوم واز خواب بیدار میشوم .
کمی در رخت خواب مینشینم وبعد به طرف در اتاق میروم وبه پایین برای وضو میروم .
*
بعد از وضو به بالا برمیگردم ونمازم را میخوانم .خوابم نمیبرد .
روی تخت دراز میکشم وگوشی ام را برمیدارم .رمزش را وارد میکنم .داده تلفن را روشن میکنم .وبه داخل تلگرام میروم این چند روز زیاد وقت نمی کردم از گوشی استفاده کنم که امروز موفق شدم .به محض وارد شدن به تلگران آوار پیام شروع میشود .
کانال هارو نوبت به نوبت چک کردم که رسیدم به یه شماره ناشناس بازش کردم پیام داده بود .
(به به آوا خانم چطوری؟)
جوابش را دادم :شما ؟،
انگار که منتظر پیامم باشد سریع جواب داد :شروین باقری .
تا فهمیدم این پسره هست مسدود ش کردم وداده تلفن رو خاموش کردم گوشی رو هم گذاشتم روی پا تختی وسعی کردم که به خواب بروم .
بالاخره خواب به چشمانم آمادم وخوابیدم .
**
آرمان :آوااااااااااااااا آماده ای بریم؟
من:بلللللللللللللللله کشتی مارو
چادرم را سرم میکنم واز پله ها پایین میروم .
مامان :آوا من ظهر نیستم بیمارستانم اومدی خودت غذا رو گرم کن .
من:باش. .
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸را نشان میداد ساعت ۹کلاس داشتم .
پس جای هیچ عجله ای نبود .کتابم رو بیرون آوردم وشروع کردم به خواندن .
آمدم صفحه ی دوم را ورق بزنم که .......
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :،فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۶
آرمان یهو ماشین رو نگه داشت .سرم خورد به داشبورد ماشین .
یه آخ گفتم روبه آرمان :داداش هواست کجاست سرم درد گرفت .
آرمان بدون توجی به حرف من از ماشین پیاده شد نگاهش کردم داشت همینجوری دور ماشین رو نگاه میکنم اومد در ماشین رو باز کرد گفت :پنجر کردیم
من:اوووو یک روز نشد من بدون معتلی برم دانشگاه .
آرمان :ببخش خواهری .
ارمان: زاپاس هم نداریم من یه تاکسی برات میگیرم با تاکسی برو .
یه تاکسی هم از کنار ما در نشد .
ساعت شد ۹:۳۰دقیقه. دیگه نامید شده بودم که به آرمان گفتم: داداش من نیم ساعت دیگه کلاس دارم .
پیاده برم ؟شاید ماشین گیرم اومد .
آرمان :چمیدونم یه چند دقیقه حالا وایستا
دوباره در حال کتاب شدم .
سرم را گرفتم بالا که یه ماشین نگه داشت رانندش پیاده شد ،عه اینکه علی اقاعه .با آرمان صحبت کرد .
نمیدونستم چی میگن آخه تو ماشی بودم .
حرف زدنشون تمام شد که آرمان اومد طرف من گفت:آوا پیاده شو علی میرسونتت بعد میام کمک من .
چون چاره ای نداشت قبول کردم .
از ماشین پیاده میشوم وبه طرف ماشین علی آقا وخودت علی آقا میروم :سلام
علی آقا سرش رو پایین میگیرد میگوید:سلام علیکم .
سوار میشوم علی آقا هم سوار میشود .
بعد از گذشت ۱۰ دقیقه بالاخره به دانشگاه میرسم .
در ماشین رو باز میکنم موقع پیاده شدن میگویم :خیلی ممنون
علی آقا :خواهش میکنم .
من:خدانگهدار یاعلی
علی آقا:یا علی
کارتم را نشان میدهم ووارد دانشگاه میشوم وسریع به طرف کلاس میروم .
در را میزنم و وارد میشود استاد اومده نگاهی بهم می اندازد میگوید :خانم محمدی یک دقیقه با تاخیر
من:بله استاد ببخشید
استاد :دفعه اخرتون باشه .
وارد کلاس میشوم و در ردیف اول مینشینم همیشه عادت دارم ردیف اول بشینم بر عکس بعضی از دخترا .
داشتم توضیحات استاد رو داخل جزوه ام مینوشتم که به کاغذ پرت شد روی جزوم بازش کردم نوشته بود .:( چرا بلاکم کردی ؟)
فهمیدم شروین باقری هست کاغذ رو مچاله کردم انداختمش روی زمین .
بالاخره بعد از چند ساعت کلاس تموم شد وبه لطف شرین باقری این چند دقیقه ی پایانی رو هیچی نفهمیدم .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۷
کولم رو برداشتم که برم یکی از پشت سر بند کیفمو گرفت که پاعث شد کیفم بیوفته دست همونی که کیفم رو گرفته بود برگشتم که ببینم کیه ،اه باز اینه رو کردم بهش گفتم :آقای شروین باقری میتونم بپرسم شما از من چی میخوایید ؟
شری باقری : اممممممم ،شما رو
این چی گفت کیفم رو با سرعت ازش گرفتم گفتم : شما به چه حقی این حرف رو میزنین بی حیا حیف کسانی که دارن برای ما جونشونو فدا میکنن .
اینو گفتم سه نفری که تو کلاس داشتن صحبت میکردن به ما نگاه کردن .
شروین باقری خیلی ریلکس جواب داد :خب نکنن .
من: اخه تو چی میفهمی از جون دادن ،از مدافع حرم ،از حیا و....
سریع از کلاس اومدم بیرون .اینقدر اعصابم خورد بود که کارد میزدی خونم در نمیومد .وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم توی پیاده رو راه میرم .
گوشیم رو از جیب کیفم بیرون آوردم ونگاهی به صفحه اش انداختم ساعت ۱۳ رو نشان میداد امروز صبح ساعت مچیمو یادم رفت کنم دستم.
تصمیم گرفتم بقیه راه رو پیاده، تی، کنم
داشتم قدم برمیداشتم که یکدفعه یه ماشین ترمز زد نگاهی به داخل ماشین انداختم ،بللللللله شروین خان باقری بودن .
من:آقای محترم چند بار بهتونگفتم دست از سرم بردارین .
شروین : نمیشه .
پا تند کردم ودستمو برای یک تاکسی بلند کردم شروین هم ماشینشو اورد جلوتر ولی من به محض ایستادن تاکسی سوار شدم دیدم که شروین دستشو زد به فرمون .
آقای راننده :خانم مقصدتون ؟
نمیدونم چی شد که گفتم :گلزار شهدا لطفا
**
آقای راننده :خانم رسیدیم .
من:ممنون .
کرایه تاکسی رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم .
وبه طرف قطعه ی شهدای گمنام راه افتادم .
وقتی رسیدم برای هرکدومشون فاتحه فرستادم بعد هم رفتم نشستم کنار مزار برادر شهید خودم ،شهید گمنام بود ولی من اسمشو گذاشتم محمد رضا .
کمی باهاش دردل کردم بعد هم گفتم :داداش محمد رضا برام دعا کن .
بلند شدم که برم خونه ......
ادامه دارد ....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۸
کم کم نم نم باران شروع شد وای که چقدر من نم نم بارون را دوست دارم اونم تو گلزار شهدا حس حال بهتری داری .
ده دقیقه هم موندم بعد رفتم تا یه ماشین بگیرم برم خونه .بارون هم شروع کرد به تند تند باریدن .و برای پیدا کردن ماشین هم سخت بود .
دیگه نا امید شده بودم تصمیم گرفتم تا یه جاهایی پیاده برم .
گوشیم رو از جیب کولم برمیدارم وشماره ی مامان رو میگیرم .
یک بوق ...دو بوق ...سه بوق ....چهار بوق ....
&دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگونمیباشد
دوباره تماس میگیرم وهمین صدا در گوشی میپیچد .
ایندفعه با آرمان تماس میگیرم .
یک بوق ....دوب ..جواب میدهد .
آرمان :به به آبجی خانم
من:سلام علیکم ،آرمان میتونی بیایی دنبالم ؟
آرمان :نه خواهر جان ماشینمو به دوستم قرض دادم .
من:بله وقتی میگم بزار من با ماشینه خودم برم همین میشه .
آرمان :صبر کن یه لحظه
بعد صداشو شنیدم که گفت :علی ،داداش میتونی بری دنبال خواهرم اخه منو ویدا خانم برای آزمایش نوبت گرفتیم دیرمون میشه .
بعد هم صدای علی اقا اومد : باشه داداش
آرمان :آوا الان علی میاد دنبالت منو ویدا خانم هم میریم برای آزمایش من ماشینتو بردم با خودم علی هم با ماشین ویدا خانم میاد .
من :اووووووف من نزدیکای گلزارم .
بعد هم تماس رو قطع کردم .
بعد از چند دقیقه علی آقا اومد .
سوار ماشین میشوم .
من:سلام
علی اقا :علیکم سلام
گوشیم رو از جیب کولم در می آورم وخودم رو با اون مشغول میکنم .
علی آقا پس از چند دقیقه ظبط ماشین را روشن میکند .
این حرم واسم شده تموم این ...
احساسم ...
باید تا جون دارم ..
به پاش وایستم ....
سرم فدای حرم ...
من هم عباسم رو اسم بی بی
زینب حساسم ...
سرم فدای حرم .....
حس خوبی بهم دست داد نمیدونم چرا هرچی فکر میکنم ویدا که تو ماشینش مداحی نداشت فکر کنم خودت علی آقا زحمت کشیدنو مداحی گذاشتن .
گوشی علی آقا زنگ میخورد
علی آقا :جانم ؟
+..............
علی اقا :خب من چیکار کنم ؟
+.............
علی اقا:خب من نمیتونم جون کسی دیگه به خطر می افته نمیشه اول اونو پیاده کنم ؟
+.............
علی اقا :چشم ،چشم سعی خودمو میکنم .
بعد از پایان تماس .......
ادامه دارد ......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۳۹
علی آقا از آینه نگاهی به من میکند وبعد به سرعت میگیرد .
وا این چرا اینکارو میکنه .ترسیده بودم سعی میکردم جیغ نزنم اونم جلوی یه نامحرم .
من:علی اقا .....چر...را اینقدر تند میرین .
علی اقا نگاهی بهم کرد ولی چیزی نگفت .
علی اقا کم کم داشت از شهر دور میشد .
همش عقب رو نگاه میکرد برای جالب شده بود که چرا همش عقب رو نگاه میکنه .
منم تصمیم گرفتم که عقب رو نگاه کنم یکم سرم رو به عقب متمایل کردم که با فریاد علی اقا که گفت
:نگااااااااااااااه نکن .
برگشتم به حالت اولم دیگه بغضم گرفته بود به جرعتی با من اینجوری حرف زد پسره ی بی ریخت هرچی خواستم بهش گفتم .
یهو صدای تیر اندازی اومد قلبم اومد تو دهنم .
علی اقا :آوا خانم زود باشین ،عقب یه اسلحه داخل جیب مخفیه ماشین هسته بدین من .
همین کارو کردم بهش دادم .
شروع کرد به تیر اندازی کردن .
دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن .
علی آقا متوجه گریه من شد گفت :ترو خدا گریه نکنین من نمیتونم ....تحم.....
نفهمیدم چی شد که گفتم :،
پسره ی بیشعور چرا منو اوردی منو سر راه میرسوندی بعد میرفتی ما موریتت من بمیرم کی جواب خانوادمو میده ؟ها
از ت متنفرم پسره الدنگ .
خودم از رفتار خودم تعجب کردم چه برسه به علی اقا صورتش شده بود این 😮😳
دستمو گذاشتم رو دهنم توی دلم گفتم :خاک تو سرت آوا این چه رفتاری بود .
دیگه هیچ حرفی نزدم .
صدای تیر اندازی دیگه نیومد .
علی اقا:من معذرت میخوام .
خودمو زدم به اون راه گفتم :،راهزن ها چی شدن .
علی اقا :بله 😳؟
من:همونا یی که دنبالمون بودن .
علی اقا شروع کرد به خندیدن :اها اونا راننندشو زدم ماشین هم چپ کرد فکر نکنم اون دوتا سرنشین زنده نمونن بچه ها سپاه خودشون میام اجازشو نو میبرن .
در ضمن راهزن نیستن خلافکارن.
من :اووووووف خدایا شکرت .
بالاخره با جانی سالم به خانه رسیدم .
من:کسی خونه نیست ؟
مامان از توی آشپزخانه خونه گفت:من هستم .
رفتم دااخل آشپز خانه .
من:هنوز آرمان نیومده ؟
مامان :نه آزمایشون خوبه الان هم رفتن حلقه بخرن .
من:اها .
بعد از کمی حرف زدن با مامان سریع از پله ها رفتم بالا .
هنوز نمیتونستم اتفاق چند دقیقه پیش رو حضم کنم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۰
تصمیم گرفتم که بخوابم شاید از فکر خیال در اومدم .
یکم هم خسته بودم . گوشیم رو تا ساعت اذان کوک کردم که اون موقع بیدارم کنه .
تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خواب به چشمانم اومد رفتم توی عالم دیگه .
اشهد ان علی ولی الله
چشمامو بزور باز کردم زمزمه کردم :خدایا قربونت برم که صدام میکنی .ولی کاشکی یکم ...نه اصلا ولش کن فقط بخاطر تو بلند میشم .
سریع از رختخواب بلند شدم که دیگه شیطون گولم نزنه .
از اتاق اومدم بیرون از پله ها رفتم پایین ویدا نشسته بود روی مبل آرمان هم تو آشپز خونه داشت ظرف میشست .
هاااااان رو کردم به ویدا گفتم :علیکم سلام .ویدا خانم شما اینجا شلغمی ؟که داداشم ظرف میشوره ؟
ویدا چینی به ابروش داد گفت :سلام به به ساعت خواب ،بعد هم خودش خواست ظرف هارو بشوره.
آرمان چون شیر آب باز بود صدامو نو نمشتید . وگرنه با شوت پرتم میکرد چون داشتم با ویدا کلکل میکردم
دیگه باهاش حرف نزدمو رفتم دست شور وضو گرفتم .
السلام علیکم و رحمه الله و برکاتو
نمازمو تموم کردم حوصلم تو اتاق سر میرفت بخاطر همین رفتم پایین کنار ویدا .
من :به به عروس مامان کو ببینم حلقه هاتو نو .
آرمان از داخل آشپزخانه گفت داخل ماشینن .
من : سویچ ماشین رو بده خودم برم بیارم .
ویدا :بیا دست منن .
من :راستی مامان کو ؟
آرمان :داخل اتاق داره نماز میخونه .
اها نی گففتم سویچ رو گرفتم رفتم بیرون چون ماشین تو کوچه بود مجبور شدم .چادر بپوشم .
در رو باز کردم فقل ماشین رو زدم .ماشین با صدای دینگ قفلش باز شد .
در شاگرد رو باز کردم ندیدمش فکر کنم تو داشبورده بازش کردم .بله دوتا جعبه شیک خوشگل پیدا شد .برشون داشتم در ماشین رو هم قفل کردم خواستم برم به طرف در خونه که یکی از پشت سر صدام زد :آوا خانم .
سرم رو به عقب متمایل کردم ؛عه اینکه علی اقا خودمو جم جور کردم
من:سلام علی اقا
علی اقا :سلام علیکم
من :ببخشید کارم داشتین ؟
علی اقا :میخواستم از اتفاق امروز ازتون عذر خواهی کنم .....
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۱
علی اقا : واقعا نمیتونستم شمارو پیاده کنم چون ممکن بود شمارو حدف بگیرن .
بعد به فرمانده هم گفتنم که گفتن نمیشه . ببخشید من شعور دارم پس بیشعور نیستم . الدنگ هم نیستم .
از رفتار امروزم خیلی شرمنده شدم چرا خودم فکر نکردم که شاید منو بزنن .
آب دهنمو قورت دادم گفتم :شما هم ببخشید من واقعا رفتارم بد بود .اون موقع خیلی ترسیده بودم .
علی آقا این دفعه سرش بیشتر گرفت پایین حس کردم میخواد چیزی رو بگه .
گفت :ببخشید شما واقعا از من متنفری ؟
نمیدونستم منظور این حرفش چیه
من:بله ؟
علی اقا :هیچی
وسریع رفت این پسر چرا اینقدر این روزها مشکوکه .
منو دیگه رفتم داخل خونه .
ویدا:رفتی دوتا حلقه بیاری ها .
من : شد یبار منو سوژه قرار ندی ؟
مامان :دخترا بعدش بیایین سالاد درست کنید .
منو ویدا :باشه
حقله های آرمان ویدا رو در اوردم نگاهشون کردم واقعا قشنگ بودن این همشون سلیقه داداش گلمه .
من:وای ویدا خیلی قشنگن .
ویدا :بله 😌
آروم گفتم :راستی پسر رجایی چی شد ؟
ویدا آروم تر از من گفت : نمیدونم فکر نکنم بدونهه نامزد کردم ،علی میگفت فعلا آلمان رفته تا بیاد شما دوتا عقد کردین .
آوا :خدارو شکرررر .
ویدا :حالا پاشو بریم سالاد درست کنیم .
با ویدا دوتایی به طرف آشپز خونه راه افتادیم .
یه سالاد شیرازی مشتی هم درست کردیم .
****
امروز عقد آرمان ویدا بود خیلی خوشحالم که بالاخره داداشم به دختر مورد علاقهاش میرسه .
آرمان ویدا سر سفره ی عقد نشسته بودن . قران هم به دستشون بود علی آقا کنار ویدا وایستاده بود منم کنار آرمان .
عاقد هم با یه صلوات شروع کردم به خواندن خطبه .
- ........عروس خانم ویدا حسینی فرزند حسین آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقای آرمان محمدی در آورم .
من :عروس خانم دارن قران میخونن
عاقد :...............وکیلم
من :عروس خانم دارن دعا میکنن
عاقد :و.................عروس خانم وکیلم .
ویدا :با اجازی آقا امام زمان و بزرگترها بله .
همه مون صلوات فرستادیم .آرمان انگشتر رو کرد دست ویدا .ویدا هم همینکارو کرد .
قرار بود بعد محضر بریم خونه ویدا که مهمان ها قرار اونجا بیان .
ویدا آرمان رفتن که باهم بگردن بعد بیان ماهم راه افتادیم به سمت خونه خاله فیروزه .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۲
توی ماشین بودیم که به مامان گفتم :مامان حالا از فردا کی منو ببره دانشگاه .
مامان خندید گفت :تو نگران این نباش آرمان هرجور شده تو رو میرسونه .
حرصم گرفت با خودم فکر کردم الان میگه خب با ماشینت برو 😒
دیگه هیچی نگفت بالاخره رسیدیم خونه خاله فیروزه نگاهی به ساعت کردم ساعت ۱۵:۴۰ دقیقه بود مهمون ها هم نزدیک های غروب میان .
****
خاله فیروزه:علی مامان از دست آوا این بشقابا رو بگیر .
علی آقا :باش .
علی آقا اومد طرف من گفت : بشقابا رو بدین منم .
من:بفرمایید .
بشقابا رو دادم رفتم طرف قاشق ها چون یکم خیس بودن شروع کردم به خشک کردنشون . دومین قاشق رو که برداشتم صدای در اومد . علی آقا در رو باز کرد .
عمه ی سارا ویدا اومد .
سارا تا که منو دید اومد طرفم گفت :سلام به آوا خانم خوبی .
من:سلام مرسی عزیزم حالا که اومدی اینجا نباید بشینی بیا کمک من قاشق هارو خشک کنیم .
فقط برو داخل یه پارچه تمیز بیار چون این بیرون نیست .
سارا :،باشه .
سارا رفت بعد چند دقیقه اومد .نشت کنار من شروع کرد به خشک کردن ولی کلا هوش هواسش جایی دیگه بود 😉
روکردم بهش گفتم : سارا خانم اینطوری که تو نگاه میکنی همه ملت میفهمن .
سارا :هان تو از کجا ....
بعد جلو دهنشو گرفت .
خندیدم و گفتم :بابا ضایعست .
سرش رو گرفت پایین سرخ شد بد بخت .
منم دیگه هیچی نگفتم بعد از نیم ساعت خشک کردن قاشق ها تموم شد . دوتایی با سارا بلند شدیم اومدم طرف بقیه ببینیم کاری ندارن انجام بدین .
من :خاله فیروزه کاری دیگه نیست انجام بدیم ؟
خاله فیروزه : نه عزیزم شما دیگه برین داخل بقیه کارا مال شما نیست .
دست سارا رو گرفتم گفتم :بیا بریم اتاق سارا .
در رو باز کردیم رفتیم داخل که سارا روبه رو من وایستاد عقب عقبی راه رفت گفت : آوا تا حالا عاشق شدی ؟
کمی فکر کردم گفتم : آره
سارا وایستاد گفت :خب بگو اسمش چیه؟
من: اسمش خیلی خواصه
سارا: بگو کنجکاو شدم
من : اسمش مهدی هست
سارا : جدی کجا دیدیش
خواستم حرف بزنم که صدای سرفه ای اومد به عقب نگاه کردم علی آقا بود .
رد شد از کنارمون .
سارا : خب بیا بریم داخل اتاق بقیه حرفامو بزنیم .
من :بریم 😊
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۳
حدود یک ساعتی میشه داخل اتاق داریم حرف میزنیم به جمعمون زهرا سادات ، آیناز هم اضافه شدن .
آیناز : خب بچه ها الان دیگه اذان میگه بریم وضو بگیریم نماز بخونیم .
، بعد هم که باید پذیرایی کنیم .
من:بریم .
سه نفری از اتاق اومدیم بیرون که دیدم علی آقا داخل آشپزخانه نشسته به یه جا خیره ست .
تا ما رو دید نگاهی بهمون کرد یه نگاه خاصی هم به من بعد رفت .
وااااا .نگفتم تو این چند روزا مشکوک میزنه ؟
سارا : چرا اینقدر دمغ بود .
آیناز : آره یکم دمغ بود .
زهرا السادات :شما چیکارتون به پسر مردم مخصوصن تو سارا خانم .
سارا خندید گفت :خوبه که تو میدونی ...
زهرا السادات :😆
من:حالا ولش کنین بیایین وضو بگیریم .
سارا :ی دست شور که بیشتر نیست .
پس سنگ کاغذ قیچی میکنیم .
من:چی بابا سنگ کاغذ و.... ول کنین اینکارارو .نوبت به نوبت توافقی برین .
زهرا : اره راست میگه .
**
بالاخره هرجوری که بود وضو گرفتیم .
سر نماز اصلا هواسم به نمازم نبود اون نگاه خواص علی اقا هی میومد جلو چشمم .
سلام نمازو که دادم :خدایا اصلا نمیتونم تمرکز کنم خودت این تصویر رو از ذهنم بکن دور تا من یه نمازه عاشقی بخونم برات .
دوباره شروع کردم به نماز مغرب .سعی کردم که زیاد فکر نکنم که موفق هم شدم .
یه جا حاج آقا میگفت : اگه سر نماز سه بار فکرت رفت جایی دیگه دفعه چهارم تبدیل به یه حیوان میشی .
خدایا خودت ببخش .
داشتم سجادمو جمع میکردم که یه نفر از پشت سر چشمامو گرفت با دستام دستاشو لمس کردم .
حلقه دستش داشت پس ویداست .
من: ویدا تویی؟
ویدا:از کجا فهمیدی منم ؟
من : خب آیناز ،سارا،زهرا سادات مجردن تو فقط مزدوج شدی .
چشمامو ول کرد اومد نشست جلوم نگاهی به دورو برش کرد گفت : آوا چرا به من نگفتی که تو عاشقه یه نفری که اسمش مهدی هست ؟
من:هاااااان چی میگی تو ؟
ویدا : علی گفت ......یعنی چیزه هیچی .
بلند شدو رفت وااا چی میخواست بگه که اینجوری کرد .
وایسا ببینم علی اقا چی گفت ؟؟؟؟
من فقط به سارا گفتم :مهدی که بعدش دیگه درموردش خرف نزدیم که من بگم امان زمان عشقه منه .
بلند شدم یه چادر رنگی پوشیدم از اتاق اومدم بیرون .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۴
تقریبا همه اومده بودن بخاطر اینکه نماز مغربم رو دوبار خوندم طول کشید .
بچه ها داشت پذیرایی میکرد .
رفتم کنارشون گفتم .
من:خب من چیکار کنم ؟
سارا : تو چایی بیار .
من: باش
آیناز : آوا بیا چایی ریختم ببر برا مهمونا .
سینی چایی رو از دست آیناز گرفتم از آشپز خونه اومدم بیرون به طرف کسانی که تازه اومده بودن رفتم چایی تعارف کردم .
ویدا یه جا نشسته بود رفتم طرفش سینی رو گرفتم جلوش یه چایی برداشت بهش گفتم : خوبه نشستی داره همه جا رو دید میزنی کمکم کنی بد نیست ها .
ویدا با حالتی خاص گفت : مثل اینکه اینایی اینجان همشون بخاطر منه ها .
اومدن به من تبریک بگن .
من: بله .
بعدش رفتم طرف آشپز خونه .
روبه آیناز گفتم : دوتا دیگه چایی بریز که مهم.ن اومد .
آیناز : باشه ،سینی رو بده .
سیتی رو دادم به آیناز رفتم طرف اپن .
داشتیم دوتایی با چشمامون حرف می زدیم (منو ،ویدا) که یدفعه بیرون حیاط رو دیدم علی اقا داره راه میره اون چند قدمی رو که راه میرفت برمیگرده انگار کلافه بود دیگه نمیدونم برای چی کلافه بود .
آیناز : آوا بیا ببر اینارو .
من: اومدم .
سینی چای رو گرفتم دوباره رفتم به طرف اونایی که تازه اومدن .
**
بالاخره امشبم تموم شد .
شالم رو در می آورم رو به آرمان میگویم :باید واسه من جبران کنی ها !
آرمان کتش را درمی آورد میگوید :چسم خواهر گرام .
من: آفرین .
از روی مبل بلند میشوم میروم به سمت اتاقم ،دستگیره ی را پایین میکشم ودر باز میشود وارد میشوم .
لباسام رو عوض میکنم وخودم رو روی تخت پرت میکنم .
من: خدایا شکرت .
اوففففففف ،تا سرم را روی بالشت میگذارم به خواب میروم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت۴۵
با صدای اذان صبح بلند میشود دورو برم رو نگاه میکنم همه جا تاریکه گوشیم رو از روی پاتختی برمیدارم چراغ قوه اش رو، روشن میکنم .وبه سمت کلید لامپ اتاق میروم لامپ را روشن میکنم بعد هم در اتاق رو باز میکنم به پایین میروم .
آرمان روی مبل نشسته داره با گوشیش ور میره آروم بهش میگویم : به ویدا بگو با شو برو نمازت رو بخون با این گوریل چت نکن .
آرمان از تعجب نگاه من میکند : از کجا فهمیدی من دارم با ویدا چت میکنم .
من: از اونجایی که معلومه از دیشب تو اتاق نرفتی روی مبل با این لباسا نشستی گوشی دستت گرفتی .
آرمان : خوب چه ربطی به ویدا داره ؟
من: ربطش اینه تا حالا ندیدم که برای شخص دیگه ای از خوابت از تختت بزنی بجز ویدا .
آرمان سرش رو پایین میگیرد میگویم : خجالتی کی بودی تو ؟؟
به سمت دست شور حرکت میکنم وضو میگیرم آرمان را میبینم که در حال نماز خواندن است .
از پله ها بالا میروم .در اتاق رو باز میکنم وارد میشوم .
چادر نمازم رو به همراه سجاده ام از روی میز برمیدارم .
چادرم را میپوشم وسجاده ام را پهن میکنم ،
(الله اکبر )
***
بعد اینکه نماز تموم میشود خوابم نمی آید روی تخت دراز میکشم و به دیوار زل میزنم .هر وقت که خوابم نمی برد این کار را میکنم .
یک چیزی از دیشب ذهن منو مشغول کرده اینکه چرا دیشب علی آقا اون طوری نگام کرد واینکه چرا کلافه بود .
استغفر الله .چه ربطی به تو داره آوا خانم .
به خاطر اینکه فکر های الکی نکنم گوشیم رو برمیدارم رمزش را باز میکنم .
اول نگاهی به ساعت میکنم ساعت ۵:۵۵ دقیقه .تقریبا یک ساعت دیگه باید آماده بشم برم دانشگاه .
داده همراه گوشی رو روشن میکنم میرم داخل تلگرام .بازم به محض اینکه وارد میشود پیام ها به سمتم هجوم می آورن .
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
۶ اسفند ۱۴۰۰
رمان عشق گمنام
پارت ۴۶
به جای اینکه پیام هارو بخونم فقط سین میکنم .
بازم چشمم رو یه شماره ناشناس میگیرد .
باز میکنم .
(سلام خانوم چرا وا رو تحویل نمیگیری ؟)
پیام میدم : شماااااااا؟
بعد یک دقیقه جواب میدهد :( همونی که بلاکش کردی )
بدون هیچ جوابی دوباره مسدودش کردم .
ایندفعه از تلگرام اومدم داخل اینستا گرام .
خیلی فقط بود استوری نذاشتم .
یه متن خوب پیدا کردم گذاشتم .
داشتم پست های بقیه رو نگاه میکردم که دونفر درخواست داده بودن برای دنبال کردن پیجم .
رفتم چک کنم .
رفتم داخل پیج یک نفرشون عکس گذاشته بود پست .نگاه کردم .عه اینکه علی آقا هست .نگاهی به فالوور هاش کردم .وای چقدر زیادن .
درخواستش رو قبول کردم خودم هم دنبالش کردم .با اینکه من پست زیاد میزارم اینقدر فالوور ندارم ولی علی اقا ۵ تا پست گذاشته ۲۰هزارم دنبال کننده داره .
فالور که بدرد ما برای آخرت که نمیخوره .
اصلا ولش کن .
داده همراه رو خاموش کردم اومدم بیرون .
گوشی رو گذاشتم روی پا تختی خودم هم آماده شدم برای دانشگاه .
*
وای خدایا چرا این تلقه درست نمیشه مشکل همه دخترای چادری 😁
با لاخره بعد از کلی کلنجار رفتن درست شد .چاردم رو برداشتم سرم کردم رفتم بیرون .
آرمان روی مبل خوابیده بود چنان خرو پف میکرد که انگار صد ساله نخوابیده .
منم تا ساعت ۵ صبح با دلبر چت میکردم همین میشد خب چه برسه دیگه به این تازه داماد .
رفتم صداش زدم : داداش ،آرمان پاشو پاشو بیا منو برسون دانشگاه .
آرمان : هان .
من: بلند شو منو برسون دانشگاه .
آرمان یه چشمشو باز کردو گفت : خودت با ماشین خودت برو ولی داخل دانشگاه پارت نمیکنی یه چند میتر دور تر از دانشگاه فهمیدی؟
از ذوق گفتم : آره چجورم فهمیدم .
بدو بدو رفتم کلید ماشینم رو برداشتم .
مامان داشت از پله ها می یومد پایین که بهم گفت : آوا اول صبحانتو بخور بعد برو .
من: مامان دانشگاه یچیزی میخورم .
مامان : منکه هیچوقت حریف تو نمیشم .
من : 😁😁
اومد بیرون رفتم پارکینگ تا ماشینمو دیدم قفلشو زدم : سلام ماشین خوبم .
یه چند روزی سواارش نشده بودم .
از پارکینگ اومدم بیرون که با ویدا مواجه شدم .
یه تک بوقی زدم شیشه ی ماشین رو دادم پایین گفتم : فکر کردم تو باید خواب باشی
ویدا ابروشو داد بالا گفت : چرا ؟
من: خب اینکه تا ساعت ۵ داشتی با دلبر چت میکردی .
ویدا سرخ شد گفت : برو بابا .
من: کجا میری ؟
ویدا: میزم دانشگاه .
من: سوار شو با هم بریم منم دارم میرم .
ویدا هم سوار ماشین شد دوتایی به طرف دانشگاه راه افتادیم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان
۶ اسفند ۱۴۰۰
۶ اسفند ۱۴۰۰
🌻 روز جمعه روز حضرت صاحب الزمان عليه السلام و به نام آن جناب است و همان روزى است كه در آن روز ظهور خواهد فرمود زيارت آن حضرت :
السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلَامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ السَّلَامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلَامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلَايَ أَنَا مَوْلَاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ يَا مَوْلَايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ وَ أَنَا يَا مَوْلَايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ وَ أَنْتَ يَا مَوْلَايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلَادِ الْكِرَامِ وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
سلام بر تو اى حجّت خدا در زمينش، سلام بر تو اى ديده خدا در ميان مخلوقاتش، سلام بر تو اى نور خدا كه رهجويان به آن نور ره می يابند و به آن نور از مؤمنان اندوه و غم زدوده میشود، سلام بر تو اى پاك نهاد و اى هراسان از آشوب دوران، سلام بر تو اى همراه خيرخواه، سلام بر تو اى كشتى نجات، سلام بر تو اى چشمه حيات، سلام بر تو، درود خدا بر تو و بر خاندان پاكيزه و و پاكت، سلام بر تو، خدا در تحقق وعده اى كه به تو داده از نصرت و ظهور امرت شتاب فرمايد، سلام بر تو اى مولاى من، من دل بسته تو و آگاه به شأن دنيا و آخرت توام، و به دوستى تو و خاندانت به سوى خدا تقرّب میجويم و ظهور تو و ظهور حق را به دست تو انتظار میكشم و از خدا درخواست مى كنم بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستد و مرا از منتظران و پيروان و ياوران تو در برابر دشمنانت و از شهداى در آستانت در شمار شيفتگانت قرار دهد، اى سرور من، اى صاحب زمان، درودهاى خدا بر تو و بر خاندانت، امروز روز جمعه و روز توست روزى كه ظهورت و گشايش كار اهل ايمان به دستت در آن روز و كشتن كافران به سلاحت اميد می رود و من اى آقاى من در اين روز ميهمان و پناهنده به توام و تو اى مولاى من بزرگوارى از فرزندان بزرگواران و از سوى خدا به پذيرايى و پناه دهى مأمورى، پس مرا پذيرا باش و پناه ده، درودهاى خدا بر تو و خاندان پاكيزه ات.
🍃
۶ اسفند ۱۴۰۰
۶ اسفند ۱۴۰۰
۶ اسفند ۱۴۰۰