سعےڪُن یجورے زندگے ڪنے ڪہ خـــــــدا عـاشقت بشه اگہ خــــدا عـــاشقت بشہ خیݪے خوب میخرتت....🤍
#انگیزشی💥
رفیق!
ازاتفاقیکهافتادهتجربهاشروبردار،
نه رنجشرو!😊💚
زندگیبدونِچالش،یعنیمزرعهبدونِ
حاصل🌱(:
#حسینیهدل🌙
هرچقدر هم که بد باشی باز ارباب
اون اشکایی رو یادش میمونه که
از عمق قلبت راهی چشمات شد،
اون دستی رو یادش میمونه که
به عشق اسم حضرتقمر سمت
خیر رفت.. آره دیگه روالِ امام
حسینم این طوریاس؛))♥️
هـمـیـشـہ قـبـݪ از ڪـݪـاس وضـو مـیـگـرفـت
مـیـگـفـت ایـنـجـورے درس هـارو بـہتـر مـتـوجـہ مـیـشـہ
«شـہیـده راضـیـہ ڪـشاورز»
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِڪربلا
بعضۍوقتایہ"حسین"ڪمدارۍ !
-بایدبرۍضریحشوبغلڪنیتاآرومشۍ(:💔
#خاطراتشهدا
سوریہبودوخیلۍدلتنگشبودم..
بهشگفتم: کاشکاریکنۍکہفقط
یکۍدوروزبرگردۍ..💔
باخندهگفت: دارممیامپیشتخانم..
گفتم: ولـےمندارمجدۍمیگم..💔
گفت: منمجدۍگفتم! دارممیام
پیشتخانم!حالایاباپاۍخودم🙃
یاروۍدستمردم! :))
حرفشدرستبود،
رویدستمردماومد..🥀
«شهید حسین عزیزی»
#حدیث
يَابنَ آدَمَ ، خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك
وخَلَقتُكَ لِأَجلي...
«اى آدميزاد! همه چيز رابراى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم»
#حدیث
فيما اوُحىَ إلى عيسى عليه السلامهىَ (يَعْنِى النّارَ) دارُ الْجَبّارينَ وَ العُثاةِ الظّالِمينَ وَ كُلِّ فَظٍّ غَليظٍ وَ كُلِّ مُخْتالٍ فَخورٍ؛
به عيسى عليه السلام وحى شد كه جهنّم، سراى جباران و سركشان ظالم است و جايگاه هر تندخوى خشن و هر متكبّر مغرورى..🚶♀
••☄☁️••
#حرفقشنگ
گاهیدرشتابزندگیگوشهایبایست
وآرامزمزمهکن:«خدایادوستتدارم»♥️🌱!
.
•﷽•
آقا قرارِ ما...🌿
ای دلدار و دلبر...🌿
#شھادت_امام_کاظم'ع'🖤
#سید_امیر_حسینے🎙
#محمود_کریمی
#استورے |#story📲
🖇¦
به پایینی حمله بشه، جنگ نیست که، حقشونه، اصلا اینا تو بیابون زندگی میکنن اصلا زودتر بمیرن حالا چه از جنگ چه از گرسنگی
ولی به بالاییها عکس موشک نباید نشون بدی، شاید پوستشون خراب بشه. اگه حمله بشه که هیچی، بدترین جنگه، خیلی بده، انقدر محکوم میکنن که خود اوکراینیها انقدر محکوم نکردن جنگو
یمن ۷سال جنگه، اصلا یه بار محکوم که هیچی، اصلا دربارهش حرف نزده
اکراین دو روز جنگ شده، دهنشو جر داده
#یمن
#اوکراین
•••••••••••••••••••••
🖤 #امام_باقر علیه السلام فرمودند:
🍃 اگر ایمان ابوطالب علیه السلام را در یک کفّه ترازو بگذارند و ایمان این مردم را در کفّه دیگر، ایمان ابو طالب بر ایمان همه آنها برتری می یابد.
📖 بحارالانوار، ج۳۵، ص۱۵۶
#ابوطالب
سالروز وفات حضرت ابوطالب تسلیت باد
رمان عشق گمنام
پارت ۴۷
۵دقیقه ای میشد را افتادم .اومدم دستمو ببرم ظبط رو روشن کنم که ویدا گفت : روشن نکن میخوام یچیزی بهت بگم .
من: بگو
ویدا: دیشب نشد بپرسم این مهدی کیه ؟
من: کدوم مهدی؟
ویدا: همینی که عاشقشی خب .
من: من عاشق کسی نیستم
ویدا: با سارا حرف میزدی گفتی.
من؛ اها سارا پرسید عاشق شدی منم گفتم آره اونم گفت اسمش چیه مهدی .
خواستیم ادامه حرفمون رو بزنیم که علی اقا اومد داخل دیگه نشد من به سارا بگم منظورم امام زمانمه 😌😍
ویدا خندش گرفته بود گفت اها .
بعد هم زمزمه کرد : این داداش ما هم خله ها .
شنیدم گفتم : کی خله ؟
ویدا: هی...چی
پیگیرش نشدم ویدا انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : آوا یه چیزی بهت میگم ولی از من نشنیده بگیر باشه ؟
من: چی میخواهی بگی؟
ویدا : تو قول بده
من: باشه تو بگو
ویدا: آروم برو که تا میرسیم به دانشگاه بهت بگم .
من: باشه خب بگو
ویدا: آوا داداشم عاشقت شده .
نفهمیدم چی شد پامو زدم رو ترمز گفتم : چی گفتی ؟
ویدا خندید گفت : پس تو هم عاشقشی
من: چیییی میگی واس خودت ؟
ویدا بدون توجه به حرف من گفت : دیشب بخاطر همین کللافه حرفای تورو با سارا شنیده بود وقتی اومدم دیدم کلافه هست ازش پرسیدم ولی هیچی نگفت اینقدر پا پیچش شدم تا گفت .
من: خب .
ویدا: چقدر تو بی احساسی مثل اینکه داداش من عاشقت شده ها .
خودم زدم به نفهمی گفتم : خب که شده باشه .
ویدا حالت چهرش تغییر کردو گفت : یعنی دوسش نداری .
خودم نمیدونستم دوسش دارم یانه از اینکه ویدا گفت داداشش عاشقم شده ناراحت نشدم .یه حسی درونم ایجاد شد 😶😐
جواب ویدا رو ندادم که گفت : پس دوسش داری .
من: نمیدونم .
ویدا: پس دوسش داری .
من: ویدا گفتم که نمیدونم .
ویدا خندید گفت دلم میخواست تلافی اون روز رو سرت در بیارم ولی دلم به حال داداشم سوخت 😬
دیگه حرفی نزدیم طبقه گفته ی آرمان ماشین رو کمی دور تر پارک کردم .
ویدا: چرا اینجا پارک کردی ؟
من: داداشم دسستور دادن .
ویدا: پس اگه آرمان گفته خوب گفته .
من:😑😑
من : ساعت چند تو کلاس داری ؟
ویدا: ده دقیقه دیگه .
من: اها پس پیاده شوکه بریم .
ادامه دارد.....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۸
برای کلاس رفتن از ویدا شدم .
در زدم وارد کلاس شدم طبق عادتم ردیف اول نشستم .جزومو در اوردم شروع کردم به خوندن ولی اصلا هیچی رو نمیتونستم حفظ کنم حرف ویدا همش تو ذهنم اکو میشد .
استاد هم که اومد هیچی نفهمیدم . همش تقصیر این علی اقاست مبحث به این مهمی رو نفهمیدم .
وجدانم : بدبخت مگه چیکار کرده ،خب تو بهش فکر نکن .
این وجدان هم الکی که نمیگه .
ای خدا
گوشیم رو از جیب مانتوم در اوردم شماره ی ویدا رو گرفتم : بعد از سه تا بوق جواب داد .
ویدا: الو بله؟
من: کجایی ؟ با من میایی؟ دارم میرم خونه .
ویدا : آرمان اومد دنبالم با آرمان میام .
من: به به، به داداش بگو خوب مارو یادت رفته .
ویدا میخندد میگوید : خب تو ماشین داشتی که .
من: بله😑
تماس رو قطع میکنم به سمت در خروجی دانشگاه میرم ،امروز خدارو شکر خبری از شروین خان باقری نبود .
قفل ماشین رو میزنم سوار میشوم .
وبه سمت خونه راه می افتم .
(از زبان علی )
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم از دیشب که فهمیدم آوا خانم کسی رو به نام مهدی دوست داره کلافه ام .نمیدونم چرا. یعنی واقعا دوسش دارم ؟؟؟؟؟؟؟
امکان نداره من تا حالا نگاه هم بهش نکردم .😐
چطور ممکنه .اینقدر حساس شده باشم .ویدا هم که گفت معلومه عاشقشی که اینقدر بهم ریختی .
ای خدا ، وضو داشتم تصمیم گرفتم یه دو رکعت نماز به نیت اینکه خدا منو ببخشه بخونم .
نمازمو که خوندم کمی آروم گرفتم .فکر کنم دوسش دارم .ولی خب اون کسی دیگه رو دوست داره پس باید فراموشش کنم ، خب اخه چجوری .
ای علی تو که عاشق نشدی تا حالا .حالا هم که عاشق شدی میبایست درست عاشق میشدی 😂😐
دراز کشیدم روی تختم به سقف خیره شدم . داشتم تمرکز میکردم که یکدفعه در با فشار زیادی باز شد .یکی اومد داخل .
ویدا بود نشست کنارم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن : داداش فهمیدم مهدی کیه که آوا دوسش داره ،
سریع گفتم: کی ؟؟؟
من: امام زمان دیگه موقعی که تو اومدی نتونستن ادامه حرف هارو بزنن .این شد. میبایسد اون چند دقیقه رو همونجا بمونی بشنوی ..
خوشحال شدم یه لبخند زدم که ویدا گفت: به آوا گفتم عاشقشی .
چشمام گرد شد گفتم : تووووووو چی گفتی؟
ادامه دارد ....🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۴۹
ویدا با خون سردی گفت : بهش گفتم عاشقشی
من: چرا گفتی 😩
ویدا: باید میگفتم که ببینم دوست داره یانه ولی فکر کنم دوست داره .
من: از کجا میدونی ؟
ویدا: دیگه ،دگه .
من: خب پاشو برو که حوصله ندارم .
ویدا: ایششششش
ویدا رفت منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از الان دیگه نباید اصلا جلوش ظاهر بشم که از خجالت آب میشم .
اوففففففف
دو رکعت نماز شکر خوندم از خدا تشکر کردم .
بعد هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم تلافی دیشب رو در آوردم که نتو نستم بخوابم ....
*
تق تق
ویدا: بفرما داخل
روبه ویدا گفتم : خواهری میشه با مامان صحبت کنی بریم خواستگاری ؟
ویدا از خوشحالی اومد بغلم گفت: وای بالاخره فهمیدی دوسش داری معلومه که به مامان میگم .
خندیدم گفتم : خدا به داد آرمان برسه که تو شدی زنش .
ویدا اخماشو به حالت خنداری در اورد گفت : از خدا شم باشه دختر به این خوشگلی .داداش میگم تو که آلمان بودی اونجا عاشق نشدی ؟
اخمامو کردم داخل گفتم : ویدا جان من اینجا اینقدر سرم پایین بنظرت اونجا چقدر سرم پایین ؟ منو ندیده عاشق آوا خانم شدم تو فکر کنم اگه دیده بودمش ...
ویدا خندید گفت : راستم میگی ها .
روبه ویدا گفتم : فقط ویدا موقعی که خواستی به مامان بگی من نباشم .
ویدا : باش .
ویدا کمی رفت تو فکر گفت: دلم برا سارا میسوزه .
تعجب کرده بودم گفتم : حالا چرا سارا .
نگاهی به من کرد گفت: هی...چی ..با..با
من: بگو مشکوک میزنی ها .
ویدا اهی کشید گفت : سارا عاشق توعه .
تعجب کرده بودم گفتم : سارا خودمون؟
ویدا: آره حالا تو نگران نباش من یجوری بهش میگم .
من: نمیخوام این وسط دله کسی بشکنه ها .
ویدا لبخند زدو گفت : تو نگران نباش خودم یکاری میکنم .
من: باش ،پس من دیگه برم .
از اتاق ویدا اومدم بیرون رفتم اتاق خودم .
خدایا این وسط دیگه سارا رو چیکار کنم .
خدایا خودت کمکم کن .
ادامه دارد...🥀
نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۵۰
(از زبان آوا)
در حال درس خواندن بودم که تلفن خونه زنگ خورد اومدم از پله ها بروم پایین که مامان زود تر جواب تلفن را داد .
از احوال پرسی هایش فهمیدم که خاله فیروزه است .
بیخیال شدم دوباره رفتم داخل اتاق مشغول درس خوندن شدم .
داشتم با خودم مطالب مهم رو تکرار میکردم که در اتاقم باز شد .
مامان بود روبه من گفت : الهی قربونت بشم چقدر بزرگ شدی .
قیافه ی من :😳
من: مامان آفتاب از کدوم ور در اومده اینجوری قربون صدقه من میری؟
مامان خندید گفت : اماده باش چند شبه دیگه خواستگار قررار بیاد .
من: خواستگارررر
مامان : آره پسر فیروزه علی اقا ،الان فیروزه زنگ زدو گفت منم گفتم باید با بابات صحبت کنم .
نفهمیدم چی شد ؟؟؟؟؟ علی آقا اومد خواستگاری من ؟ یعنی واقعا ویدا راست میگفت که علی اقا ...
نمیدونم خوشحال باشم یانه .ولی میدونم که احساس ناراحتی نمیکنم .
مامان رفت منم رفتم توی فکر .....
دیگه اصلا تمرکز فکر کردن روی درس نداشتم ، ول کردم درس خوندنو رفتم نشستم روی تخت ،یعنی خوابم نمیبینم من تا حالا ندیدم علی اقا یه نگاه به من بکنه نمیدونم چطوری ....
گوشیم رو برداشتم شماره ی ویدا رو گرفتم .
بعد از دو بوق جواب داد مجال صبحت کردن بهش ندادم شروع کردم به حرف زدن .
من: ویدا حرفای اون روزت تو ماشین واقعا راست بود ؟ اصلا یچیزی داداشت که اصلا یه نگاه به من نکرده بعد چطوری میخواد بیاد خواستگاری؟
اصلا به من چه نگاه کرده یانه . از کجا معلوم نخوایی تلافی کنی ؟ هان ؟ از تو که بعید نیست .
دیگه واقعا نففس کم اوردم حرف نزدنم با صدای که از اون ور تلفن اومد نفسم بند اومد .
علی اقا بود .؟؟؟؟؟؟
علی آقا : سلام علیکم وی....دا خانم ، ح....رفای ویدا راست بودن .واینکه خواس....تگاری هم واقع..یه .
گوشی رو قطع کردم انداختمش روی تخت شروع کردم لبم رو جوییدن .باز گند زدم چرا همیشه باید علی آقا بفهمه من گند میزنم .
ای خدا. .
*
در باز شد آرمان اومد داخل گفت : شنیدم قراره علی آقا بیاد خواستگاری؟
نگاهی بهش کردم گفتم : آره درست شنیدی
ارمان: خب تظرت چیع ؟
هیچی نگفتم سرم رو انداختم پایین که آرمان گفت پس تو هم ....
نگاهش نکردم گفتم : برو بیرون آرمان .
آرمان خندید رفت بیرون .
ساعت های ۷ نیم بود که بابا از مطب اومد .
برای شام پایین نرفتم گفتم گرسنم نیست .فقط خجالت می کشیدم برم .
ادامه دارد .....🥀
نویسنده : فاطمه زینب دهقان🌼